Zahra Mirzazadeh
Zahra Mirzazadeh
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

آخرین سال قرن

در آینه به خودش نگاه می­کرد. به صورتش، به چشم­هایش و به پوستش. دستی به روی لکه­های دور لب­هایش کشید که جای جوش­های کنده­شده بودند. ماسکش را که بغل آینه آویزان بود برداشت. می­دانست که این آخرین ماسکی است که هر روز به صورت می­زند، از خانه بیرون می­رود و وقتی برمی­گردد، آن را می­شورد تا خشک شود برای دفعه­ی بعد. در کل این دو سال از ماسک پارچه­ای استفاده می­کرد، مگر اینکه چاره­ای نداشت. حالا که اکثر مردم واکسن زده بودند، اوضاع مثل گذشته نبود، اما هنوز برای احتیاط ماسک می­زد. اواخر دی­ماه بود و با شروع سال جدید و یا شاید قرن جدید (اگر سال 1400 را سال آخر قرن بدانیم، چون بحث و کشمکش­های زیادی در این موضوع اتفاق افتاده­بود و در همین مسئله­ی جزئی نیز مردم دو فرقه شده­بودند، گروه 1399 و گروه 1400) قرنطینه و دوری گزیدن به خاطرات می پیوست، حداقل تا فاجعه­ی جهانی یا تاریخی بعدی. بقیه­ی کشورها خیلی زودتر این بحران را به دست تاریخ سپرده بودند. او حس خوبی داشت که جز آخرین همسفران این برگ از سرگذشت زمین است. او همیشه شادی جمعی را اولویت قرار می­داد و برای همین مطمئن بود اگر جز اولین نفراتی بود که واکسن می­زد، احساس آسودگی و خوشبختی نداشت. حالا این حس را داشت که همه از یک طوفان خارج شدند و او در را برای همه باز نگه­داشته­بود و حالا او جز پایان­بخش­های این بحران بزرگ بود. جز کسانی که وقتی واکسینه می­شدند، همه­ی مردم می­توانستند با خیال راحت در هوای آزاد نفس بکشند و بدون الکل زدن پفک و مرغ سوخاری بخورند و دست­هایشان را به تمام صورتشان بمالند. با خیال راحت جوان­ها را راهی خانه­ی بخت کنند و مسن­ها را راهی خانه­ی ابدی. و در نهایت دلتنگی­ها را با آغوش و بوسه، رفع کنند.

حالا که آخرین ماسک را به صورت داشت و به سمت ماشین می­رفت، در افکار خودش غرق بود. طبق معمول همیشه که ذهنش نمی­توانست آرام بگیرد، دوباره در حال فلسفه­بافی بود. اینکه این بیماری و همزمان شدنش با آغاز قرن جدید می­توانست معنایی داشته­باشد، همان طور که احتمال داشت کاملا تصادفی و بی­معنا باشد. او دوست داشت معناها را پیدا کند و با نشانه­ها راه سعادت خود را بیابد. هرچند که هزاران معنای جمعی را در فضای مجازی خوانده­بود اما او به دنبال معنای شخصی بود. می­دانست که حالا که در این مدت مبتلا نشده و یا اگر مبتلا شده، ثابت­شده نیست، سهم بسیار کمی در این بحران دارد. انگار که چشیدن بار بحران، تا حد زیادی بر دوش او نبوده­است. نظرش در مورد قرن گذشته هم همین بود. او فقط بیست و پنج سال داشت. او در بخش کوچکی از این قرن زندگی کرده­بود و خستگی پایان قرن بر دوشش نبود. این افکار خنده­دار و عجیب بودند، اما به ذهنش می­آمدند.

او دوست داشت که قرن جدید را متفاوت شروع کند. مثل تمام آرزوهای ناتمامی که برای شنبه­ها یا تحویل سال می­گذاریم. اما کلمه­ی قرن، اندازه­ی بزرگی داشت. او دوست نداشت که تغییرات و تصمیمات مثل همیشه باشد. در یکی دو سال اخیر تلاش­های زیادی کرده­بود تا دیگر فرزانه­ی گذشته نباشد. فرزانه­ی 98 و 99 و 1400 با فرزانه­ی سال­های قبل متفاوت باشد. شاید تغییرات آنقدر تدریجی بر تاروپود بدنش نشسته بود که متوجه بزرگی­شان نمی­شد. اگر می­خواست با خودش صادق باشد، دوست داشت که درآمد داشته­باشد و مستقل باشد، اما هنوز دانشجو بود. و مهم­تر دوست داشت که رابطه­ی عاطفی امنی پیدا کند و زندگی جدیدی با شریک و همراه مناسب بسازد. اوایل سال 99 کتابی خوانده بود که شبیه قانون جذب بود اما خیلی فضای مثبت اغراق­شده­ای نداشت. با تاثیری که از آن گرفته­بود، سعی کرده­بود خودش را در مسیر اتفاقاتی که دوست دارد قراردهد. با خانواده­اش به بازار رفته­بود و برای خانه­ی بعد از ازدواجش، خرید کرده­بود. برای چند روز یا چند هفته سعی کرده­بود وانمود کند گل­های روی ظروف و رنگ اجاق گاز و چند کیلویی­بودن ماشین لباس­شویی، برایش مهم است. سعی کرده­بود خودش را در خانه­ای تصور کند که متعلق به خودش و خانواده­ی جدیدش است. خانواده­ای که مثل یک بذر تازه، هیجان و انگیزه­ی زیادی برای رشد دارد. برای اولین بار وانمود کرده بود که دوست دارد لوازم آرایشی داشته­باشد. دوست دارد وقت بگذارد و به پوست خود کرم بزند و ابروهای خود را مرتب کند. او حس می­کرد در حال پوست­اندازی است و این کار را برای چیزی که می­خواست لازم می­دید.

البته او فقط به این تلاش­ها اکتفا نکرد. او به دیدار پسرها و آدم­های جدید می­رفت و سعی می­کرد به دیگران فرصت دهد. اما هر فرصت و هر دیدار، ناامیدی گذشته را تشدید می کرد. او حرف آن ها را می شنید، اما در سبک زندگی خودش، معنا و جایگاهی نداشت و در نتیجه این دیدارها به جایی نمی رسید. یک روز هم بالاخره خبردار شد که شخص گذشته ی زندگیش، ازدواج کرده است. آخرین ضربه ی تبر به درخت امیدش برخورد کرد و او را وارد بخش جدیدی از زندگیش کرد که توانایی رویا ساختن نداشت. انگار باید تنهایی را باور می کرد و با آن مواجه می شد. ماه های زیادی برای هضم این قضیه نیاز داشت. اما بالاخره به این نتیجه رسید که تلاش هایش برای وانمود کردن چیزی که نیست، بیهوده بوده است. او نه لوازم آرایشی دوست داشت و نه رنگ وسایل خانه برایش مهم بود و نه خیلی چیزهای دیگر. او خودش بود به همین شکلی که بود و اگر از این مرزها فراتر می رفت، دیگر نمی توانست دوام بیاورد، چون همه چیز را بی معنی قلمداد می کرد.

پس مثل همیشه سوار ماشین که شد، از پشت ماسک هم لبخند می زد و صدای موزیک را بلند کرد و با آن می خواند. گاهی هم روی فرمان ماشین، ضرب می گرفت. او خوب می دانست که در مسیر روبه­رو، روزهای زیادی خواهد بود که احساس ضعف و رنج و تنهایی، تمام وجودش را فلج کند. اما خوب هم می دانست که این بهترین راه زندگی کردن برای اوست.

داستان کوتاهکروناپایان قرن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید