Zahra Mirzazadeh
Zahra Mirzazadeh
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

استاد راهنما

من از آن آدم هایی هستم که با وسواس پیام های گوشی را چک می کنند. اما بیشتر اوقات میدانند که چیز مهمی نیست و شگفت زده نخواهند شد، اما همیشه امیدی دارند که پیام حاوی خبر خوبی باشد، یا کسی باشد که مدت ها منتظرش بودند.

دیروز بالاخره این اتفاق افتاد، تلفنم صدایی کرد و من قفل را باز کردم. استاد راهنمای دوره ی ارشدم بود. از کار مقاله پرسید. بعد هم پرسید: دکترا خوش میگذره؟

من هم برای اولین بار احساس واقعیم را به او گفتم: استاد بدون شما که خوش نمیگذره. هیچ کس اندازه ی شما دلسوز نیست.

استاد من مرد جوان متاهلی بود که از نظر احساسی گوشه گیر بود و حتی وقتی شوخی میکرد، جسارت نزدیک شدن به او را نداشتم. جسارت اینکه به او بگویم چقدر در زندگیم تاثیر داشته است.

وقتی که فکر می کردم مکالمه تمام شده گفت: خیلی هم به درس نچسبی بقیه زندگی یادت بره.

وای، از خجالت آب شدم، حس کردم به ازدواج و عشق و تشکیل زندگی اشاره می کند. نمی دانم چطور توصیفش کنم اما انگار قلبم روشن شد. انگار بذری در وجودم جوانه زد. کسی کیلومترها دورتر بدون اینکه ربط خاصی به من داشته باشد، نگران حالم است و به ریزه کاری ها هم توجه دارد. و من خوب میدانم با چه لحنی این جمله را نوشته. با همان لحن شوخ همیشگی که در کلاس حرف می زد.

استاد من کسی شد که هر حرفی که جنبه ی شعار و کلیشه دارد، در مورد او برای من واقعیت دارد. فرشته ی نجات زندگی من و تنها کسی است که احساس می کنم برایش مهمم و همین طور که هستم برایم احترام قائل است.

ارتباط های مقطعی زندگی، می توانند شفابخش باشند، اگر به قلب هم نفوذ کنیم. فکر می کنم من هم به قلب او نفوذ کردم و محبت من را احساس می کند. چون قلب مهربانش را پشت ظاهر گوشه گیرش کشف کردم و از رفتارهای کمی نامناسبش قضاوتش نکردم. من از برقراری رابطه ی خوب با او هیچ وقت ناامید نشدم.

پیام دیروز او باعث شد باور کنم که نامرئی نشده ام و زنده ام.

خاطرههدف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید