ویرگول
ورودثبت نام
Zahra Mirzazadeh
Zahra Mirzazadeh
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

چاقی

چاقی کلمه ای هست که هر وقت بهش فکر می کنم، جایی از زندگیم رو یادم نمیاد که قبل از وجود این کلمه باشه. انگار با هم متولد شدیم. یعنی در حقیقت زندگی من تا یه زمانی به دو قسمت تقسیم میشد. مامانم همه جا تعریف می کرد که زهرا خیلی لاغر بود، ولی خیلی مریض میشد، دل درد میشد. بردمش دکتر بهش شربت آهن داد و از اوم موقع اشتهاش باز شد و تپل شد. من که قبل از تپل بودنم رو یادم نمیاد. شاید خوردن اون شربت تلخ آهن، جز اولین خاطرات زندگی من باشه. شاید بهتره بگم حافظه ام و چاقیم همزمان متولد شدند. این موضوع خیلی باعث خصومت من با شربت آهن شد. آخه تو چرا باعث شدی بعد از خوردن تو این همه زجر بکشم؟ :)))) اما اصل مطلب این بود که خود چاق بودن برای من سخت نبود. اما جهان بیرون برام سختش کرده بود. وقتی می رفتی روی وزنه و بعد همه شروع می کردن به گفتن که ما وقتی بچه بودیم و همسن تو بودیم نصف تو بودیم یا من وقتی ازدواج کردم هم وزن تو بودم، خیلی احساس بدی پیدا می کردم. انگار غذاهایی که اون قرار بود بخورن، من خوردم و این عدم تعادل داره عصبانیشون می کنه.

خلاصه که همه ی آدمایی که گاهی توی وضعیت من قرار گرفتن میدونن که وقتی می خواید فشرده سوار ماشین بشید یا وقتی می خواید توی اتاق پرو لباس مناسب رو انتخاب کنید یا وقتی سر سفره نشستید و واقعا دوست دارید خوب غذا بخورید اما چشم غره و متلک آدم ها رو میبینید، زندگی لحظات کمی برای خوشحالی و آسودگی بهتون عرضه میکنه. من مدت ها برای حل این مسئله، از راه های مختلفی استفاده کردم. ورزش، رژیم، روان درمانی و... بعد از دبیرستان از دوستامم عصبانی می شدم که چرا واقعا اینقدر گیر میدید به اینکه من چاق شدم یا لاغر شدم یا ورزش می کنم یا نمی کنم. واقعا احساس می کردم دارم وسواس می گیرم. این موضوع توی حس دوست داشته شدنم نسبت به جنس مخالف هم تاثیر داشت. اینکه اگر بقیه توی روابط موفقی هستند و من نیستم حتما برای چاقیمه. برای اینکه هر پسری هیکل من رو میبینه، چندشش میشه. من خودمم دیگه از خودم متنفر شده بودم.

عید یکی دو سال قبل وقتی عکسای قدیمیم رو دیدم گفتم خب من اونقدر چاق نبودم که آدما اینقدر بهم می گفتن. و اینقدر از خانواده و فامیل عصبانی بودم که مرتب بهشون می گفتم. می گفتم شما همه تصویر من از خودم رو خراب کردید و با این جواب مواجه می شدم که: نه ما کی می گفتیم تو چاقی.

چند وقت پیش داشتم توی خیابون از خودم ویدئو می گرفتم برای تولد داداشم که بعدا ادیت کنم و بذارم کنار بقیه ویدئوها. یهو یه ماشین رد شد و یه پسری از توی ماشین داد زد: تپلی مگه کسی با تو هم ویدئوکال میکنه؟ دقیقا این حس رو داشتم که یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. وای آبروم توی خیابون رفت. دوباره توی موقعیتی قرار گرفته بودم که حس میکردم همه توجهشون به هیکل من جلب شده. زنگ زدم به یکی از دوستام تا یه کم آروم شم و اون روز فهمیدم شاید حرف اون آدم غریبه نیست که من رو ناراحت میکنه. حرف اون آدم غریبه، چیزای خیلی خیلی عمیق تری رو بالا میاره. خاطراتی که حالم از به یادآوردنشونم بد میشه. مثل وقتی لباس می خریدم ولی وقتی می خواستم بپوشم مامان می گفت نپوش چاق معلوم میشی. ازش می پرسیدم پس چرا خریدیم؟ می گفت توی مغازه نتونستم بگم بهت، فکر کردم ناراحت میشی. نمیدونم چی باعث میشد فکر کنه توی خونه کمتر ناراحت میشم؟ یا هر مدل تیکه و شوخی ای که آدما فکر می کنن تو قرار نیست ناراحت شی. یادمه دوستام تهران خونه اجاره کرده بودن و من پیششون بودم. یه بار روی اپن نشسته بودم و داشتم با یکیشون حرف میزدم. یهو یکی دیگه گفت: زهرا اپن میشکنه!!! اپن سنگی که نه ارتفاعش زیاد بود نه زیرش خالی بود. وقتی توی این شرایط قرار می گرفتم، خیلی احساس درماندگی داشتم.

وقتی توی دوران ارشد بودم، یکی از همکلاسیام روی پرخوری عصبی کار می کرد و از طریق اون به خیلی از علل زیاد خوردنم آگاه شدم. اینکه شرم وجودیم خیلی زیاده و چون نمیتونم هیجاناتم رو مدیریت کنم از پرخوری به عنوان استراتژی تنظیم هیجان استفاده می کنم. بعد از اینکه این رو فهمیدم، یادم اومد که خیلی وقت ها اونقدر می خوردم که معده ام درد بگیره. شاید اونقدر اضطراب یا هیجان منفی داشتم که درد معده برام راحت تر از درد هیجانی هست که تجربه می کنم. این باعث شد تراپی حرفه ایم رو عمیق تر ادامه بدم تا بتونم راه های بهتری برای تنظیم هیجان پیدا کنم. دو سه هفته اول هم خیلی متفاوت شده بود برام. اما بعد باز نتونستم کم بخورم. اینبار با خودم گفتم شاید دلیلش اینه که من واقعا غذا دوست دارم. یعنی بخشی که مربوط به خوردن عصبی هست شاید در حال تغییر کردنه، اما بخشی که مربوط به علاقه به طعم و مزه ی جدید و همه مدل غذا و ادویه و شکلات و غیره هست دیگه ربطی به این نداره.

کم کم دارم تلاش می کنم که بپذیرم هیچ وقت قرار نیست استخونی بشم که خودم دوست داشتم. شاید هر جور هم باشم افتخار خانواده نباشم. چون همیشه یه حرفی هست برای گفتن. اما الان بعضی روزا میدوم تا یه مقدار از حجم عدم سلامتی که ممکنه چاقی برام بیاره بکاهم :)))) الان وقتی خودم رو توی آینه نگاه می کنم حالم مثل قدیم بد نمیشه. اما هنوزم از شربت آهن و اتاق پرو و هر چیز مربوط به این چیزا بدم میاد.

چاقیخاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید