زیبانیوز
زیبانیوز
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

شوک فرهنگی معکوس؛ وقتی بازگشت به وطن دردناک است!

zibanews/زیبانیوزتی بازگشت به وطن دردناک است/
zibanews/زیبانیوزتی بازگشت به وطن دردناک است/


گاهی لحظات مهمی در زندگی وجود دارد که شاید دوست نداشته باشید آنها را همیشه و تا این حد به وضوح به خاطر آورید. یکی از آن‌ها برای من در ۲۹ ژوئن ۲۰۱۶ رخ داد؛ روزی جهنمی که یادآور مرگ برایم بود...

ساعت ۳ صبح…

ساعت ۳ صبح بود و من در آمستردام، در آخرین ساعات از اقامت شش ماه خود به عنوان دانشجو در امستردام به سر می‌بردم. تنها چند ساعت دیگر قرار بود سوار بر هواپیما به وطنم یعنی کانادا بازگردم. کانادا سوار شوم، اما آنجا بودم. روی کاسه توالت افتاده بودم و برای نفس کشیدن در تقلا بودم. برای هوا کشیدن دست و پا می‌زدم. به شدت می‌لرزیدم و نوبت به نوبت دچار موجی جدیدی از استفراغ می‌شدم.

این اولین حمله پنیک (حمله اضطرابی) من بود ولی به نظر می‌آمد که قرار هم نیست اخرین آن هم باشد. همین ۶ ماه پیش، با خوشحالی دانشگاه مونترال کانادا را ترک کرده بودم. شهرت دانشگاهی که در آن درس می‌خوانم در این بود که همواره دانشجویانی را طوری تربیت می‌کرد که موفقیت را در یک قدمی خود ببینند (یعنی در صف برترین کالج‌های جهان) و ما به‌طور مداوم به این واقعیت را به خود یادآور می‌شدیم که کجا درس می‌خوانیم. اما من که نیاز به اندکی استراحت برای رهایی از فشار درس خواندن داشتم. پس قصد عزیمت به هلند را کردم و در آمستردام بود که توانستم آرامشی را بیابم که همواره آرزوی آن را داشتم.

البته، غیر از استراحت، در آنجا چند کلاس جامعه‌شناسی هم گذراندم، اما در حقیقت در آن شش ماه، آنچه واقعاً برایم رخ داد این بود که برای اولین بار دنیا را دیدم. شباهت‌هایی را کشف کردم که از مرزهای فرهنگی گذشته بودند (هر چند که در واقع فهمیدم همه ما در نهایت تنها دنبال کسانی هستیم تا با آنها از دیدن سریال‌های محبوب تلویزیونی‌مان لذت ببریم). در آمستردام، دوستانی از نقاطی از جهان پیدا کردم که قبل‌تر حتی اسم آن نقاط را هم نشنیده بودم! آنقدر دوست پیدا کردم که اکنون تقریباً در هر قاره‌ای از جهان جایی برای چتر شدن دارم!

شوک فرهنگی معکوس در حقیقت عاشق آن شهر شدم و همچنین عاشق یک پسر شدم (که در تصویر هم هست!) و نیز عاشق یک سبک زندگی زندگی که آهسته‌تر، شادتر و به نوعی معنادارتر از هر چیزی بود که تا به حال شناخته بودم.

گرچه آن شب کذایی راهی بیمارستان نشدم ولی بعد از بازگشت به وطن مجبور شدم دفعات زیادی را در بیمارستان بستری شوم. در کانادا، قرار بود تابستان را در آپارتمان کالجم زندگی کنم، روی درخواست تحصیلات تکمیلی و آمادگی برای آزمون GRE کار کنم. اما دیگر تمرکز کردن برایم سخت شده بود و دیری نگذشت که در ورطه افسردگی و اضطرابی شدید غرق شدم. تا حدی که مجبور شدم ۸ ساعت با ماشین رانندگی کنم تا به خانه والدینم برگردم. انقدر اندوهناک بودم که می‌توانستم سنگینی این غم و اندوه را به‌سان یک وزنه سنگین روی قفسه سینه‌ام احساس کنم. دیگر اصلا یادم نمی‌آمد احساس خوشحالی چگونه است. هر زمان که به حس ناامیدی درونم اجازه می‌دادم آشکار شود، ناخودآگاه وحشت می‌کردم، به سمت نزدیک‌ترین توالت می‌دویدم تا بالا بیاورم و دست آخر هم راهی اورژانس میشدم.

در بیمارستان محلی‌، در حالی که غرق در سرخوشی ناشی از آرام‌بخش‌های فراوان جاری در خونم بودم، به پزشکان گفتم اصلا نمی‌دانم که چرا نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دوستان و خانواده مهربانی داشتم، روابط سالمی داشتم، پس‌انداز کافی داشتم و نمرات خوبی در مدرسه ثبت کرده بودم. با این‌حال، افکار تلخ مدام به سرم هجوم می‌آوردند، ضربان قلبم بالا می‌رفت و بدین ترتیب مغزم و جسمم بارها و بارها علیه خودم دست به توطئه می‌زدند. پس از دریافت مداوم آرام‌بخش‌ها و داروهای ضدافسردگی بیشتر، یک پزشک توضیحی برای این وضعیتم ارائه کرد. او گفت که احتمالاً به چیزی به نام شوک فرهنگی معکوس دچار شده‌ام؛ نوعی استرس و ناراحتی عاطفی و روانی که گاهی اوقات گریبانگیر کسانی می‌شود که از سفر خارج به وطن بازمی‌گردند. او به من گفت که با این یک تشخیص پزشکی رسمی نیست، اما مممکن است علت عارضه همین باشد، او می‌گفت رواج این پدیده در گزارش‌های کارکنان کادر بهداشت و درمان بیشتر از آنچیزی است که تصور می‌شود. (حتی کتاب‌های جامعی درباره آن نوشته شده است، از جمله «هنر بازگشت به خانه» نوشته کریگ استورتی.)

شوک فرهنگی معکوس نوعی استرس و ناراحتی عاطفی و روانی است که گاهی اوقات گریبانگیر کسانی می‌شود که از سفر خارج به وطن بازمی‌گردند.

خاطرم هست که آن موقع موجی از شادی مرا فراگرفت چراکه توانسته بودم نامی برای آنچه در حال تجربه‌اش بودم، بیابم؛ هرچند که این نام چندان هم برایم آشنا نبود.

طبیعتا از آنجا که یک دانشجوی روان‌شناسی بودم، تحقیق بیشتری کردم و به زودی به مقاله‌ای از دکتر جنیس آباربانل برخوردم. او تأثیر روانی زندگی در خارج را مورد تحقیق قرار داده بود. او در مقاله خود چنین نگاشته بود:


zibanews/زیبانیوز
zibanews/زیبانیوز

مهاجران جوان اغلب برای مقابله با چالش‌های عاطفی شدید ناشی از مهاجرت به کشوری با فرهنگی دیگر آمادگی ندارند. تفکراتی مانند احساس دلتنگی برای خانواده‌ای که در خارج تشکیل داده‌اید، احساس اینکه واقعاً نمی‌توانید دوران اقامت خود را به عزیزانتان در وطن تشریح کنید، آرزو برای آزادی سفر و فهمیدن اینکه از فرهنگ خود متنفر هستید، همه اینها می‌تواند فرساینده باشد و استرس عاطفی ناشی از آن می‌تواند با توانایی مغز برای حل مسئله تداخل ایجاد کند؛ درنتیجه، توصیف این حس اضطراب در قالب کلمات و پیدا کردن یک دیدگاه صحیح نسبت به آن برای بیمار دشوار می‌شود.

احتمالاً به همین دلیل علائم شوک فرهنگی معکوس می‌تواند این چنین سریع ظهور یابد؛ به ویژه برای افرادی مانند من که از یک جامعه با سرعت زندگی کند به یک جامعه سریع و پویا بازگشته بودم.

و اما توصیه دکتر آباربانل برای مقابله با شوک فرهنگی معکوس:

برای دانشجویان (یا هر کسی که قرار است مدت زمان قابل توجهی را در خارج سپری کند)، یک «گذرنامه عاطفی» صادر کنید که شامل آگاهی، دسترسی به مشاوره یا درمان و همه مهارت‌های سازگاری‌پذیری قبل و بعد از سفر باشد. البته دانشگاه من هیچ‌کدام از این‌ها را ارائه نکرد و شاید هم هرگز نیازی به چنین اموزش‌هایی احساس نکرد. شما نمی‌توانید چیزی را درست کنید کنید که اصلا از خرابی آن اطلاعی ندارید. برای همین است که می‌گویم شوک فرهنگی معکوس باید همواره بخشی از گفتمان مهاجرت باشد. امیدوارم آنچه گفتم نقطه شروعی بر این گفتمان باشد؛ حداقل برای من اینگونه بود که مدت طولانی از صحبت کردن در مورد آنچه برایم اتفاق افتاد، خجالت می‌کشیدم، اما شاید لازم بود این را بازگو کنم چراکه ممکن است برای هر کسی دیگری مثل من رخ دهد.

من آمستردام را به خاطر ربودن بخش‌هایی از روح و روانم سرزنش نمی‌کن؛ تنها آرزو داشتم همان زمان می‌دانستم چطور خودم را باید بعد از بازگشت به خانه جمع و جور کنم. اکنون ۶ سال می‌گذرد و من هنوز داروهای ضد افسردگی و انبوهی از درونگرایی دست و پنجه نرم می‌کنم، اما در نهایت اکنون این احساس را پیدا کرده‌ام که دوباره کامل شده‌ام. سفر همچنان به نظرم معنادارترین روش برای گذراندن زمان است حتی می‌توانم بگویم اکنون به بخش بزرگی از شغل من تبدیل شده است و بدون هیچ ترسی به سفر می‌روم؛ با علم بر اینکه هم از نظر جسمی و هم عاطفی «گذرنامه» دارم و واقعا آماده‌ آن هستم.

نویسنده: Hannah Chubb
ترجمه و بازنویسی: شوک فرهنگی معکوس؛ وقتی بازگشت به وطن دردناک است (zibanews.com)

روانشناسیمهاجرت
من درمورد آخرین مقالات حوزه زیبایی و مد می‌نویسم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید