از بچگی دوست داشتم یک کاشف باشم، کاشفی که جهان را دوباره کشف کند و لذت مشاهده و کشف جهان جدید را با دیگران هم سهیم شود اما نهایتا گردشها و مکاشفههایم به جایی رسید که از آن به دنیای درون یاد میشود، به ظاهر سیر آفاق محقق نشد و سهم من از اکتشاف سیر انفس بود.
دیروز وقتی به دیدن یکی از دوستانم رفته بودم و داشتیم درباره زیباییهای شمال ایران صحبت میکردیم،متوجه شدم که در بخشی از شمال ایران نزدیکی رشت، جایی وجود دارد که از آن به گورستان زبالهها یاد میشود و این حجم از زبالهها آنقدر زیاد شده که محیط زیست منطقه را با تهدیدهای جدی روبهرو کرده است.
جالب است که سختترین بخش ماجرا در این گردشگریهای درونی نیز، رسیدن به بخشهای سرکوب شده است. چیزهایی که مثل زبالهها میاندازیمشان توی کیسههای پلاستیکی و فکر میکنیم که از شرشان خلاص شدهایم اما آنها از بین نمیروند، جایی دیگر به زندگی ما برمیگردند و با گذشت زمان شیرابههای فاسدشان به رودهای سالم ذهن ما نشت میکند و زندگیمان را مسموم.
با تمام دشواریهایش تصمیم گرفتم دست به پاکسازی محیط زیست درونیام بزنم و با مشامم بوهای ناخوشایند را جستجو میکنم، متاسفانه بوهای نامطبوع زیادی از گوشه و کنار به مشام میرسید. به گذشته و به آدمهای زندگیام که رجوع میکنم، خشم و نفرت بوی وحشتناکش را نشانم میدهد: سکوتهای بیجا، چَشم گفتنهای بیمورد، سیلیخوردنهای نامرئی در جهانی که گویی اگر توانمند و آگاه نباشی، هیچ رحمی برایت ندارد.
فروید باور جالبی درباره افسردگی داشت و افسردگی را نوعی خشم سرکوب شده میدانست. با او هم عقیده هستم که افسردگی یا همان میلی که ما را به زمینگیر میکند، نوعی خشمی عقیم شده است، خشمی که میداند ابرازش راه به جایی نمیبرد و در نتیجه به نوعی خودتخریبی تبدیل میشود.
سرتان را درد نیاورم، با توجه به بیمیلیها و بیرغبتیهای گاه و بیگاهم مجبور شدم همزمان با سال نو دوباره کلاه کاشف را به سر سرگذاشتم و به دنیای درونیم رو آوردم، دوباره آن روحیه نشاط کودکی را که عاشق کشف جهان بود در خودم زنده کردم. این بار میدانستم که همه چیز خوشایند نخواهد بود. با خشم روبهرو شدم و با نفرتی که فکرشم را هم نمیکردم اینطور شیرآبههای متعفنش در وجودم نشت کرده باشد!
این همه خشم از کجا ناشی میشد؟ این خشم رو به سوی خودم بود یا رو به سوی دیگری؟ یا هر دو؟ میدانستم اگر خواهان زندگی بهتر هستم باید از این داستان خشم و افسردگی رهایی پیدا کنم. پس جستجو کردم، باید جنس این زبالهها را میشناختم و کاری برای بازیافتشان میکردم. فرار ممکن نبود.
خودشیفتههای برونگرا احاطهام کرده بودند و البته گاه درونگراهایش اما مهمترین مساله این بود آنها همه خودشیفته بودند و هیچ ارزشی برای طرفشان قائل نبودند، آنچه مهم بود «آنها» بودند، نیازی بی حدوحصر به ستایش شدن، حسادت بیش از حد و از همه بدتر بهرهکشی کردن از دیگران و نیازی بیش از حد به نمایش دستاوردهای خود.
خب داستان من تازه شروع شده بود و از آنجایی که به قانون جذب اعتقاد داشتم و از طرف دیگری میدانستم که آدمهای هم فرکانس همدیگر را جذب میکنند. پس مساله را باید در سطح دیگری جستجو میکردم. این خشم چه چیزی را برملا میکرد؟
دریافت این نکته، یکی از همان مکاشفههای سخت درونی بود، از همان جاهایی در دل طبیعتی زیبا ناگهان با کوهی از زباله روبهرو میشوی. آنچه پیش رویم نمایان میشد، نوعی زباله احساسی با نام «عقده حقارت» بود که روانکاو اتریشی، وین آلفرد آدلر آن را مورد بررسی قرار داده بود.
مطابق نظریه آدلر، افرادی که احساس حقارت دارند، سعی میکنند وقت خود را صرف برتری یافتن بر دیگران بکنند. تنها راهی که افراد نامطمئن برای احساس شادی درونی دارند، ناشاد کردن دیگران است. از منظر آدلر، این تلاش برای برتری، در رواننژندی درونی آنها قرار دارد. چیزی که این روزها بهعنوان «اختلال شخصیتی خودشیفته» شناخته میشود. اختلالی که در اثر انحراف از رشد طبیعی فرد و تلاش دائمی برای افزایش اعتمادبهنفس خود اتفاق میافتد.
منتهی نکته طلایی این است که ما با دو نوع خودشیفتگی روبهرو هستیم که یکی از آنها دارای ظاهری مجلل و خودنماست (که فرد در آن احساس استعداد و شایستگی فوقالعاده دارد) و دیگری نقش «آسیبپذیر» را ایفا میکند (که فرد در آن احساس ضعف و درماندگی و زیردست بودن را دارد). هر دودسته خودشیفتهها با ضعف عزتنفس مواجهاند اما خودشیفتههای خودنما در ظاهر موقعیت بهتری دارند.
ترجمه کامل مقاله «نامطمئنهای ناراضی نمایشگر» را میتوانید اینجا بخوانید.
پس نکته طلایی این بود که به احتمال زیاد من هم خودشیفته بودم اما از آن دست خودشیفتههای آسیبپذیر که همیشه در برابر خودشیفتههای باشکوه وارد بازی شده و نقش ایفا کرده بودم و بدبختانه هر دو طرف این روابط یعنی من و دیگرانی که از آنها خشمگین بودم، از ضعف عزت نفس رنج میبردیم.
خوشبختانه به خوبی میدانستم که خودباوری بهترین داروی روبهروشدن با خودکمبینی و خود بزرگبینی است، پس خشمم را به رسمیت شناختم، میدانم که مدت طولانی آسیب دیده بودم اما این من بودم که با کمبود عزت نفسم در گودال این گونه روابط میافتادم. اگر میتوانستم به خودم باور داشته باشم، آن وقت با شمشیری نامرئی سر از بدن همه خودشیفتههای از خودراضی و درون تهی جدا میکردم.
خشمم من هم نسبت به خودم و هم نسبت به دیگران کاملا به حق بود. خشمم، نوعی زنگ هشدار بود که یادآوری میکرد که شرایط موجود، مطلوب نیست.
باری با اندوه زیادی از رویارویی با این حجم از احساسات سرکوب شده، تصمیم گرفتهام در سال جدید خودباوری را تمرین کنم و نمود واقعیاش را دیشب انجام دادم. حرکتی که برایم به معنای تجدید حسی از ارزش و اعتماد دوباره به خودم بود. خودی که به خاطر همزیستان نامطلوبم، بیارزش شده بود.
دیروز برای دیدن یکی از دوستانی که سالها از مجاورت و همصحبتیاش رنج برده بودم، به خانهاش رفتم. شاید بگویید خب مگر دیوانه بودی؟ در پاسخ باید بگویم که علت اصلی تجدید این دیدار دقیقا برای مواجهه با ترسهایم بود. ترس از آزارهای چنین موجودی که همیشه من را بهعنوان بخشی از خدمهاش میخواست. هروقت مریض میشد به من زنگ میزد و هر وقت که خوش بود با دوستان دیگرش بود و هزاران نکته ریز و درشت دیگری که در حوصله این مقال کوتاه نمیگنجد و خودتان میتوانید سایر مواردش را حدس بزنید!
خوب میدانستم آدمهای خودباور، فرار نمیکنند بلکه بالغانه با شرایط روبهرو میشوند و درنتیجه این بار آگاهانه خودم را به این شرایط سخت دعوت کردم و با اینکه مدتها بودکه رابطهمان شکرآب بود و دائما پشت سر من با دوستان مشترکمان بدگویی میکرد به ملاقاتش رفتم. این دوست مثل همیشه که بین ملاقاتهایمان وقفهای طولانی میافتاد، با استقبال گرمی از من پذیرایی کرد و در کل لحظات خوبی داشتیم در عین اینکه من حرفهای نگفتهام را در قالبی دوستانه مطرح کردم.
فکر میکنم به خوبی متوجه نکتههایی که خیلی ظریف به آن اشاره کردم شد، اینکه چگونه دو دوست در کنار یکدیگر قرار میگیرند و چطور میشود آدمها از هم فاصله میگیرند.
و اما نکته آخر دیگر، موقع خداحافظی اتفاق افتاد، آن وقتی که داشتم میرفتم. دوست آمد و کیسه زبالهاش را با لبخندی به دستم داد که با لبخندی آن را به خودش بازگردانم و گفتم که شب که بیرون رفتی با خودت ببرش و این شد که صرفا با رد کردنِ حمل یک کیسه زباله، انتقام خودم را به روشی صلحآمیز گرفتم. اصلا انتظارش را نداشت چهرهاش دیدنی بود. خوشحالم که نشان دادم من جزو خدمهاش نیستم.
جای تردید نیست که خودشیفتهها در برابر خودباورها بیسلاح هستند. بهترین انتقام از خودشیفتهها، جنگیدن نیست بلکه باور به خود و به تواناییهای خود به زبانی صلحآمیز است.