ویرگول
ورودثبت نام
نیره سادات هاشمیان
نیره سادات هاشمیان
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

بانوی مهر

مریم پس از بیدار شدن از یک خواب طولانی موهای بلند خرمایی و لختش را به دو طرف بافت. در آیینه به خود لبخند زد. پنجره اتاقش را باز کرد. تشعشعات خورشید روی صورتش گسترده شد. شاخه های گل یاس قدیمی تا نزدیک پنجره رشد کرده بود. بوی خوش آن همه جا پراکنده بود.

گربه سفید و فربه ای که در کمین ماهی‌های قرمز درون آب زلال حوض کاشی بود توجهش را جلب کرد. با صدای زنگ در حیاط، ننه علی که از خیلی سال پیش از صبح خروس خوان تا غروب آفتاب برای کمک به بی‌بی خانم، مادر مریم به آنجا می‌آمد در را باز کرد. با تعارف او چند خانم چادری که محکم رویشان را گرفته بودند وارد شدند. مریم از لای پرده دید که مهمانان پس از عبور از میان دو ردیف کاج بلند وسط حیاط وارد ساختمان شدند.

هرچند هیچ‌کدام را نشناخت، اما از اینکه گربه را فراری دادند و ماهی‌های قرمز جان سالم به در بردند خوشحال شد. بعد از چند دقیقه ننه به اتاق مریم رفت و گفت: «لباس مرتب بپوش بیا پایین که برات خواستگار آمده ننه.»

به زور لبخند سردی به لب آورد و گفت: «این وقت صبح؟ اونم سرزده؟» ننه با مهربانی گفت: «دورت بگردم. الان که وقت این حرفا نیست. زود بیا مهمونا رو معطل نکن.»

ننه چند استکان کمرباریک شاه‌عباسی را که از چای خوش رنگ و بوی لاهیجان پر کرده بود، در سینی زیبایی به دست مریم داد و سفارش کرد مواظب باش چای در نعلبکی نریزد. در تالار بزرگ با تزیینات زیبا، آینه‌کاری و گچ‌بری‌های نقاشی شده، خانم‌ها گرم صحبت با بی‌بی خانم مادر مریم بودند که با ورود مریم همه ساکت شدند. خانمی که از همه مسن‌تر بود چنان نگاه خریدارانه ای به مریم انداخت که از خجالت سرش را پایین انداخت و گونه هایش به سرخی انار شهرشان کاشمر شد.

مهمان‌ها هنوز از او تعریف و تمجید می‌کردند که از اتاق بیرون رفت. چند روز بعد خواستگاری با حضور داماد و بزرگ‌ترها به صورت رسمی انجام شد. با موافقت خانواده‌ها، داماد و سکوت مریم که نشانی از رضایت اش به حساب می‌آمد، انگشتر نشان را به دست مریم کردند و شیرینی نامزدی را خوردند. طبق سنت محلی پس از به‌جاآوردن رسم‌ و رسوم:حنا بندون، حمام برون، بله برون و ... در جشنی که سه روز و سه شب طول کشید، با هم ازدواج کردند. و برای زندگی مشترک به بخشی از توابع کاشمر که محسن مدیر اداره پست آنجا بود نقل‌مکان کردند.

‏ زندگی‌ شاد و خوبی داشتند، ولی وقتی محسن به سفر کاری می‌رفت مریم با ترس و دلهره شب را به صبح می‌رساند؛ اما روز که می‌شد، با دیدن همسرش تمام دغدغه و استرس تنهایی را از یاد می‌برد و بدون گلایه از کنار هم بودن لذت می‌بردند. مریم پس از ۶ ماه با هیجان و شادی خبر بارداری اش را به محسن داد.

بارداری مریم
بارداری مریم

او که عاشق بچه بود، از خوشحالی با صدای بلند خندید، همسرش را در آغوش گرفت و خدا را شکر کرد. بعد از آن روز، مدام درباره آینده فرزندانشان که از قبل او را امید یا آرزو نامیده بودند صحبت می‌کردند.‏ و هر زمان که به بازار می‌رفتند حتماً کفش، لباس یا وسیله‌ای کوچک برای فرزند نیامده تهیه می‌کردند و باذوق و شوق آن را جلوی چشم می‌گذاشتند و او را در اشیایی که می‌خریدند به تصویر می‌کشیدند. محسن به همسایه هم‌ جوارشان که با هم صمیمی بودند، سپرده بود که در نبود او مراقب همسرش باشند.

‏اوایل زمستان بود و اواخر بارداری مریم که بی بی خانم برای پرستاری از دخترش به آنجا آمده بود. آن سال‌ها که بیش از نیم قرن از آن می گذرد زمستان های سرد و پر بارندگی داشت. آن روز هوا خیلی سرد بود. پس از غروب آفتاب، باد به شدت می وزید و دانه های ریز و خشک برف را در هوا پراکنده می کرد. صدای باد در لابلای شاخه ها می پیچید و سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد.

بی‌بی خانم روی تراس باریک و طویل، چراغ توری به دست ایستاد تا دخترش از پله‌های تیز و بد فرم پایین رفته و وضو بگیرد. چراغ فانوس پایین پله‌ها زیر ورق حلبی سیاه سوسو می‌زد. پای مریم لغزید. با باسن به حالت ضربه‌ای از پله‌ها به پایین افتاد و با پهلو روی آجر فرش کف حیاط افتاد. جوی‌های باریکی از خون در اطرافش جاری شد. بی‌بی خانم شیون کنان، طوبا زن همسایه را صدا زد و خود را به دخترش رساند. طوبا از دیوار کوتاه بین دو حیاط سرک کشید و با دیدن مریم در کف حیاط به همراه همسرش به کمک آنها آمدند.

اصغر آقا همسر طوبا با هر زحمتی که بود فولکس قدیمی‌اش را که به‌خاطر سرمای زیاد هوا روشن نمی‌شد ، راه انداخت و به سمت درمانگاه روستا حرکت کردند. بی‌بی خانم درحالی که سر دختر بیهوش اش را روی زانو نوازش می‌کرد چشمان بارانی اش را پاک کرد و آه کشید. اصغر آقا و طوبا دلداری‌اش می‌دادند. وقتی با فولکس سبز و پرسروصدا به بیمارستان رسیدند محسن که توسط اصغر آقا از ماجرا آگاه شده بود نگران و مضطرب منتظر بود و با دیدن همسر خون‌آلود و بیهوش اش با صدای بلند به گریه افتاد. با کمک پرسنل بیمارستان مریم را بستری کردند و شبانه دکتر جراح پس از یک عمل سخت و زمان بر مریم را نجات داد و جنین مرده را از رحمش خارج کرد. بی‌بی خانم و طوبا از سلامتی مریم خوشحال شدند و خدا را شکر می‌کردند، ولی محسن برای ازدست‌دادن فرزندش اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد. چند روز بعد مریم با چشمان اشکبار از بیمارستان مرخص شد.

داغ فرزند
داغ فرزند

به مرور محسن و مریم تقدیر خود را پذیرفتند. هنوز سلامتی کامل مریم باز نگشته بود که محسن با اصرار از او خواست تا دوباره بچه‌دار شوند، اما این بار هم جنین در ماه پنجم سقط شد. این ماجرا چندین بار تکرار شد؛ ولی هر بار بچه زودتر از دفعات قبل سقط می‌شد. مادر و خواهر های محسن با نیش و کنایه مریم را آزار می‌دادند و می‌گفتند: «شکم تو بزرگ نمی شه. تو و بی‌بی خانم به ما دروغ میگید که حامله می شی و بچه سقط می کنی. تو اصلاً نمی تونی مادر بشی.»

آزار و اذیت‌ها به قدری شدت گرفت که برادر مریم با مشاهده ناراحتی شدید او، یکبار جنین سقط شده را لای پارچه پیچید و در ظرفی گذاشت و به خانه مادر محسن برد. اتفاقاً آن روز دخترها هم مهمان مادر بودند. روی جنین خیلی کوچک را در حضور همه باز کرد و گفت: این جنین چقدر وزن و حجم داره که از ظاهر خواهرم مشخص باشه بار داره؟» مادر محسن گفت: «از کجا معلوم که این جنین محسن و مریمه؟» و کنایه‌ها همچنان ادامه داشت.

‏وقتی مریم فهمید رحمش توان نگهداری جنین تا اتمام بارداری را ندارد، از خیر بارداری‌های بی‌ثمر گذشت. خانواده محسن هم حرف از دامادی و بچه دار شدن او می‌زدند. مریم که می‌دانست محسن و خانواده‌اش عقیده‌ای به برداشتن و بزرگ کردن بچه دیگری ندارند به او قول داد که نه‌تنها با موضوع ازدواج مجدد او کنار بیاید، بلکه به او کمک کند تا او را به آرزویش که بچه دار شدن است برساند.

