آخرین روزهای مهمانی خداست !حس و حال آن وقتهایی را دارم که بچه بودم وبا مادرم به مهمانی می رفتیم و وقتی آنجا برای خودم هم بازی پیدا می کردم دوست داشتم تا ته دنیا آنجا بمانیم دلم میخواست مادرم یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، بیشتر آنجا می ماند ، و چه سخت بود لحظه هایی که باید با هزار دل کندن از بازی و هم بازی به خانه خود برمی گشتیم ، حالا دلم نمی آید دل از خدا و مهمانیش بکنم سخت دلم تنگ می شود برای لحظه های افطار که قدر حتی یه قطر آب را خوب میدانستیم، و با ولع افطاریمان را نوش جان می کردیم که انگار مزه ی چای نبات با خرما ،شعله زرد ،آش، حلیم و...در این مهمانی با بقیه روزهای سال فرق داشت، دلم سخت تنگ می شود که چه شوقی داشتیم وسط یک عالمه خواب بیدار می شدیم و سحری میخوردیم ،حس دوست داشتنی از خواندن دعاهای سحر که به تک تک سلول هایمان رخنه می کرد، سخت تنگ می شود برای جز خوانی قرآن و درک و فهم داشتن بیشتر از قرآن و سوره هایش نصبت به روزهای دیگر سال ،حس شیرین تمام کردن یه جز در روز با هیچ حسی عوض شدنی نیست... دلم سخت می گیرد که شاید آخرین سالی باشد که من هم در مهمانی خدا بوده ام ، اما از الان تا هر وقت دیگر دلم تنگ است برای تک تک روزهای این مهمانی، انگار که از هم بازیم می خواهم جدا شوم:( دلم تنگ می شود برای خدایی که در این روزها از رگ گردن نزدیک تر بودنش را بیشتر حس می کردم ...
☆زیبا نوشت، طاعات وعبادتون قبول درگاه حق??