پروانه کوچولو آرام بر شانه پسرک نشست،پسرک در فکر فرو رفته بود،پروانه مثل همیشه غرق در نگاه او بود؛در افکار پنهان پسرک،همه چیز راز و در پرده ای پر از ابهام جریان داشت.
او از تمام آن حقیقت ها که بالغش میکردند میترسید، مدام فرار میکردو چیزهایی که،کم کمرنگ پریده میشدند....
صندوقچه را باز کرد،همه آن عکس ها برشی از زمان را درون خود محبوس کرده بود،بوسه ای برا آن زمان شیرین،زمانی که قلبش میتوانست،نوازش لطیف مهر کودکی،زیبایی نگاه همدم بازیش و آن خنده کودکانه معصوم را حس کند.
چیز هایی بسیار باارزش که بیشتر مردم به آنها،اهمیت نمیدهند؛او هنوز هم آبی شفاف درون نگاه های مردم را میدید.
پروانه کوچولو گفت:(چه چیزی از همه مهم تره؟)
پسرک اندکی در فکر فرو رفت، با چشمهای سیاه براقش به گوشه ای خیره شد و گفت:(توجه کردن به روح،درون چشم آدم ها....،چشم آدم ها حرف های زیادیی داره....خیلی حرف....)
پسرک همیشه پروانه کوچولو را ستاره صدا میزد،آن را از آسمان،از دریا،از شفق های قطبی،از بابونه،از بوی شکوفه های گیلاس و از تمام ستاره های دنیا....زیباتر میدید....در چشم های پسرک آن پروانه کوچولو، شاهکاری بی نظیر و بی همتا بود.
پروانه کوچولو:(حس میکنمانقدرا خوب نیستم)
پسرک:(ی ستاره کوچولو فقط میدرخشه... اون نباید خودشو با بقیه مقایسه کنه....همینکه وجود داره یعنی با ارزشه....همین که هستی تو این لحظه کلی اتفاق قشنگدر انتظارت میتونه باشه....)
پروانه کوچولو کمی بال هایش را تکان داد،نورماه از درز پنجره عبور میکرد و بر آن بال ها میتابید....انعکاسی زیبا و زنده از بال های پروانه کوچولو ماننده نمایشی بر پرده ی زندگی میدرخشید؛پسرک همیشه ملایم و با لطافت بود،مانند برگی که آرام بر روی آب شناورست،گاهی باید مقصد را ندانست....
پروانه کوچولو:(دلم میخواد فقط گریه کنم....)
پسرک:(گریه کن....وقتی ناراحتی فقط ناراحت باشه....گریه کردن جزئ قشنگ ترین هدیه های خداست....جای اشک های ستاره کوچولوم رو میبوسم.... )
پروانه کوچولو برروی گوشه پنجره نشست،ماه حرف هایی زیادی داشت؛در او،همچیز دیده میشد، حرف هایی که مردم به او میگفتند....تمام دردها....انتظارها...و فرصت ها....
پروانه کوچولو:(کاش این لحظه تا ابد طول میکشید)
پسرک:(ما فقط این لحظه رو داریم....همه ستاره ها برای تو میدرخشن)
پسرک چشم هایش را مالید،دوباره وجود آن پروانه را حس میکرد،ولی این چیزی، جزئ توهم نبود....پروانه کوچولو خیلی وقت پیش او را ترک کرد،او به سمت ماه رفت....به سمت روشنایی....جایی که برای او خانه بود...
وداع چیزیست که گفته نمیشود مانند شکوفه زدن درخت گیلاس....ستاره مُرد....پسرک هنوز در وجودش ستاره را حس میکرد،پروانه در درون پسرک میزیست،این دروغ بود اما چیزی ست که میخواست باور کند،بدورد ستاره کوچولوم.
در نگاهایت ،من بارهازندگی را دیدم
در چشم هایت بارها اقیانوس را دیدم
در آن لبخند بانمکت،زیبایی میدرخشید
در آن بال هایی کوچکت،زیبایی میدرخشید