در آینه به خودش نگاه میکرد. به صورتش، به چشمهایش و به پوستش. دستی به روی لکههای دور لبهایش کشید که جای جوشهای کندهشده بودند. ماسکش را که بغل آینه آویزان بود برداشت. میدانست که این آخرین ماسکی است که هر روز به صورت میزند، از خانه بیرون میرود و وقتی برمیگردد، آن را میشورد تا خشک شود برای دفعهی بعد. در کل این دو سال از ماسک پارچهای استفاده میکرد، مگر اینکه چارهای نداشت. حالا که اکثر مردم واکسن زده بودند، اوضاع مثل گذشته نبود، اما هنوز برای احتیاط ماسک میزد. اواخر دیماه بود و با شروع سال جدید و یا شاید قرن جدید (اگر سال 1400 را سال آخر قرن بدانیم، چون بحث و کشمکشهای زیادی در این موضوع اتفاق افتادهبود و در همین مسئلهی جزئی نیز مردم دو فرقه شدهبودند، گروه 1399 و گروه 1400) قرنطینه و دوری گزیدن به خاطرات می پیوست، حداقل تا فاجعهی جهانی یا تاریخی بعدی. بقیهی کشورها خیلی زودتر این بحران را به دست تاریخ سپرده بودند. او حس خوبی داشت که جز آخرین همسفران این برگ از سرگذشت زمین است. او همیشه شادی جمعی را اولویت قرار میداد و برای همین مطمئن بود اگر جز اولین نفراتی بود که واکسن میزد، احساس آسودگی و خوشبختی نداشت. حالا این حس را داشت که همه از یک طوفان خارج شدند و او در را برای همه باز نگهداشتهبود و حالا او جز پایانبخشهای این بحران بزرگ بود. جز کسانی که وقتی واکسینه میشدند، همهی مردم میتوانستند با خیال راحت در هوای آزاد نفس بکشند و بدون الکل زدن پفک و مرغ سوخاری بخورند و دستهایشان را به تمام صورتشان بمالند. با خیال راحت جوانها را راهی خانهی بخت کنند و مسنها را راهی خانهی ابدی. و در نهایت دلتنگیها را با آغوش و بوسه، رفع کنند.
حالا که آخرین ماسک را به صورت داشت و به سمت ماشین میرفت، در افکار خودش غرق بود. طبق معمول همیشه که ذهنش نمیتوانست آرام بگیرد، دوباره در حال فلسفهبافی بود. اینکه این بیماری و همزمان شدنش با آغاز قرن جدید میتوانست معنایی داشتهباشد، همان طور که احتمال داشت کاملا تصادفی و بیمعنا باشد. او دوست داشت معناها را پیدا کند و با نشانهها راه سعادت خود را بیابد. هرچند که هزاران معنای جمعی را در فضای مجازی خواندهبود اما او به دنبال معنای شخصی بود. میدانست که حالا که در این مدت مبتلا نشده و یا اگر مبتلا شده، ثابتشده نیست، سهم بسیار کمی در این بحران دارد. انگار که چشیدن بار بحران، تا حد زیادی بر دوش او نبودهاست. نظرش در مورد قرن گذشته هم همین بود. او فقط بیست و پنج سال داشت. او در بخش کوچکی از این قرن زندگی کردهبود و خستگی پایان قرن بر دوشش نبود. این افکار خندهدار و عجیب بودند، اما به ذهنش میآمدند.
او دوست داشت که قرن جدید را متفاوت شروع کند. مثل تمام آرزوهای ناتمامی که برای شنبهها یا تحویل سال میگذاریم. اما کلمهی قرن، اندازهی بزرگی داشت. او دوست نداشت که تغییرات و تصمیمات مثل همیشه باشد. در یکی دو سال اخیر تلاشهای زیادی کردهبود تا دیگر فرزانهی گذشته نباشد. فرزانهی 98 و 99 و 1400 با فرزانهی سالهای قبل متفاوت باشد. شاید تغییرات آنقدر تدریجی بر تاروپود بدنش نشسته بود که متوجه بزرگیشان نمیشد. اگر میخواست با خودش صادق باشد، دوست داشت که درآمد داشتهباشد و مستقل باشد، اما هنوز دانشجو بود. و مهمتر دوست داشت که رابطهی عاطفی امنی پیدا کند و زندگی جدیدی با شریک و همراه مناسب بسازد. اوایل سال 99 کتابی خوانده بود که شبیه قانون جذب بود اما خیلی فضای مثبت اغراقشدهای نداشت. با تاثیری که از آن گرفتهبود، سعی کردهبود خودش را در مسیر اتفاقاتی که دوست دارد قراردهد. با خانوادهاش به بازار رفتهبود و برای خانهی بعد از ازدواجش، خرید کردهبود. برای چند روز یا چند هفته سعی کردهبود وانمود کند گلهای روی ظروف و رنگ اجاق گاز و چند کیلوییبودن ماشین لباسشویی، برایش مهم است. سعی کردهبود خودش را در خانهای تصور کند که متعلق به خودش و خانوادهی جدیدش است. خانوادهای که مثل یک بذر تازه، هیجان و انگیزهی زیادی برای رشد دارد. برای اولین بار وانمود کرده بود که دوست دارد لوازم آرایشی داشتهباشد. دوست دارد وقت بگذارد و به پوست خود کرم بزند و ابروهای خود را مرتب کند. او حس میکرد در حال پوستاندازی است و این کار را برای چیزی که میخواست لازم میدید.
البته او فقط به این تلاشها اکتفا نکرد. او به دیدار پسرها و آدمهای جدید میرفت و سعی میکرد به دیگران فرصت دهد. اما هر فرصت و هر دیدار، ناامیدی گذشته را تشدید می کرد. او حرف آن ها را می شنید، اما در سبک زندگی خودش، معنا و جایگاهی نداشت و در نتیجه این دیدارها به جایی نمی رسید. یک روز هم بالاخره خبردار شد که شخص گذشته ی زندگیش، ازدواج کرده است. آخرین ضربه ی تبر به درخت امیدش برخورد کرد و او را وارد بخش جدیدی از زندگیش کرد که توانایی رویا ساختن نداشت. انگار باید تنهایی را باور می کرد و با آن مواجه می شد. ماه های زیادی برای هضم این قضیه نیاز داشت. اما بالاخره به این نتیجه رسید که تلاش هایش برای وانمود کردن چیزی که نیست، بیهوده بوده است. او نه لوازم آرایشی دوست داشت و نه رنگ وسایل خانه برایش مهم بود و نه خیلی چیزهای دیگر. او خودش بود به همین شکلی که بود و اگر از این مرزها فراتر می رفت، دیگر نمی توانست دوام بیاورد، چون همه چیز را بی معنی قلمداد می کرد.
پس مثل همیشه سوار ماشین که شد، از پشت ماسک هم لبخند می زد و صدای موزیک را بلند کرد و با آن می خواند. گاهی هم روی فرمان ماشین، ضرب می گرفت. او خوب می دانست که در مسیر روبهرو، روزهای زیادی خواهد بود که احساس ضعف و رنج و تنهایی، تمام وجودش را فلج کند. اما خوب هم می دانست که این بهترین راه زندگی کردن برای اوست.