وقتی دانشجوی ارشد بودم، کارهای متفرقه برای کسب درآمد انجام می دادم. یکی از این کارها تدریس زبان به کودکان بود. هرچند که درآمد چندانی نداشت برای من کار جالبی بود. آموزشگاهی که من می رفتم کلاس های پرجمعیتی نداشت. درنتیجه من برای تدریس، نمی تونستم شور و هیجانی که وقتی خودم کلاس زبان می رفتم تجربه کردم رو پیاده کنم. اما می تونستم با هر شخص ارتباط عمیق و خوبی برقرار کنم و علائق و ضعف هاش رو توی زبان بشناسم.
یک ترم یک کلاس تک نفره داشتم با یک پسر بچه ی 6 ساله. پسر بچه خیلی به مادرش وابسته بود و برای مدرسه رفتن آماده نبود. اول خیلی مضطرب بودم که نتوانم ارتباط خوبی با او بگیرم. بالاخره شروع کردیم. جلسات اول مادرش داخل کلاس می نشست. اگر بیرون اتاق می نشست، پسر مضطرب می شد. جلسات بعد کم کم بیرون اتاق یا توی دفتر می نشست و هرازچندگاهی پسر می رفت و از بدونش مطمئن می شد.
چند جلسه ای که گذشت ارتباط خوبی با او برقرار کردم. دیگر مسئله ی ما فقط یادگیری زبان نبود. بازی بود و تفریح و دیدن فیلم. اما می ترسیدم که مثل مادرش به من وابسته شده باشد، اما کل مسئله ی وابستگی حل نشده باشد.
ما کتاب را ادامه دادیم و باب اسفنجی زبان اصل دیدیم و بپربپر کردیم و در تمام این مدت هر دو آرام و خوش حال بودیم. تا اینکه درس من رو به اتمام بود و خوابگاه نداشتم و مجبور شدم آن آموزشگاه را ترک کنم. چند بار منشی گفت که آن پسر با هیچ مربی و معلم دیگری کلاس نیامد و هر بار برای دیدن تو می آید و در مورد تو سوال می کند. اما هیچ وقت فرصت نشد که دوباره ببینمش.
نمیدانم بالاخره چگونه به مدرسه رفت. نمی دانم از من عصبانی شد و هنوز هم اگر مرا یادش بیاید مرا دوست دارد یا نه. اما من خیلی وقت ها به اون فکر می کنم. چند وقت پیش که داشتم یک کتاب در مورد نقش ارتباطات در زندگی و روان درمانی می خواندم، متوجه شدم که ارتباط هایی که شفادهنده هستند، الزاما ارتباطهای دائمی نیستند. بلکه گاهی ارتباطهای موقتی معجزه می کنند، مثل ارتباط مراجع و درمانگر. تک تک ارتباطات موقتی زندگیم را مرور کردم و دیدم چقدر تاثیر مهمی داشتند. حالا فکر می کنم احتمالا من هم تاثیر مثبت خودم را حداقل به صورت ضمنی بر زندگی او گذاشته ام. و از او سپاسگزارم که به زندگی من پا گذاشت و باعث شد بدانم می توانم باعث صلح و آرامش درونی برخی از اطرافیانم با خودشان باشم.