درین
درین
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

رفتن

_ الان حست به رفتن چیه ؟

بالای ابرومو خاروندم ، دستامو توی هم قلاب کردم گفتم : نمیدونم ، اینم خودش یه جور بلاتکلیفیه ؛ یه حسایی دارم که انگار به اینجا تعلق دارم به ادمای اینجا از یه ورم انگار من مال اینجا نیستم میفهمی چی میگم ؟ اصلا نمیدونم درسته که تعلق داشتنو به ادما نسبت بدم یانه ؛ تعلق داشتنو به چی باید نسبت داد ؟ ادما یا مکانا ؟

_نمیدونم به نظر من بستگی به ادمش داره ؛ بعضیا تعلق رو به ادما میبینن بعضیا به مکانا

تو تا حالا تو زندگیت به چی حس تعلق داشتی ؟

+ نمیدونم به اینم میگن حس تعلق یا نه ولی من به خونه

میدونی ما تا حالا کلی خونه عوض کرددیم تو بعضیاش به جای چهارتا شدیم سه تا شدیم دوتا

من به هیچ خونه ای وابسته نشدم. هیچوقت نشد که بخاطر رفتن از یکی از این خونه ها ناراحت بشم یا دلم تنگ بشه ؛چون مهم نبود کجا هر جا که ما چهارتا هممون با هم بودیم اونجا خونه بود .

یکی از بهترین خونه هایی که توش زندگی کردم مال موقعی بود که خواهرم پیشمون نبود و اونجا هیچوقت خونه نشد .فکر کنم دیگه فعلنا خونه ای نداشته باشم .

_ خب پس چرا میخوای بری ؟

+ دیدی وقتی به مردم میگن نرو جواب میدن یه دلیل برای موندن بیار

به نظر من همیشه دلیل هست برای موندن ؛ مثلا شیراز هست ، بازار وکیل هست ، کیک روسی هست ، بغلای بابا هست ، افتاب دم ظهرش هست ، خورشت بادمجونای مامان هست ، خانوم جون هست ، شیکای دلفیکو هست ، موتور سواری هست ، یه عالمه ادم که دوستشون دارم هستن ، خونه هست ...

اما مهم دلیله نیست ؛ بعضی وقتا یه عالمه دلیل هست ولی کسی دنبال دلیل نمیگرده .

حس تعلقنویسندگیمهاجرترفتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید