خیلی جالبه
چهار ماه پیش من به قصد تبدیل شدن به ادم رویاهام مهاجرت کردم
و الان توی تاریکی اتاق روی تختم ؛ توی یکی از شهر های شمالی یه کشور غربی که برف همه جاشو پوشونده به این نتیجه رسیدم که من اصلا نمیدونم از زندگیم چی میخوام
احساس میکنم مثه ماهی که از اب دور مونده فقط دارم بال بال میزنم
همه کار میکنم ولی هرشب ،منه امروز با دیروزم هیچ فرقی نداره
همش دلم میخواد گریه کنم ؛ حس میکنم من به درد هیچ کاری نمیخورم ، نگرانم چون کار ندارم پولم کمه ، خسته ام ، از یه نفر خوشم میاد که هیچ حسی بهم نداره ، با یه نفر رابطمو تموم کردم و همه بهم میگن اشتباه کردی از دستش دادی ، هیکلم خراب شده ، کلی جوش زدم که هر کاریشون میکنم نمیرن ، احساس میکنم زیادی تنهام احساس میکنم هیچ شوقی برای ادامه دارن ندارم ؛ احساس میکنم ناامیدم ...
دارم فکر میکنم اگه دیگه نتونم فکر کنم چی ؟اگه دیگه نفس نکشم چی ؟ شاید اینجوری ارامش پیدا کنم