عشق...
نامی که وقتی بر زبان میآید، تمام زخمهای جهان از یاد میروند.
واژهای که در خود، نوری پنهان دارد؛ نوری که حتی تاریکترین شبهای دل را روشن میکند.
من باور دارم که هیچ دردی در این دنیا نیست که عشق نتواند درمانش کند.
زیرا عشق، نه فقط احساسی گذرا، که جوهرِ زندگی است؛
روحی که در رگهای هستی جاریست، و با هر تپشِ قلب، به جهان معنا میبخشد.
عشق، دردیست که شیرین میکند، زخمیست که شفا میدهد.
وقتی عاشق میشوی، دیگر حتی اندوه هم مزهی دیگری دارد.
اشکهایت بوی امید میگیرند، و تنهاییات، به خلوتی مقدس تبدیل میشود.
در عشق، هیچ چیزی هدر نمیرود؛
هر آه، نیایشی میشود،
هر دلتنگی، پلی به سوی فهمِ عمیقتر از خودِ زندگی.
عشق همان نسیمیست که از کنار قلب میگذرد و میگوید:
"آرام باش، هنوز زندهای، هنوز میتوانی احساس کنی."
و همین احساس کردن، بزرگترین معجزهی بشر است.
چرا که تنها در حضور عشق است که انسان میفهمد چقدر میتواند زیبا، لطیف و بیپناه باشد.
گاه، عشق در نگاه کسی متولد میشود که حتی قصد ماندن ندارد.
اما همان نگاه، جهان را برایت از نو میسازد.
از ویرانیهایت گل میرویاند، و از اشکهایت دریا.
عشق، هنرِ دوباره برخاستن است، بعد از هر شکست، بعد از هر خداحافظی.
او میآید تا یادت بیاورد که درونت، نوری جاودان میتابد — نوری که هیچ غروبی خاموشش نمیکند.
با عشق، درد دیگر دشمن نیست؛
او میشود معلمِ مهربانِ روح.
به ما میآموزد که رنجیدن نیز میتواند زیبا باشد،
وقتی از دلِ رنج، فهم میزاید، و از دلِ فهم، بخشش.
با عشق، حتی زخمها گل میدهند،
و سکوت، صدایی از آرامش میگیرد.
من آموختهام که عشق، درمانگرِ هر بیقراریست.
او در لبخندِ کودکیست که بیدلیل شاد است،
در نگاهِ مادری که هنوز باور دارد،
در دلی که هر بار شکست، اما هنوز میتپد.
عشق همان وعدهایست که خدا هنگام آفرینشِ انسان در گوشِ او نجوا کرد:
«تا وقتی عشق را در دل داری، هیچ دردی تو را از پا درنمیآورد.»
و من هر روز، در میان آشفتگیِ این جهان، به همین وعده پناه میبرم.
به عشقی که زخمها را میبوسد،
و با لبخندی آرام، میگوید:
«دوباره برخیز، هنوز زیباست این جهان، چون هنوز در دل تو، عشق زنده است.»