نیره سادات هاشمیان
نیره سادات هاشمیان
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

دختر قوی!

دختر قوی
دختر قوی

دریا آرام بود. قایقی از دور به ساحل نزدیک می‌شد. خورشید در حال غروب‌کردن بود. آسمان غرق رنگ‌های آبی، صورتی، نیلی و قرمز بود. ولوله بچه‌ها، بوق ضعیف ماشین‌ها، همهمه زنان، بوی ماهی، لاستیک سوخته و بلال‌های برشته شده درهم آمیخته بود. بهاره روی تخته سنگی نشسته بود و فکرهای مختلفی به مغزش هجوم می‌آورد.

دو دهه اول زندگی‌ را در خانواده متمول و مذهبی‌اش خوب و بی­ دغدغه گذرانده بود. سال دوم دانشگاه، بهرام دانشجوی سال چهارم رشته تاریخ غرب که پسری خجالتی و کم‌حرف بود به او ابراز علاقه کرد. نهال عشقشان به بار نشست و به‌مرور بر سر زبان‌ها افتاد. بعد از مدت کوتاهی کمتر کسی بود که از عشق و علاقه آنها بی‌خبر باشد. بهاره از همان ابتدا نزد مادر که صمیمی‌ترین دوستش بود، به عشق بهرام اعتراف کرد؛ اما مواظب بود پدرش در جریان قرار نگیرد، زیرا او بارها گفته بود بهاره هم باید مثل باران دختر بزرگش به‌صورت سنتی با مردی ثروتمند و مؤمن ازدواج کند. او معتقد بود عشق واژه‌ای دروغین و تلقین ذهن جوانان است.

بعد از ۶ ماه بهرام که مدرک کارشناسی‌اش را گرفته بود به‌اتفاق خانواده‌ به منزل آن‌ها رفت و از بهاره خواستگاری کرد. پدر بهاره با این ازدواج مخالف بود، زیرا آنها را از نظر مالی هم کفو خود نمی‌دید؛ ولی با اصرار همسر و دخترش و بعد از تحقیقات زیاد در مورد بهرام، با ازدواج آن‌ها موافقت کرد. رسم و رسومات قبل از عقد با هیجان و شادی وصف‌ناشدنی بهرام و بهاره انجام شد. آن‌ها در یک باغ بزرگ و زیبا در میان میهمانانی که از رسیدن این دو دلداده به هم شاد و خوشحال بودند، به عقد هم در­آمدند. بهرام از شادی روی پا بند نبود. چشمان درشت و سبزرنگ بهاره از زیر انبوه مژه‌های بلند و طلایی رنگش از شادی برق می‌زد. او با آرایش ملایم و لباس زیبایش مانند نگینی زیبا در میان مجلس می‌درخشید.

پس از مراسم در مسیری که به خانه برمی‌گشتند، بین حرف‌های عاشقانه از خاطرات تلخ‌وشیرین و مراسم خوبشان می‌گفتند. آنها برای آینده، حتی اسم و تعداد فرزندانشان نقشه می‌کشیدند. وقتی به خانه رسیدند با دیدن اتاق‌خواب مملو از گل‌های زیبایی که مهمان‌ها آورده بودند و بوی عطری که در فضا پیچیده بود، احساس کردند به گوشه‌ای از بهشت پا می‌گذارند. صبح، بعد از خواندن نماز توجه بهاره به شیء براقی که از زیر بالش بیرون آمده بود، جلب شد. چاقوی ضامن‌دار؟ به بهرام که نشان داد، او دستپاچه گفت: «عزیزم من هر شب این رو زیر بالشم می­ذارم که بتونم درست بخوابم و خیالم راحت باشه که کسی قصد جونم رو نمی­کنه.» دهان بهاره خشک و زبانش مثل چوب شد. لب‌هایش می‌لرزید. به روشویی رفت صورت داغ و لب‌های خشکیده‌اش را زیر آب سرد گرفت تا بتواند بر اعصابش مسلط شود.

کنار او روی تخت نشست وبا استرس نگاهش کرد. بهرام گفت: «تو می دونی من چقدر دشمن دارم؟ متوجه شدی همسر خواهرت چقدر تحقیرآمیز نگاهم می‌کرد؟» بهاره که دیگر نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد، گفت: «بهرام جان حالت خوب نیست، چِت شده عزیزم؟ نکنه دیشب پنهونی چیزی نوشیدی؟ بیشتر از این شبمون رو خراب نکن لطفاً!»

بیماری پارانوئید
بیماری پارانوئید

چند روز بعد در یک فرصت مناسب به پیشنهاد مادر به کلینیک رویا دکتر روانپزشکی که دوست قدیمی مادرش بود رفتند. بهاره ماجرای آن شب و حرف‌های بهرام را تعریف کرد و گفت: «خاله رویا من چند ماهه همسرم رو می‌شناسم؛ ولی تا دیشب حرف مشکوکی ازش نشنیدم!» رویا گفت: «طبیعیه که این مسئله رو از تو پنهان کرده. تو هم که عاشقش بودی و فقط ویژگی‌های مثبتش رو می‌دیدی. من تا با خودش صحبت نکنم نمی­ تونم نظری بدم؛ اما اگه حدسم درست باشه و پارانوئید داشته باشه، فکر می‌کنه همه اطرافیان می‌خوان اون رو تحقیر و تهدید کنن.» بهاره که گویی گربه به قلبش چنگ می‌زد با پریشانی به خانه برگشت. در گوشه اتاق پشت میز تحریر نشست و در باره پارانوئید تحقیق و مطالعه کرد.

‏با آمدن بهرام بغضش را فرو داد و جو را عوض کرد. با کلی آسمان­ ریسمان بافتن او را مجاب کرد تا آخر هفته به کلینیک خاله رویا بروند. خانم دکتر با شنیدن حرف‌ها و دیدن رفتارهای بهرام در چند جلسه مشاوره، نهایتاً حقیقت را به او گفت: «متأسفانه شما بیماری پارانوئید دارید و برای داشتن زندگی طبیعی حتماً لازمه با من همکاری کنید. اگه راهکارهایی که می گم رو انجام بدید و داروهاتون رو مرتب و سر وقت بخورید، به‌مرور حالتون بهتر و استرس و بدبینی­ تون کم­تر می­شه. ‏بهتره شما یک حیوون خانگی داشته باشید و خودتون به اون رسیدگی کنید و برای رفع سوءظنی که دارید، گاهی در جمع کودکان قرار بگیرید و با اون­ ها رابطه کلامی و عاطفی برقرار کنید. از همه مهم‌تر لازمه در فواصل زمانی مشخص ویزیت بشید و داروهاتون رو حتما مرتب و به‌موقع بخورید.»

‏بهرام گربه پرشین ملوسی گرفت و کم‌کم به او علاقه‌مند شد. ‏گاهی با بهاره هدایای کوچکی می‌گرفتند و به دیدن بچه‌های کوچک پرورشگاهی می‌رفتند و ساعاتی به بازی و صحبت‌کردن با کودکان می‌گذراندند؛ اما بهرام هیچ دارویی مصرف نمی‌کرد و به مطب هیچ دکتر و یا مشاوری هم نمی‌رفت. ‏تنها نسخه‌ای هم که از خانم دکتر رویا داشت و داروهایی که او تجویز کرده بود را از بین برد تا به قول خودش همسرش نتواند انگ بیمار بودن به او بزند و مدرکی علیه او داشته باشد. وقتی بهاره مقاومت جدی بهرام برای درمانش را دید و با مشورت‌گرفتن از مشاورین هم به نتیجه‌ای نرسید، با مرور زمان تحت فشار کارها و حرف ­های آزاردهنده بهرام، عشقش به او کم و کم­تر شد و نهایتاً با وکالت طلاقی که داشت از او جدا شد. هرچند بهاره که دختری قوی و معتمد به نفسی بود شکست عشقی‌اش را پذیرفت؛ اما پدرش از آدمی شاد و پرانرژی تبدیل به فردی منزوی، گوشه‌گیر و کم‌حرف شد.

‏بهاره در تمام ۴سالی که از جدایی او از بهرام گذشته بود با ادامه تحصیل و اشتغال به کار برای پیشرفت و رشد شخصی اش تلاش کرد. پس از اینکه مدرک کارشناسی ارشدش را گرفت، در کنکور دکتری فیزیک قبول شد. دانشجوی سال دوم دکتری بود که فرید، تاجر نامی قالیچه‌های ابریشمی که بهاره را در نمایشگاه فرش‌هایش دیده بود از او خواستگاری کرد، اما بهاره گفت قصد ازدواج ندارد و پیشنهاد او را رد کرد. زمانی که فرید علی‌رغم میل بهاره از طریق خانواده اقدام به خواستگاری رسمی نمود، جواد آقا پدرش با هیجان از موقعیت و اسم و رسمش در بازار صحبت می‌کرد و از دخترش می‌خواست شانس ازدواج با او که از خانواده متدینی هم هست را از دست ندهد. بهاره کم کم نرم شد و قبول کرد که به فرید فکرد کند. هر جایی هم برای تحقیق رفتند همه بدون استثنا از او تعریف می‌کردند. فرید هم مثل بهاره از همسر اولش در دوران عقد جدا شده بود. بهاره و مادرش تصمیم گرفتند از همسر اول فرید هم تحقیق کنند که چرا از هم جدا شده‌اند، اما جواد آقا، آن‌ها را به دلایلی نه‌چندان منطقی از راه انداخت. جشن بسیار باشکوه و تشریفاتی، با هزینه‌های گزاف برای فرید و بهاره گرفتند و آن دو به عقد هم در آمدند.

چندروز پس از ازدواج، فرید به همسرش گفت: «دوست دارم پاهات رو تتو کنی و ناخن بکاری» و چند خلخال زیبا برایش خرید. دوست دارم اینجوری لباس بپوشی. دوست دارم اینجوری آرایش کنی. دوست دارم وقتی با هم می ریم بیرون اینجوری باشی و ... اوایل وقتی بهاره با خواسته‌های نامتعارف فرید در ارتباطات خصوصی‌شان مواجه می‌شد، از طرز فکر او به‌عنوان کسی که در خانواده به‌شدت مذهبی رشد کرده تعجب می‌کرد؛ اما بعد از بیشتر شدن رفت و آمد با خانواده همسرش متوجه شد آن ها در هیچ یک از کارهای فرید دخالت نمی‌کنند.

بهاره کم‌کم تغییر کرد و خودش را با خواسته‌های عجیب همسرش وفق داد. فرید عشقش را با بوسیدن پاها و گذاشتن کف پای بهاره به صورتش نشان می‌داد. او به کفش، جوراب و هر چیزی که به پا ربط داشت ابراز علاقه می‌کرد. بهاره که به نوع ابراز علاقه همسرش مشکوک شده بود، در این باره با خاله رویا صحبت کرد. او با تجاربی که از این‌گونه رفتارها داشت متوجه مشکل شد و به بهاره گفت: «متأسفم که صریح صحبت می‌کنم. به نظر می‌رسه فرید به فتیش پا مبتلاست. معمولاً این مشکل اگر به رابطه زناشویی آسیب نزنه و تحت کنترل فرد باشه، اختلال به‌حساب نمیاد؛ اما اگر تمایل به پا بیش از حد، وسواس‌گونه و خارج از کنترل باشه اختلال روانی به‌حساب میاد و نیاز به درمان‌های طولانی‌مدت داره.»

اختلال فتیش پا
اختلال فتیش پا

بهاره مدتی رفتار همسرش را زیر نظر داشت. فرید در خیابان و اماکن عمومی اصلاً به روبه‌رو نگاه نمی‌کرد و چشمش به پاهای زنان و دختران بود. حتی در دورهمی‌های خانوادگی به پای خانم‌ها زل می‌زد. بهاره از رفتار زشت و ناپسند او عذاب می‌کشید، اما تحمل می‌کرد و به کسی چیزی نمی‌گفت. او باتوجه‌به شکست قبلی‌اش در زندگی مشترک به خود تلقین می‌کرد حالا که سرنوشتم با بیماران روانی گره خورده و از آرزوها و دل خوشی‌هایم فاصله گرفته‌ام، دیگر خواب خوشبختی را هم نخواهم دید.

گاهی با خود فکر می‌کرد همه چیز را به خانواده‌اش بگوید و خودش را از آینده‌ای ناپایدار و عذاب‌آور با فرید نجات دهد و از این رنج دائمی راحت شود؛ ولی با فکر کردن به واکنش پدر و سوال­های اطرافیان که بی‌جواب می‌ماند پشیمان می‌شد. گاهی به خودکشی فکر می‌کرد و بعد به‌خاطر باور مذهبی که داشت استغفار می‌کرد. او تبدیل به آدم منفعلی شده بود که برای هیچ‌چیز حتی شروع زندگی مشترکشان هم هیچ رأی و نظری نداشت. نزدیک مراسم عروسی، شب تولد فرید، بعد از شام در یک رستوران شیک و لاکچری، مرد جوان و خوش‌پوشی به میز آن ها نزدیک شد و خود را مهران مالک رستوران معرفی کرد. دقایقی کنارشان نشست و قبل از رفتن هدیه‌ای در بسته‌بندی بسیار زیبا به فرید داد. فرید او را الیاس دوست صمیمی‌اش معرفی کرد.

در راه برگشت، فرید با هیجان از خاطرات مشترکی که در گذشت با الیاس داشت صحبت می‌کرد و در آن میان اشاره‌ای هم به روابط خصوصی آن زمانشان می کرد و بعد بدون مقدمه به بهاره گفت: «چون مهران مجرده، قول دادم وقتی رفتیم خونه خودمون دعوتش کنیم گاهی شب هم بمونه. می خواستم بهت بگم برای من لذت و خوشحالی تو خیلی مهمه و اگه خواستی با الیاس هم رابطه داشته باشی من حرفی ندارم.» بهاره باور نمی‌کرد گوش‌هایش درست می‌شنود. همه چیز را تحمل کرده بود که زندگی خانوادگی‌اش حفظ شود، اما هرگز چنین موضوعی به ذهنش خطور نکرده بود و تابه‌حال این روی نفرت‌انگیز فرید را ندیده بود.

ناگهان بغضش با صدای بلند ترکید. با گونه‌های برافروخته و صورت خیس از اشک به موهای فرید چنگ انداخت. دیوانه ­وار به سروصورت او می‌زد و می‌گفت: «تو دیوونه‌ای فرید! باورم نمی شه!من رو چی فرض کردی؟ من رو به دوستت پیشکش می‌کنی؟ دیگه نمی‌خوام ببینمت. هر چی بین ما بوده تموم شد. اگه یه بار دیگه دوروبر خونه ما پیدات بشه، تمام حرفا و کارات رو به همه می گم تا بدونن با چه موجود پستی روبه رو هستن.»

آن‌قدر جیغ کشید و گریه کرد که کنترل اعصابش را از دست داد و به یکباره در ماشین را باز کرد تا خودش را بیرون بیندازد که فرید متوجه شد و پایش را روی ترمز گذاشت. صورت بهاره به داشبورد خورد و بینی‌اش خونی شد. با گوشه روسری جلوی بینی‌اش را گرفته بود و زار می‌زد. با گام‌های بلند به‌طرف خانه‌شان رفت. در را باز کرد و قبل از اینکه با کسی روبه‌رو شود خود را در حمام انداخت و بر بخت سیاه خود اشک ریخت. وقتی بیرون آمد، مادر با دیدن چشم‌های قرمز و متورم دخترش بدون هیچ حرفی او را در آغوش گرفت و بهاره همه چیز را به­ طور خلاصه در آغوش امن مادر گفت و با هم اشک ریختند. مهری با شنیدن حرف‌های دخترش به عمق فاجعه پی برد؛ چرا که می‌دانست او اهل بزرگ‌نمایی نیست. مهری او را دلداری داد و گفت: «می‌دونم که دوباره به مشکل خوردیم، ولی نباید از هیچی بترسی. من و پدرت هستیم و حمایتت می‌کنیم. مطمئن باش ما اجازه نمی­دیم با این شرایط وارد زندگی مشترک بشی. اگر هم به این نتیجه رسیدی که فرید قابل اصلاح نیست، نباید از جدایی مجدد بترسی. دخترم اگه ما نقطه ضعفامون رو بغل کنیم و از کسی پنهونشون نکنیم، کسی نمی ­تونه از اونا بر علیه ما استفاده کنه. می ­دونم از این که بار این‌همه مشکل رو به‌تنهایی به دوش کشیدی صدمه دیدی. قبل از هر­چیز تو باید به فکر سلامتی جسم و روحت باشی. خدا رو شکر که قبل از اینکه برید خونه خودتون متوجه این مسائل شدی و اون رو شناختی.»

بهاره طی یک دوره ۳ ماهه، با کمک مادر، خاله­ رویا و مشاوری که داشت و با حمایت‌های عاطفی خانواده، سلامتی‌اش را بدست آورد. پدر با جلساتی که با خانواده فرید گذاشت آن‌ها را از عواقب ازدواج او با دختر بی‌گناه دیگری آگاه کرد. هرچند باور بیماری حاد تنها پسرشان برای آن‌ها خیلی سخت بود، ولی قول دادند با شرایط فعلی به‌هیچ‌وجه برای ازدواج مجدد او اقدام نکنند.

روزی که قرار بود صیغه طلاق آن ها جاری شود، فرید با عجز و التماس از بهاره خواست تمام دارایی‌اش را به نام او کند؛ ولی از هم جدا نشوند. بهاره با قاطعیت در خواست او را رد کرد و از فرید جدا شد.

بهاره آن‌قدر در خاطرات این چندساله فرورفته بود که زمان و مکان را از دست داده بود. چشمش به آسمان افتاد. ماه و چند ستاره پراکنده از آمدن شب خبر می‌دادند. سرما داشت اذیتش می‌کرد. دیگر هیچ صدایی جز تلاطم رعب‌انگیز آب‌ها شنیده نمی‌شد. تنهایی کم‌کم در دلش هراس انداخته بود که صدای مهربان پدر که نام او را می‌خواند شنید. با گرفتن دستش امیدوار و مصمم به هتلی که روبه دریا بود و در همان نزدیکی قرار داشت رفتند تا پس از سفر یک‌هفته‌ای‌شان به خانه برگردند. خانه‌ای که پر از آرامش و شادی و صفا بود. بهاره هم باید به‌زودی نوشتن تز دکتری‌اش را شروع می‌کرد و باقدرت در مسیر هدف‌هایش پیش می‌رفت.

 پیش به سوی هدف
پیش به سوی هدف


/https://zibazii.ir

پارانوئیدازدواج مجددفتیش پادختر قویخانواده حامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید