درست قبل از تولد ۳۰ سالگیام، در حالی که مثل هر سال داشتم به فلسفهی وجودی خودم در این کره خاکی فکر میکردم و همانطور که به هیچ نتیجهای نمیرسیدم، از خودم پرسیدم: «اگه این تولد آخرم باشه چی؟ اگه بهم بگن فقط دو ماه دیگه زندهام چی؟»
نمیخواهم بگویم که با این سوال عرق سردی بر پیشانیام نشست و روح و روانم دگرگون شد اما دستکم رفتم توی فکر و دلم میخواست که از هزارتوی مغزم جواب این سوال تکراری و چه بسا کذایی را بیرون بکشم!
باید بگویم انتظارش را نداشتم اما جواب را خیلی زود پیدا کردم! خیلی قاطعانه رو به پرسشگر درونم گفتم: «میروم سفر! تمام این دو ماه باقی مانده را با فلانی میروم سفر!»
برای پر کردن جای این فلانی هم فقط سه گزینه داشتم: خالهی کوچکم، دوست صمیمیام و آخرین کسی که بهم ابراز علاقه کرده بود.
میگویم آخرینش چون تجربه ثابت کرده، عشق در تازگی است که جذابیت دارد. عشقهای اسطورهای هم چون برای هم تازه ودستنیافتنی بودند، ماندگار شدند؛ وگرنه در عالم واقع هر عاشقی که دور و برمان دیدیم بعد از وصال به قهقهرا رفتند!
برای همین هم تصمیم گرفتم حالا که دو ماه بیشتر فرصت ندارم و همین تضمینی بر دستنیافتنی بودنم خواهد بود، عشق تازه را انتخاب کنم تا ملزومات اسطورهای شدنمان جور شود!
حالا سوال مهم بعدی این بود: سفر به کجا؟
خب برای کسی که دو ماه بیشتر زنده نیست، خیلی هم فرقی نمیکند! البته برای من کلاً فرقی نمیکند! نه انتخاب مقصد سفر و نه هر نوع انتخاب دیگری در زندگی! اینکه میگویم هر انتخابی واقعا منظورم هر انتخابی است!
من از همانهایی هستم که میگویم: «هر چه تو بخوری! هر چه تو انتخاب کنی! برام فرقی نداره! تو چی دوست داری؟» از آنهایی هستم که اگر دموکراسی را تا آرنج توی عسل بزنند و بدهند دستم باز هم شک دارم دموکراسیمداری را انتخاب کنم با بپرسم: «نظر تو چیه؟!»
آدمها معمولاً در مواجهه با این اعترافاتم در دو دسته قرار میگیرند، دستهی اول از ته دل میگویند: «وای منم همینطوریام!» و دستهی دوم هم از سرِ عقل میگویند: «با یه روانشناس صحبت کن!»
و حالا با این شرایط، پرسیدن این سوال، کار را حسابی سخت میکند!
وقتی دو ماه بیشتر فرصت زندگی نداشته باشی و از طرفی مقصد مشخصی هم پیش رویت نباشد، نتیجهاش برای منی که توانایی انتخاب هم ندارم، این میشود که از ترس اشتباه کردن قدم از قدم برنمیدارم و مدام بوکوفسکیوار جملهی Don't try را با خودم تکرار میکنم.
پشتبندش هم به خودم نهیب میزنم: «حداقلش این است که بوکوفسکی تا خرخره هر چه را بود از منکرات تا مسکرات، امتحان کرد و تهِ تهش داد روی قبرش بنویسند دونت ترای! حالا تو به پشتوانه کدام تجربه این قدر در برابر تلاش کردن، مقاومت میکنی؟!»
در گیر و دار سرکوفت زدن به خودم بودم که عشق تازه تماس گرفت: «بیشتر از یکی دو روز بهم مرخصی نمیدن کجا میخوای بری حالا؟»
توی پیامم گفته بودم: «بیا بریم یک جای خوب! یک مدت طولانی!» خب خودش باید میفهمید کجا! مگر چند تا جای خوب داریم در کل؟!
در جوابش هم نمیتوانستم بگویم: «اشکالی نداره! میذاریم برای یه فرصت دیگه!» چون فرصت دیگری وجود ندارد! هر چه فرصت هست الان جلوی رویم ریختهاند و ثانیه به ثانیه ازشان تبخیر میشود! من هم که اهل دروغ نیستم! تعارف چرا، ولی دروغ نه! هر چند مرز مویینی میان این دو وجود دارد!
آدم که با عشقش هم تعارف ندارد، پس برای اینکه دروغ نگویم گوشی را رویش قطع میکنم!
پیش پیش بهانهی خالهی کوچک و دوست صمیمی را هم توی ذهنم ردیف میکنم و گوشی را میاندازم یک گوشهی دوری! و به خودم میگویم چه خوب که هنوز نمیدانم دقیقا کی قرار است بمیرم!
کتاب تازهام را برمیدارم و به امید اینکه مثل عشق تازه ناامیدم نکند توی کلماتش غرق میشوم.