سلام
بعد از مدتها میخوام بنویسم
میخوام هر روز بنویسم و این طلسم ننوشتن و بشکنم.
قاعدتا نوشته هام موضوع خاصی نداره . گفتگوهای درونی ، نشخوارهای ذهنی و روزمرگی هام میشه موضوع نوشته ام .
چند روز پیش داشتم نوشته های سالهای قبل خودمو میخوندم ، دیدم توی همه ی نوشته هام دغدغه ی خواب و چاقی و خسته بودن داشتم
جالب بود برام واقعا
ببینم الان چقدر این موضوعات توی ناخودآگاهم هست
خب اسم من زیباست.
به تازگی 40 سالگی رو پشت سر گذاشتم .
سالها بود که منتظر 40 سالگی بودم و میگفتم 40 سالگی نقطه عطف زندگی هر آدمه.خلاصه که رسید و گذشت و چه سخت گذشت برام.
تا روز آخر منتظر دریافت هدیه ی 40 سالگی بودم .
همش فکر میکردم تولد امسالم و کنار کی و چه جوری جشن میگیرم؟ به چی و کجا رسیدم ؟
چه تغییر و آگاهی بزرگی توی زندگیم اتفاق افتاده؟
و شاید جالب باشه که بدونید فقط دوتا تماس تلفنی و تعدادی پیام تبریک داشتم .
فقط دخترک (جوجه) شب تولدم منو شام برد بیرون و تنها هدیه رو هم خودش بهم داد.
البته چند روز بعد از مامانم هدیه ی تولد گرفتم.
چند روز بعدترش هم از یه دوست هدیه ی تولد گرفتم.
وبا اینکه سه هفته از تولدم گذشته، یه وعده ی تولد دارم که هنوز عملی نشده .
روز تولدم خیلی حالم خوب بود.یه شادی عمیق درونی داشتم .خوشحاااال
رفتم ارایشگاه و یه کم قرتی بازی کردم.رفتم برای مصاحبه کاری ، با دختر وقت گذروندم و راضی بودم
تاااا آخر شب...که یهو بغضم ترکید و های های گریه کردم
چیه این آدمیزاد آخه؟چیه این شب ؟