ویرگول
ورودثبت نام
زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

از انسان تا اَبَر انسان| قسمت آخر

اکنون انسان یا به‌عبارت بهتر ابرانسانی را تصور می‌کنم که بر بالای بلندی‌ای ایستاده و با دستانی باز و چهره‌ای استوار، زندگی را با تمام وجود در آغوش می‌کشد. عده‌ای به او سنگ پرتاب می‌کنند و عده‌ای دیگر برایش دست می‌زنند و از او تمجید می‌کنند. اما این ابرانسان ما، بیش از آن که توجه‌اش به مدح یا مذمت افراد باشد، به مسیری چشم دوخته است که باید طی کند، به ایمانی که باید داشته باشد، به رسالتی که خواه کوچک یا بزرگ باید انجامش بدهد و واقعا کدام یک از ما می‌تواند نسبت به ردّ و قبول دیگران بی‌اعتنا باشد؟

تنها کسی می‌تواند این‌گونه ابرانسان‌وار به خودش، کارش و هدفش ایمان داشته باشد که توانسته باشد از تضادهای درونی‌اش عبور کند و به زیبایی انسجام و وحدت درونی رسیده باشد. همان‌چیزی که در ادبیات عرفانی و کلاسیک ما، از آن به وحدت درون یاد می‌شد و امروزه در حوزهٔ رشد و توسعهٔ فردی از آن با نام یکپارچگی یا INTEGRITY یاد می‌شود.

گذشتن از تضادها و تردیدها و رسیدن به وحدت درونی از انسان، یک ابرانسان می‌سازد؛ انسانی که در مسیر است و تنها هدفش ادامه‌ی مسیری است که برگزیده است. و از همین رو است که ویژگی اصلی او «باور» است. جالب است که ریشهٔ واژهٔ باور هم از انتخاب می‌آید زیرا باور از دو بخش «با» و «ور» تشکیل شده است که «با» به معنای دارنده و «ور» به معنای برگزیدن است. این انسان باورمند، از دل جهنم تردیدها و تضادها عبور کرده و به خود بی‌پیرایه‌اش دست یافته است.


نمی‌دانم تبدیل شدن به چنین انسانی چقدر سخت و چقدر شدنی است و آیا اینکه این انسان‌های بارومند آیا واقعا دیگر دچار تردید نمی‌شوند یا دچار تردید می‌شوند و از آن عبور می‌کنند؟ تبدیل شدن به یک هنرمند، نویسنده، پژوهشگر، کارآفرین یا هرچیزی که در این دنیا که از مسیر عادت‌های مألوف نمی‌گذرد، به چنین باور و به چنین سرسختی‌ای نیاز دارد؛ چیزی که انسان‌های کمی در دنیا از آن بهره‌منداند.

آنکه می‌داند چه می‌خواهد،‌ انسان سعادتمندی است زیرا بیشتر نیروی ما صرف چیزهایی می‌شود که از آن‌ها گریزانیم و نه آن‌هایی که آن را با عمق وجودمان می‌طلبیم و می‌خواهیم. بنابراین اولین گام برای تبدیل شدن به یک ابرانسان شناخت خود است. فراتررفتن از چیزهایی که آزارمان می‌دهد و خواستن و خلق کردن چیزهایی که ما را از عمق وجودمان می‌خواند. فراتر رفتن از افرادی است که آزارمان می‌دهند، و پیدا کردن و ساختن گروهی است که با ما هم‌مسیر هستند.

فرار همان چیزی است که با ترک موقعیت هنگام ظهور موانع و خطرات بیرونی از ما محافظت می‌کند اما فرار تنها روش زندگی نیست زیرا افرادی هم هستند که قادرند موقعیت را به نفع خودشان تغییر دهند و دربارهٔ انتخاب فرار یا قرار دست به تفکر آگاهانه بزنند.

مثال‌های زیادی از افرادی در ذهنم وجود دارد که از زندگی متأهلی فرار کردند و تن به جدایی دادند. بسیاری از آنها با وضعیت مالی اسف‌باری به این کار رضایت دادند و با وضعیت روانی و مادی بسیار بدی این فرصت جدیدی برای خود فراهم کردند. معمولا در این گونه جدایی‌ها یک نفر هست که به‌طریقی زورگویی می‌کند و طرف مقابل که معمولا بردبارتر است، آنقدر صبر می‌کند تا کاسهٔ صبرش لبریز می‌شود و قید همه چیز را می‌زند.

لحظه‌ای با خودم فکر می‌کنم که آیا فرد به‌اصطلاح مظلوم این رابطه می‌توانست، تعادل رابطه را به نفع خودش تغییر دهد و موقعیتش را از قربانی به موقعیت عامل ارتقاء دهد؟ به‌گونه‌ای که شاید رابطه به تعادل می‌رسید یا اصلا طرف مقابل بدون زدن صدمه مالی و روانی بیشتر، موقعیت را ترک می‌کرد؟

واقعا اعتقادم این نیست که در هر رابطه‌ای،‌ باید به هرقیمتی ماند و ساخت اما نکته اینجاست که بسیاری مواقع فرار و عدم ایستادگی در شرایطی که حق با ما است، به معنای صدمه خوردن بیشتر است.

گاهی آسیب‌پذیر بودن، حاکی از عدم بلوغ روانی ما برای برعهده گرفتن مسئولیت زندگی و احساس ناتوانی است. احساسی از ناتوانی که با اشکالی از اخلاق‌گرایی افراطی یا احساساتی‌گرایی توجیه می‌شوند: «همهٔ انسان‌های روی زمین بد و من و عدهٔ قلیلی خوب هستیم.»، «همهٔ انسان‌های روی سنگدل و من و عدهٔ قلیلی بی‌نهایت رئوف و مهربان هستیم.»

نتیجهٔ این گونه توجیه‌ها این است که زندگی ما، روی رشد و رضایت را به خود نمی‌بیند، ما با قالب‌های از پیش‌تعریف شده، جهانمان را بارها و بارها تکثیر می‌کنیم و هر بار به این نتیجه می‌رسیم که «می‌دانستم، جهان برای من و امثال من، برای انسان‌های مهربان و نیک‌رفتار جایی ندارد» و این می‌شود که در فراری دائمی صورت‌های مسائل را تغییر می‌دهیم.

بین خامی تا پختگی، بین قربانی بودن و احساس توانایی مسیر بلندی وجود دارد و مسلما ما نمی‌توانیم یک‌باره و یک‌شبه این مسیر را بپیماییم و به جایگاه همان ابرانسانی برسیم که دیگر با خود یکدله و به خلایق بی‌اعتناست.

بودن در مسیر رشد، تلاش برای رشد، تنها چیزی است که ما همیشه و هرروز به آن دسترسی داریم. من می‌توانم امروز یک گام بردارم و فردا یک گام دیگر. بدون سرزنش خودم، هر روز یک گام بیشتر برای شناخت خودم بردارم، اصلا بیشتر برای خودم، فکر کردن و نوشتن وقت بگذارم و خودم را بررسی کنم. بیهوده نبوده است که از دیرباز، پیام اصلی متفکران به انسان این بوده است که «خودت را بشناس» زیرا ما با شناخت بهتر خودمان، می‌توانیم از باسمه‌ها و طرح‌هایی که از کودکی شکل داده‌ایم و دنیا را از پشت شیشه آن‌ها نگاه می‌کنیم، بیرون بیاییم و دنیا را کمی فراتر از قالب کوچک خودمان درک کنیم. عیب‌هایمان را ببینیم، حسن‌هایمان را تقویت کنیم و در مسیر کشف و شهود و شور و شوق گام برداریم.

مهم تنها یک چیز است، مهم این است که احساس کنیم در مسیر هستیم، مهم این است که هر روز گامی برای خودمان برداریم، مهم این است که احساس کنیم که شور و شوق بار دیگر به زندگی ما برگشته است و باقی کار را فراموش کنیم.‌

فرار یا قرار بخش ۱

فرار یا قرار بخش ۲

فرار یا قرار بخش ۳

فرار یا قرار بخش ۴

فرار یا قرار بخش ۵

فرار یا قرار بخش ۶

فرار یا قرار بخش ۷

فرار یا قرار بخش ۸

فرار یا قرار بخش ۹

فرار یا قرار بخش ۱۰

فرار یا قرار بخش ۱۱

فرار یا قرار بخش ۱۲

فرار یا قرار بخش ۱۳

فرار یا قرار بخش ۱۴

فرار یا قرار بخش آخر

ابرانسانباورتضادهای درونیسالکفرار یا قرار
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید