صحنه آرایی، فیلمبرداری، غافلگیریهای بصری
پدر فیلمی بود که اوج استیصال یک وجود را به رخ مخاطب میکشید نحوه دیالوگها بسیار دقیق و پخته بودند به طوری که گویا یک فیلسوف کارکشته طراحی فیلم را بر عهده گرفته است.کارگردان و نویسنده فیلم،
«فلوریان زلر» که تازه به صنعت فیلمسازی گام نهاده است و علارغم کم تجربگیاش در عرصه فیلم توانسته اثر پخته ای بیافریند او از پتانسیل سینما نهایت استفاده را کرده و با مدیوم شاتها و کلوزآپ ها سعی کرده احساسات را به درستی منتقل کند. بازیگر نقش پدر آنتونی هاپکینز است و جالب تر آن که نام شخصیت پدر نیز آنتونی است بازی وی به گونه ای بود که انگار آنتونی خودش است و به نظر بسیار طبیعی میآمد ، نقش دیگر اولیویا کلمن که نقش آننه را بازی میکرد برخلاف بازیگریهای قبلی که از ایشان دیدیم بسیار بازیگری زیرپوستی به نمایش گذاشت و مسئلهی مهمتر این بود که این طرز نقش بازیکردن عامدانه به نظر مینمود در واقع بازیگر توانایی خود را فدای چارچوب فیلم کرده بود چرا که اکثر سکانسهایی که آننه در آنها حضور دارد واقعی نیست و ساخته ذهن آنتونی است. نحوه تدوین این فیلم کاملا غیر خطی است اما مسئله ای که وجود دارد این است که این حالت غیرخطی هرگز حلشدنی نیست و نمیشود بعد از مشاهده فیلم سکانسها را برید و پشت هم چید چرا که حداقل مشکلی که قرار است با آن مواجه شویم این است که دکور خانه عوض شده ولی ما در جریان فیلم متوجه شدت این تغییر نشده ایم! در این فیلم قرار نیست نظارهگر درد پدر و بیماریش باشیم بلکه باید به بیماری پدر دچار شویم فیلم نکات پنهان زیادی دارد؛ واقعیت این است که کل فیلم در ذهن یک انسان مبتلا به دمانس اتفاق میافتد به طوری تمام درک ما از فیلم با دیدن سکانس آخر فیلم عوض میشود به طوری که آنتونی از همان آغاز در خانه نبوده! که این از راه رفتن دخترش با آن عجله و اضطراب و آهنگی که در زمینه سکانس اول در جریان است درک میشود؛ مخصوصا که صدای موسیقی اضطراب آور با مضمونی که انسان را به رویش مجدد فرا میخواند آن هم در هدفون آنتونی گویا ما را به یقین میرساند که شدت اضطراب و حالت تراژیک آنتونی زایشگر خانه خیالی اوست! از دیگر مواردی که ما متوجه آن میشویم حضور افراد نا آشنا در خانه فرضی آنتونی است که بعدا متوجه میشویم پزشک معالج آنتونی میباشد و همچنین اینکه آنتونی به خاطر علاقه اش به پرستارش او را دختر خود میپندارد... بنابراین کل سکانسهای فیلم تا قبل از آخرین سکانس فیلم شبیه سازی از سکانس آخر است مثلا آنتونی در خانه فرضی اش هم کنار تختش پنجره ای دارد که هر روز از آن به بیرون نگاه میکند. به نظر میرسد بچههایی که میبیند در واقع همان درختان سبز و جوان هستند که در آسایشگاه مشاهده میکند. گویا آنتونی هر چند جوانی خود را به خاطر نمیآورد ولی با وجود خود حس میکند که روزگاری جوانی بوده همچون درختان سبز اما همان طور که خودش میگوید گویا برگهایش در حال سپرده شدن به باد اند، در واقع بیننده فیلم میداند که آنتونی رو به مرگ دارد، مرگی که اگر به نحو صوری در نظر گرفته شود، فقط یکی از انتهاهای انسان است که تمامیت او را احاطه کرده و نکته مهم این است که چنین چیزی برای هر انسان خاص در نسبت با خودش ممتنع میماند از همین روست که مرگ دیگران تاثیرگذار تر است و بدین ترتیب نوعی پایان یافتن انسان «به طور عینی» دسترس پذیر میشود و خود این مسئله تماشاگر را بیشتر به دلمشغولی مبتلا کند... نماد دیگر وجود راهروهای فراوان و در های بی شماری که به هیچ جا باز میشوند! که نمایان کننده این واقعیت است که آنتونی در فشار ذهنی است در ذهنی که به تنگی راهرو هاست و راه فراری وجود ندارد تنها دلخوشی آنتونی این هستنده زمانمند، زمان است؛ زمانی که هستنده را در پیچ و خمهایش گم میکند، زمانی که زلر آن را به فرم ساعت گم شده درآورده ساعتی که باز هم در سکانس آخر به نبودنش پی میبریم؛ گویا آنتونی که از زوال عقل(دمانس) رنج میبرد نیز میداند اولین داده ای که باید به یک وجود زمانمند داده شود مشخص کردن زمان است هر چند آنتونی مکان خود را نیز به کرات فراموش میکرد اما سر در گمی از لحاظ زمانی بحران و اضطراب عمیق تری برایش به وجود میآورد، اضطرابی که با هر بار یافتن ساعتش حل میشد اضطرابی که آنتونی به خاطر آن پرستار خویش را از خود رانده بود و حتی حاضر بود هر چند با پروا ساعتی که در مچ دامادش بود را نیز بگیرد. از جمله بارز ترین نمادهایی که در این فیلم میتوان مشاهده کرد وجود تندیس بدون سر در خانه خیالی آنتونی و وجود سر بدون مغز همان تندیس(البته کمی بزرگتر)در حیاط آسایشگاه میباشد و صندلی خالی که تداعیکننده مرگ است که به کرات در فیلم بر رویش متمرکز گشته بود...
فلسفه
فیلم از جنبههای معرفتشناختی(Epistemology) در واقع با نمایش مرگ تدریجی پدر به ما اهمیت زندگی را نشان میداد و با ترسیم لحظه پایان زندگی تلاش میکرد که اهمیت زندگی را به ما بفهماند. با گذشتن هر لحظه از فیلم انسان نمیداند که به چه کسی اعتماد کند تنها پنجرهای که عامل ارتباط مخاطب با فیلم است چشمان آنتونی است که از قضا آن هم بهخاطر روان و ذهن فراموشکار و بیمار آنتونی قابلاعتماد نبود. فیلم شدیداً ایده آلیستی است؛ چرا که ذهنیت معیوب آنتونی مانع شناخت صحیح وی میشود. تکاندهندهترین قسمت فیلم سکانسی بود که آنتونی هیچ از مادرش نمیداند ولی دلتنگی مادرش را حس میکند او مثل کودکان گریه میکند اشک ریختنهای او اشک ریختن کسی بود که به ناتوانی خود پی برده است گریه کردن بهسان عارفی که دلتنگ خداست ولی او را به خاطر نمیآورد. مسئله مهم دیگری که در فیلم جریان داشت این بود که آنتونی خود را میشناخت اما نه با آن پیشینهای که داشت بلکه با آن پیشینهای که خود دوست داشت داشته باشد او مهندس بود اما ترجیح میداد به عنوان رقاص ظهور پیدا کند این شناختها در اصالت وجودی هر ماهیتی نهفتهاند اما واقعیت این است که همه این ها را میشود از یاد برد اما انسان یک چیز را نمیتواند فراموش کند و آن این است که انسان به ماهیت اشیا پی میبرد یا انسان میداند که یک من در درونش نهفته است شاید اسمی را که روزی پدر و مادرش بر وی نهادند فراموش کند اما هرگز از وجود این هستنده غافل نیست گویا این یک واقعیتی ست که هرکس در بدو ورود به این جهان یک چیز را متوجه میشود و آن این است که واقعاً من هستم و این طور میشود که این من به انسان مبدل میگردد او میتواند در چگونگی این هستی، این امر بدیهی (خود پیدا) این، بیرونآمدگی از هیچ ،تفکر کند شاید برداشتش غلط باشد شاید فقط انعکاس صداها را شنیده و قضاوت کرده شاید فقط پرسپکتیوها را دیده و انگاژه ی حسی غلطی را پرورده باشد بههرحال او نمیتواند فراتر از شناختش رود این فراتر برایش هیچ است... اما آیا همه این ها بدین معنا نیست که موجودی در حال حاضر کردن وجود خود به شکل هر چه تمام تر است آیا این جسارتمندی هر چند به غلط نشان دهنده ذاتی استوار در درون این هستی جمود و نباتی نیست بله این وجود هر چند ناقص باشد برترین وجود هاست اما مسئله ای که در فیلم پدر شاهد آن بودیم این مسئله نبود که هستی در حال گرفتن ارزش یک هستنده بود بلکه این نتیجه ذاتی زمان بود که یک انسان را از انسانی دیگر دور میکرد و این دور گشتن فرد از دوران تبهگنی که در اوج خود بود معلول خود را بر یک نظام هر چند نظامی استوار همچون خانواده تحمیل میکرد اما به نظر هر منتقد عادلی این تنیجه ضعف نفس فرد نبوده که پدر خویش را در آسایشگاه رها کند گویا این نتیجه نظام بروکراتیک، ماشینی و فرامدرن است که به افراد به مثابه یک چرخ دنده محض در پیکر جامعه نگاه میکند و به مثابه یک تکنولوژی با وی رفتار میکند و بعد از گذشت زمانی چند او را در سطل زباله ای رها میکند تا خاموش شود (shut down) تا مرگ او را فرابگیرد و او در مرگ هستن را تجربه کند، هر چند که در آن جا درختی، مرغزاری، گلی، بلبلی... باشد هر چند که بهترین خادمان استخدام شوند اما مسئله این است که هر وجودی که قرار نداشته باشد چطور میتواند به هستی عشق بورزد به این عنوان که خود نیز به هر حال در این هستی غوطه ور گشته و حال جزئی از آن است چطور میتواند با هستی ارتباط برقرار کند، وجودش را، فضیلتهایی را که در سرشتش دارد، به کمال رساند چطور میتواند تفکر کند؟ پس چطور میتواند به من پی ببرد پس آیا اگر چنین نیست پس پی بردن به این من تفکر نیست؟
آیا این فعلیت نامی دیگر دارد؟ پایان بازگونه فیلم تمام این سوالات را در ذهن آدم تزریق میکند و ناگهان میبینی که فیلم تمام گشته وسوالی را، بلکه سوالاتی را در ذهنت ایجاد نموده و این نهایت یک فیلم خوب است؛ این که فیلم میتواند به سوال مخاطب جواب دهد لکن بالاتر آن که در ذهن و ضمیر مخاطب سوالی ایجاد کند که برای نقاط روشن این کهکشان تاریک راهگشایی کند. به نظر میرسد فیلم پدر توانست نقش هنر را که همانا ثبت وقایع در ذهن است (آلن دوباتن) به انجام رساند و در سرانجام فیلم یک سوال بنیادین برجای گذارد و آن این که من دقیقا کیستم؟
(Who exactly am i?)
توجه: دراین مقاله از آوردن اصطلاحات فلسفی مغلق تا جای ممکن خودداری شده و اصطلاحات با کلمات قابل درک تر جایگزین گشته اند بنابراین ممکن است معنای جملات کمی تغییر کرده باشند و انتقالدهنده دقیق معنا نباشند!
مثلا استعمال انسان به جای دازاین!
منابع:
نقد عقل محض ایمانوئل کانت
هستی و زمان مارتین هایدگر