رفتیم روتختی بخریم . مریم قیمت یک مدل را پرسید .
طرف گفت سیصد و سی تومن ولی شما سیصد بدید ، داشتیم از مغازه می آمدیم بیرون پشت سرمان داد زد خانم بیا دویست ببر ...
این داستان توی چند تا مغازه دیگر هم تکرار شد ...
این اسمش کاسبی نیست ،
دزدی شرف دارد به اینطور نان درآوردن ...
کوچولوها از هم می دزدند و گنده ها از همه ...
اوضاع لجن مالی ست ...
دستهایی که توی جیب هم میکنیم تمیز بیرون نخواهد آمد ، این دستها دیگر هرگز با هیچ آب و صابونی شسته نخواهد شد،
و ما با همین دستهای کثیف تا آخر عمرمان غذا خواهیم خورد ، بغل خواهیم کرد ، کف خواهیم زد ، دست خواهیم داد ، دعا خواهیم کرد،
و یک روز هم با همین دست کثیف با دنیا خداحافظی خواهیم کرد...