ویرگول
ورودثبت نام
نیره سادات هاشمیان
نیره سادات هاشمیان
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

سالگرد ازدواج پردرد سر!

سالگرد ازدواج پر دردسر
سالگرد ازدواج پر دردسر


راه‌های مختلفی را برای رسیدن به آرامش امتحان می‌کنم. درحالی‌که پشت پنجره ایستاده‌ام، می‌گویم: مگر زندگی بدون سینا چه ایرادی دارد؟ آیا جای زمین و آسمان با هم عوض می‌شود؟ نه نمی‌شود. با این فکر چشم‌هایم پر از اشک می‌شود؛ اشک‌هایم را دیگر نمی‌توانم انکار کنم. سعی می‌کنم خودم را سرگرم کنم و به سینا فکر نکنم. ولی بی‌فایده است. دلم نمی‌خواهد پا پس بکشم. هنوز که اتفاقی نیفتاده است. مثل کسی که ازپا افتاده، خودم را روی صندلی می‌اندازم. زمزمه می‌کنم، سینا ... سینای لعنتی. در اتاقم را می‌بندم. مانند یک رها شده از بند خودم را روی تخت می‌اندازم. تابه‌حال چنین روز آشفته‌ای را تجربه نکرده‌ام. به چهرة شرقی، چشمان درشت مشکی و موهای مجعدش در قاب روی دیوار نگاه می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و به اندوه نبودنش در زمانی که باید می‌بود فکر می‌کنم که خوابم می‌برد.

با صدای زنگ از خواب می‌پرم، پریسا هم‌کلاس روزهای کودکی و صمیمی‌ترین دوستم با نگرانی می‌پرسد: «خوبی شهره؟ چرا جواب تلفنام رو نمی­دی؟» می‌گویم: اصلاً خوب نیستم. اگه می­تونی بیا پیشم.» و بغضم می‌ترکد.


. با دیدن پریسا او را در آغوش می‌گیرم. اشک‌هایم سرازیر می‌شود داخل اتاقم با شیر نسکافه، شکلات و میوه پذیرایی‌اش می‌کنم. می‌گوید: «مهمونی که نیومدم شهره، بگو چه مرگت شده؟» «یادته روز چهارشنبه هفته پیش گفتم سالگرد ازدواجمونه؟» «آره، چطور مگه؟» «تصمیم گرفتم سینا رو سورپرایز کنم. بی‌خبر کیک تولد ودسته‌گل خریدم، رفتم خونه­شون. بعد از چند بار در زدن داشتم برمی‌گشتم که السا خواهر کوچیکه سینا که ۱۳ سالشه در و باز کرد و با شرمندگی گفت: «شهره جون عذر می­خوام تو اتاقم موزیک گوش می‌کردم؛ چون مامان گفت: تا من نیومدم در رو برای کسی باز نکنی، با شنیدن صدای زنگ در از اتاق بیرون نیومدم؛ وقتی صدای زنگ تکرار شد کنجکاو شدم ببینم کیه که تو رو پشت در دیدم.» میگم مهم نیست. صورتش رو می‌بوسم. با کمک او برای شام لازانیا درست می‌کنیم تا سینا را سورپرایز کنیم.

در حال تزیین لازانیا هستیم که سینا و الهام خواهر بزرگش وارد می‌شوند. پشت سر، خاله مریم و همسرش هم می‌رسند. با دیدن من چشمان سینا از ذوق بر می‌زند، وقتی کیک و دسته‌گل را روی میز می‌بیند از این که سالگرد ازدواجمان را فراموش کرده عذرخواهی می‌کند. آخر شب از سینا می‌خواهم که من را به خانه ببرد تا فردا صبح برای آخرین امتحانم به دانشگاه بروم. از دانشگاه که برمی‌گردم سردرد و خسته‌ام، قرص می‌خورم و می‌خوابم. غروب با صدای پدرم که می‌گوید: «از کی آیفون در حیاط صدا نداره؟» بیدار می‌شوم. با دیدن شماره سینا با اون تماس می‌گیرم. با صدای ضعیفی می‌گوید: «شهره الان موقعیت حرف‌زدن ندارم. بعداً صحبت می‌کنیم.» و گوشی تلفن را قطع می‌کند. نگرانش می‌شوم، با الهه دختر بزرگ خاله مریم تماس می‌گیرم. می‌گوید: «سینا توی باد و بارون بعدازظهر, هدیه گرفته اومده خونه­تون. با وجودی که برقای خونه روشن بوده کسی در رو باز نکرده. جواب تلفنشم ندادی، گوشی خاله هم خاموش بوده. خیس شده و برگشته خونه، الآنم زیر پتو داره می لرزه.»

سریع آماده می­شم. از سوپ مرغ و قارچی که مامان برای شام پخته برای سینا توی ظرف می‌کشم. دارم کفش‌هایم را پا می‌کنم که خاله­مریم تماس می‌گیرد. جواب سلامم را نمی‌دهد. با صدای بلند می‌گوید: «دست خواهرم درد نکنه با این دختر تربیت‌کردنش. من غلط کردم؛ اشتباه کردم؛ پشیمونم که با خانواده شما وصلت کردم. الآن که با الهام صحبت می‌کردی علت حال بد سینا رو فهمیدم. چون دیروز ناخواسته کمی پشت در خونه موندی، امشب با خواهرم نقشه آزار و اذیت سینا رو کشیدین.» می‌گویم: «خاله جون سوءتفاهم شده. من دارم میام خونه­تون تا هم سینا رو ببینم، هم براتون توضیح بدم چی شده.» خاله می‌گوید: «لازم نکرده دختره­ی بی‌لیاقت و کینه‌ای! نمی­خوام ببینمت. بشین کنار مامانت نقشه بکشین.» با غیظ گفتم: «از حالا به بعد ما فقط عروس و مادر شوهریم و نسبت دیگه­ای باهم نداریم مریم خانم!» گوشی تلفن را محکم روی دستگاه می‌کوبد و تماس قطع می‌شود.

پریسا با نگاه منصف، بدون هیچ پیش‌داوری و حرفی نگاهم کرد. مکث می‌کنم. به چشمانش خیره می‌شوم و با صدای آرام می‌گویم: « با تمام وجود و با تک‌تک سلول‌های بدنم سینا را دوست دارم و به همین اندازه از حرف‌هایی که بین من و خاله مریم زده شده ناراحتم. پریسا میگوید: «از وقتی یادم میاد از طرز صحبت‌کردن و بی‌ملاحظه بودن خاله‌ات گلایه داشتی. می‌گفتی کنترل خشم نداره، زود هم پشیمون می­شه. اینجا تو هم که صبوری، نتونستی خشمت رو کنترل کنی. البته دلیلی نداره این مسئله قابل‌حل رو به یک مشکل بزرگ تبدیل کنی. شما می­تونین با کمک‌گرفتن از سنگ­صبورها و مشاورینی که در زمینه­ی دخالت خانواده زوجین فعالیت می‌کنند، مسأله­تون رو حل کنین.» گفتم: «پریسا! تو که روان‌شناسی کمکم کن.» «حتماً! من کنارتون هستم و دریغی ندارم. خوبه مریم خانم هم از سنگ­صبورهای باتجربه و راهکارهای کنترل خشم استفاده کنه.»

بعد از یک هفته سینا که حالش بهتر شده است من را به پاتوق همیشگی، رستوران دنجی که نزدیک دانشگاه است دعوت می‌کند. بعد از نهار ماجرای خرابی آیفون را برایش توضیح می‌دهم. کلی شوخی می‌کند. حرف‌های عاشقانه می‌زند. بعد می‌گوید: «شهره خواهش می‌کنم با یک عذرخواهی از مامان کمک کن زندگی­مون به روال عادی برگرده.» می‌گویم: «واقعاً که! اگه خاله مریم به من توهین نمی‌کرد من هیچ‌وقت به این بی‌احترامی نمی‌کردم. من شروع نکردم که برم عذرخواهی کنم.» مدتی بین ما سکوت می‌شود. سینا گیج و مبهوت به روبه‌رو نگاه می‌کند. بدون هیچ حرفی من را به خانه می‌رساند و ناامید برمی‌گردد. چند ساعت بعد دایی رسول که رابطه صمیمی و راحتی با هم داریم، تماس می‌گیرد: «شهره نزدیک خونه­تونم. لباس بپوش بیا پایین، می­خوایم بریم کافی‌شاپ.» خوشحال می‌شوم، به مامان می‌گویم: «باز هم با دایی جون قرار دارم.» مادر با خوشحالی می‌گوید: «برای مسئله­ی خاله مریم و خودت هم با دایی صحبت کن.»

بعد از کمی شوخی و خوش‌وبش، دایی که از ماجرای من و خاله باخبر است و مطمئن هستم سینا از او خواسته که با من صحبت کند، می‌گوید: «شهره بالاخره می­خوای چی­کار کنی؟ قرار بود همین روزا برین ماه عسل و زندگی مشترکتون رو شروع کنین.» آهی می‌کشم و بدون اینکه پلک بزنم صورتم خیس اشک می‌شود. می‌گویم: «دایی جون سینا می­خواد من از خاله عذرخواهی کنم، درصورتی‌که این خاله بود که پیش‌داوری کرد و به من و مامان توهین کرد.» می‌گوید: «با وجودی که حرفات رو قبول دارم، فکر می‌کنم با عذرخواهی نه‌تنها کوچک نمی­شی، بلکه گذشت وخانمی‌ات رو نشون میدی. اصلاً نیازی نیست که به مامانت بگی. بیا الآن بریم خونه‌ی آبجی مریم و این ماجرا رو تموم کنیم.»

بعد از کمی بهانه گیری و نق نق کردن می‌گویم: «باشه میام، عذرخواهی هم می‌کنم، ولی بعد از عروسی با خاله رسمی‌تر برخورد می‌کنم. برای اینکه فکر نکنن پسرشون رو از دست دادن، سینا هروقت خواست بره ازشون سر بزنه، ولی من رسمی و محترمانه باهاشون رفت‌وآمد می‌کنم و اجازه دخالت تو زندگی خصوصی­مون رو بهشون نمی­دم. دایی می‌گوید: «حرف حساب جواب نداره.» با خاله تماس می‌گیرد و می‌گوید: «چند لحظه بیا دم در.» بعد از سلام و احوالپرسی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده روی همدیگر را می بوسیم. بابت صحبت‌های هفته پیش از خاله عذرخواهی می‌کنم. می‌گوید: «من هم با دیدن حال بد سینا نتونستم جلوی خشمم رو بگیرم. به‌هرحال گذشته‌ها گذشته.»

در مسیر برگشت دایی رسول می‌گوید: «شهره! اگر بعد از این موردی بین تو و آبجی مریم پیش اومد سعی کن به سینا و مامانت انتقال ندی. می­تونی از پریسا و سنگ­صبورهای کلینیک‌های روان‌شناسی کمک بگیری تا زندگی مشترکتون تهدید نشه و آرامش تون رو از دست ندین.» می‌گویم: «اتفاقاً نظر پریسا هم همینه. با دوستانی مثل شما و پریسا مطمئنم زندگی‌مون بیمه می­شه و به­خطر نمیفته؛ مخصوصاً که سینا همیشه حامی و تکیه‌گاه منه.»

پس از آمدن از ماه عسل خاطره­ساز و خوبمان، در آپارتمانی که از خانه­ مامان و خاله مریم نسبتأ دور است و قبل از سفر لوازمی که بوی نویی می‌دهند را در آن چیده‌ایم، زندگی مشترکمان را شروع می‌کنیم. روابطمان با خاله مریم رسمی‌تر شده؛ ولی با وجودی که حدود ۶ ماه است زندگی­مان را شروع کرده ایم، لحظات تلخ و شیرینی را کنار هم تجربه می‌کنیم و با آموزش مهارت‌های زندگی و راهنمایی‌های سنگ­ صبورمان، نقاط ضعف مان کم‌رنگ‌تر و زندگی‌مان شیرین‌تر شده است.

https://zibazii.ir/

کنترل خشمسالگرد ازدواجحرف حسابسوپ مرغ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید