من فیلم memento رو تازه دیدم. میتونم بگم جالب بود و شاید محتوای معمولی داشت اما ساخت جالبی داشت. من همیشه دوست دارم در مورد فیلم هایی که می بینم یا کتاب هایی که می خونم با آدما حرف بزنم. یعنی از زمانی که خیلی کوچیک تر بودم این یکی از فعالیت های لذت بخش زندگی من بوده و هست. احساس می کنم همین حرف زدن ها باعث میشه ما بیشتر همدیگه رو درک کنیم و از ارزش ها و دیدگاه های مختلف بدونیم. الان که دارم کتاب تولستوی و مبل بنفش رو به توصیه دکتر شکوری می خونم، میبینم چقدر جالبه که یک نویسنده از تجربه ی خوندن هاش برای رد شدن از سوگ نوشته.
اواخر دبستان و بعدشم راهنمایی که بودم، هر آخر هفته با خانواده می رفتیم گردش. وقتی برمیگشتیم کل مسیر فکر می کردم چجوری به بابا بگم تو رو خدا بریم ویدئو کلوپ یه فیلم جدید اجاره کنیم. دو ماه خونه مون بنایی داشتیم و خونه داییم زندگی می کردیم. هر روز با دخترش می رفتیم فیلم اجاره می کردیم. می نشستیم جلوی فیلما و کلی اشک می ریختیم. هنوزم یاد اون زمان و بعضی فیلما که میفتیم، بغض گلومون رو میگیره. این نقطه یعنی فیلم دیدن و کتاب خوندن معمولا جاییه که من با آدم ها تجربه ی مشترک پیدا می کنم. حتی با کسایی که شاید ارتباط چندان خوبی هم ندارم. مثلا چیزی که با بابام میتونم در موردش حرف بزنم فیلمه و با مامانم کتاب.
یادمه ترمای اول که امیرکبیر درس می خوندم مهم نبود چه کارایی دارم و چقدر خسته ام یا چقدر وقت هست. از هر فرصتی برای این کارا استفاده می کردم. حتی خیلی وقتا تنهایی می رفتم سینما. ترم 3 از ساعت 7 صبح تا 4 عصر کلاس داشتم. سریع میومدم خوابگاه کیفم رو میذاشتم، کتاب مون پالاس پل استر رو برمیداشتم و میبردم پارک لاله. میخوندم تا هوا تاریک شه. بعضی وقتا فقط 3 صفحه میشد. ولی به عشق خوندنش و آروم گرفتن با شخصیتی که مثل خودم از هم پاشیده بود، آروم میشدم.
سال آخر لیسانس با پارتنرم کل فیلمای فجر آخر رو توی سینما دیدیم. بدو بدو، توی سرما و گرما می رفتیم سینما، فقط برای اینکه فیلم ببینیم و البته کنار هم باشیم. همون تجربه ی مشترکی که میگم. لحظه هایی که کنار کسی می خندی یا بغضت می گیره. سال بعدش که کنارم نبود با یکی از دوستام رفتم لانتوری رو دیدم و با یکی دیگه فروشنده. توی سینما برای مظلومیت ترانه علیدوستی گریه کردم و تا خوابگاه برای رابطه ی از دست رفته ام. دوستامم کنارم بودن و خیلی وقتا هیچ حرفی نداشتن که بهم بزنن.
وقتی لیسانس رو تموم کردم، در حقیقت روزی که دفاع کردم خودم رو به یک فیلم مهمون کردم، ماهی و گربه. فکر کنم اون بی عذاب وجدان ترین هزینه ای بود که برای خودم کردم. توی ماه هایی که سعی می کردم با تنها شدن کنار بیام هری پاتر رو توی سن 23 سالگی برای بار دوم خوندم. و سریال فرینج رو دیدم. توی کل اون ماه ها با خودم می گفتم از هری که بیشتر غم بهت هجوم نیاورده، پس یه روزی تو هم آروم میشی و با دردات کنار میای. حسم نسبت به اولیویا توی فرینج از هری هم نزدیکتر بود. من اولیویا بودم و پیترم رو گم کرده بودم. درهم شکسته بودم و زندگی رو به روم رو نمیدیدم. دختر 23 ساله ای بودم توی لباس پیرزن هفتادساله. و چیزی که من رو به دنیا پیوند میداد، ایده پردازهای پشت این فیلم ها بودند که با خودم حدس میزدم از هر چیزی که الهام گرفتند، حتما واقعی بوده و اگر واقعی بوده، پس داستان من هم میتونه به قسمت های شیرین یا آسونی برسه.
کم کم توی فیلم دیدن خبره شدم و شروع کردم به دیدن فیلم های هنرپیشه های مورد علاقه ام. ناتالی پورتمن رو خیلی دوست داشتم. داستان خیلی از فیلم هاش جالب نبود اما تجربه ی زیسته ی شخصیت هایی که بازی می کرد رو دوست داشتم. فکر می کردم درکش می کنم که چرا این نقش ها رو انتخاب می کنه. اما درخشان ترین و خاطره انگیزترین برای من فیلم no strings attached بود که به نظرم فوق العاده بود. اسم شخصیتش اِما بود و یادمه وقتی به پارتنرم دادم که ببینه گفت که تو برای من مثل اِما شدی و دختر ایده آل من اینه. وقتی ازش پرسیدم چجوریه مگه؟ گفت دختریه که خودش رو دوست داره و رها و آزاد زندگی میکنه. و من میفهمیدم که چی داره میگه. چون میدونستم زهرا آدمیه که هرچند خودش رو دوست داره، از خودش متنفره؛ هرچند آزاد و رهاست، اما خیلی به خودش سخت میگیره و هرچند علاقه مند به عشق و ارتباطه، عمیقا خیلی تنهاست. منظورم اینه که دقیقا ابعاد چیزی می گفت که من در مورد خودم می دونستم. اینکه شاید آدمی نبود که خودش بتونه ابراز احساسات شدید و عمیقی بکنه یا چیزی رو بگه که منظورشه، اما با دیدن اِما تونست به من بگه که چقدر من رو دوست داره.
پارسال که قرنطینه شروع شده بود من رسما هیچ پارتنری نداشتم. هر روز یک فیلم می دیدم و بعضی روزا دو تا. به بهانه ی فیلم ها برای خودم و هم حسی هام با شخصیت ها گریه می کردم. این گریه ها من رو برد به سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی که هر سریالی دستم میومد می دیدم. من جمله vampire diaries و supernatural یادمه یکی دو تا اپیزود از هر کدومشون بود که خیلی دوست داشتم. شب که همه می خوابیدن، می رفتم همون سکانس ها رو می دیدم و اونقدر گریه می کردم که چشمام میشد کاسه خون. ولی شاید گریه هام دلیل خاصی نداشت و فقط روش تنظیم هیجان و اضطراب بود. امسال که به موقعیت اون دو سال دبیرستان و دو سال فعلی نگاه می کنم یاد سریال دارک میفتم که هیچ چیز سرآغازی نداره و همه چیز دایره ای پیش میره. انگار من گریه می کردم برای رنجی که قرار بوده بکشم.من این دو سریال رو تا آخر هم ندیدم چون دیگه گذشت از دوره ی نوجوونی و هیجان مربوط به اینا. اما یادم نمیره که یه بار یه نفر توی لیسانس جلوی کلی آدم بهم گفت تو که از برکینگ بد خوشت نمیاد لیاقتت همون سریال هاست. و من فقط داشتم فکر می کردم چجوری و چه زمانی ممکنه بتونم به یه آدمی بفهمونم که من چه لحظات و تجاربی رو با همین چیزایی که از نظر تو مسخره است داشتم. ما آدم ها مسائل مادی رو به حال و هوای خودمون توی اون لحظه گره می زنیم و اینه که حس ما رو میسازه. اگر قرار بود هنر هم مثل علم قراردادی و منطقی باشه و همه از یک چیز خوششون بیاد، دیگه ماهیت واقعیش رو از دست میداد. بیشتر از اینکه بخوام سلیقه ی خودم رو محترم و خوب بدونم، می خوام حسم رو معتبر کنم. اینکه هر کدوم از ما توی هر لحظه ای بر اساس حسمون یه ادراکی داریم که خیلی قویه. و هیچ منتقد و علمی نمیتونه اون ادراک رو عوض کنه.
امسال موقع سال نو همچنان قرنطینه نصفه و نیمه ای بود و امسال حتی دوستان چندانی هم نداشتم که احساس کنم اگر باهاشون حرف بزنم حالم خوب میشه. پس نوشتن رو خیلی عمیق تر و با مقدار بیشتر ادامه دادم. حتی جالبه که یکی از بحث هایی که با دوستم داشتم دقیقا سر این بود که مثلا اگر ابد و یک روز رو دوست نداشتی چون اطرافت معتاد نداشتی که باهاش هم حسی کنی و درد جامعه رو حس کنی. ولی خب به نظرم همین بحث ها هم دید روشنی به من داد از اینکه اون چه مدل آدمیه و من رو چه مدل آدمی میبینه. یا حتی اینکه من دارم چه شکلی خودم رو به دیگران نشون میدم.
خلاصه که با ورود به 1400 با خیلی از خشم هام خدافظی کردم. خشم از هم اتاقی دوره لیسانسم که خیلی باهاش سینما میرفتیم و داشت برام مثل خواهر میشد. خشم از هم کلاسی های لیسانسم که من رو با نظر دادناشون در مورد سبک زندگیم دیوونه می کردن. خشم از انتقادهای کوچیک و درشتی که خیلی جدی به خودم می گرفتم. و خشم از آدم های نزدیکی که با تجارب مشترک کوچیک کوچیک، خودشون رو توی قلب و ذهنت زنده نگه میدارن ولی حضور واقعی توی زندگیت ندارن. دروغ نگفته باشم از این خشم آخریه یه کم مونده. به قول شخصیت اصلی memento یادم میره که فراموشت کنم.