با وجود مخالفت خانواده مریم، او خود به جستجوی همسری مناسب برای محسن گشت و ‏پس از یک سال، راضیه که زنی آرام و خوش اخلاق بود و از ازدواج قبلی‌اش یک دختر ۵ ساله داشت را به محسن معرفی کرد. پس از صحبت‌های مقدماتی و توضیح دلیل ازدواج مجدد محسن، دو خانواده به این وصلت رضایت دادند. با ازدواج آن‌ها مریم که ذاتاً انسان مؤمن و مهربانی بود ‏رفتار مادرانه ای با راضیه و دختر ۵ ساله‌اش داشت. راضیه هم که مهر زیادی از مریم دریافت می‌کرد احترام زیادی برای او قائل بود و او را به‌جای مادر نداشته اش می‌دید. پس از گذشت یک سال از ازدواج محسن و راضیه، ساجده اولین فرزند آن‌ها به دنیا آمد و محیط خانه را گرم و روشن کرد. مریم عشق فراوانی به ساجده داشت و آن موجود کوچک بور را معجزه‌ای در زندگی سوت‌ و کور خود و محسن می‌دانست. 11 ماه بعد شاهده دومین دختر آن‌ها به جمع خانواده اضافه شد. هرچند محسن با حسن نیتی که در طول سال‌ها از مریم دیده بود حواسش به او بود و از مهر و محبتش قدردانی می‌کرد، اما بچه‌ها را که مثل دوقلو بودند بغل می‌گرفت و یا درون کالسکه در کوی و برزن راه می‌برد تا همه ببینند که او سالم است و بچه‌دار شده است. مریم آن‌قدر خوش‌قلب و مهربان بود که با بچه‌ها مخصوصاً ساجده رابطه عاطفی و صمیمی خوبی برقرار کرده بود. آن‌ها هم او را خیلی دوست داشتند و ساعات زیادی را با مریم می‌گذراندند. رابطه مریم و دخترها دقیقاً مثل رابطه مادربزرگ و نوه بود. دخترها شب‌ با قصه‌ها و لالایی های مریم می‌خوابیدند.


‏ رابطه مریم و راضیه به صورتی بود که بعضی بستگان مریم که چشم دیدن راضیه را نداشتند مجبور می‌شدند که به او احترام بگذارند. وقتی که ساجده ۱۴ ساله شد، محسن به امید داشتن فرزند پسر دوباره از راضیه خواست تا فرزند دار شوند، اما پس از گذشت 9 ماه مائده سومین دختر محسن به دنیا آمد که اگرچه سلامتی او باعث شادی مریم و راضیه بود، ولی محسن از تولد دختر سومش خوشحال نشد و از آن جا که بیش از هفت دهه از عمر خود را سپری کرده بود دیگر حوصله رسیدگی و وقت گذاشتن برای او را نداشت. کسالت محسن جو خانه را سنگین کرده بود، ولی ازدواج الهه دختر اول راضیه با یکی از همکلاسی‌های دانشگاهی اش خانواده را با شور و هیجان جدیدی مواجه کرد.

عشق بی توقع
عشق بی توقع

‏با گذشت ایام زندگی آرام آن‌ها سپری می‌شد و مریم با ارثیه زیادی که از پدرش به او رسیده بود، با چند نفر از دیگر خیرین شهر خیریه ای تأسیس کرده و در آن فعالیت می‌کرد. راضیه و فرزندانش اجازه نمی‌دادند او در خانه دست به سیاه‌وسفید بزند و با کمال میل به او خدمت می‌کردند. از طرفی مادر محسن که در جوانی نیش و کنایه و آزارها یش آرامش را از زندگی مریم گرفته بود، به بیماری سختی مبتلا شد و از آن زن قوی وبا ابهت به پیرزنی استخوانی و ناتوان تبدیل شد که توانایی انجام کارهای شخصی اش را نداشت. دخترهایش هرکدام مشغول زندگی خود بودند و رسیدگی کافی به او نمی‌کردند؛ اما مریم که خوبی و مهربانی‌اش شامل حال اطرافیان می‌شد، برای او پرستاری گرفت که شبانه روزی از او مراقبت کند و خودش هم به طور مرتب به دیدن او می‌رفت و در جواب عذرخواهی و اشک‌های گاه‌وبیگاه او که نشان از پشیمانی از اعمال گذشته‌اش داشت، با مهربانی می‌گفت که او را به‌جای مادر مرحومش بی‌بی خانم می‌داند و ناراحتی‌های گذشته را فراموش کرده است.

https://zibazii.ir/

مهربانیبارداری ناموفقازدواج مجددمهر بی توقعدخالت خانواده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید