تمام مطالبی که میخوام در مورد خودم و زندگیم بگم داره تو سرم به مرز انفجار میرسه و اونقدر زیاد هستن که حتی خودمم نمیدونم از کجا باید شروع کنم اما تصمیم گرفتم یه مطلبی توی سرم ترتیب بدم فقط برای اینکه نشون بدم خصوصیات اخلاقی بد چطور میتونه اعصاب و روان آدم رو بهم بریزه!!!
ترکهای کوچیکی که تبدیل به شکافهای بزرگ میشن
فکر میکنم همین جمله میتونه خلاصهوار کل زندگیم رو پوشش بده، همه ما آدمها خصوصیات اخلاقی داریم که ممکنه برای بقیه خوشایند نباشه من هم اینو دارم و ادعا نمیکنم که خودم بدون عیب هستم، اما این خصوصیات وقتی باعث رنجش بقیه میشن باید تا حد ممکن اصلاح بشن و اگر قبول نداشته باشی که اصلا عیبی داری اونجا هست که مشکل تازه شروع میشه و در گذر زمان اونقدر سوهان روح بقیه میشه که به مرز جنون میرسن من سعی میکنم تا جای ممکن خودم رو آنالیز کنم و پذیرای انتقادات رفتاریم باشم، متاسفانه پدر و مادرم مطلقا فاقد چنین آپشنی هستن
من مطالب رو برحسب موقعیت یا اهمیت اونها دستهبندی نکردم چون شدت مطالب اونقدر بالاست که من فقط سعی میکنم برای تخلیه مغز و اعصابم تند تند بنویسم تا شاید یه مقدار آروم بشم
حدود ۴ هزار عکس داخل گالری هست و اکثرشون رو برای نوشتن مقالات نگه داشتم، از تحلیل پستهای اینستاگرام تا محتوای یوتیوب یا اسناد مرتبط با زندگی شخصیام و عقاید و افکاری که شبانه روز توی مغزم رو به انفجار هستن همشون چیزهایی هستن که میخوام بنویسم و دارم نهایت سعیام رو میکنم که مهمترینها رو بنویسم و لابهلاش هم یه مقداری از مطالب انتقادیم بگم
در نتیجه نمیتونم قول بدم که کل این مقاله پله به پله هست من صرفا چیزهایی که در طول روز متوجهش میشم رو ثبت کردم تا بتونم با ارائه سند و مدرک نشون بدم چقدر سخته زندگی با خونوادهای که درک متقابل و ظرفیت انتقادپذیری ندارن!! مادر و پدرم جفتشون ویژگیهای بد زیادی دارن اما متاسفانه هرچقدر سنشون بالاتر میره انگار مغزشون میپوکه و تبدیل به یه بچهسال میشن که جز حرف خودشون حرف هیچکس صحیح نیست (مصداق بارز دیکتاتوری در سطح سلولی) اونها عیبهای طرف مقابل رو میبینن اما عیب خودشون رو اگه بگی اونوقت میشی بد عالم!! حالا قراره با هم فقط برخی از چیزهایی که من در طول روز باهاشون سر و کله میزنم رو ببینیم
هر گوشه خونه پر شده از وسایلی که یا دیگه استفاده نمیشن یا کاربردی ندارن یا خراب شدن ولی مادر من همچنان حاضر نیست اونها رو دور بندازه درست مثل یخچال خراب و کمد فلزی که توی تصویر مشاهده میکنید، یکی از بدترین خصلتهایی که تا به امروز توی وجود مادرم دیدم همین ویژگی بوده، مادرم عادت داره هر چیزی که ازش استفاده و کهنه میشه باز هم نسخه قبلی رو یه گوشه نگه داره
شعارش هم اینه: "آنچه که خار آید روزی به کار آید"
پدرم ولی دقیقا نقطه مقابل این وضعیت هست یعنی دوست داره تا جای ممکن مینیمال زندگی کنه وسایل کمی بخره چیزهایی که به کار نمیاد و صرفا جنبه تزئینی داره مثل وسایل دکوری یا ساعت یا آباژور یا امثال اینها رو نخره و هر چیزی هم که مصرف شده رو دیگه دور بندازیم! حالا نه پدرم حاضره از عقیدهاش دست بکشه نه مادرم!! بدترین بخشش اینه که دو تا خرس گنده و بالغ حاضر نیستن بشینن در مورد اختلاف نظرهاشون با هم گفتگو کنن، این چیزهایی که من از نظراتشون فهمیدمم بخاطر اینه که هر دوتاشون با من غرغر میکردن در مورد طرف مقابلشون
مثلا مامانم میگفت "ما پول نداریم شاید همین یخچال خرابم یه روزی بتونیم بفروشیم چرا بدیم مفتی یکی ببره؟ نه اینکه باباتون خیلی حاضره پول خرج کنه که بگیم مشکلی نداره مفت میدیم بره"
بابا هم میگفت "این زن حاضر نیست هیچی رو دور بندازه بابا بگذر دیگه ازشون بذار یه بدبخت بیچارهای واسه خودش بفروشه"
بدترین بخشش اینجاست که وقتی میخوام پا درمیونی کنم خصوصا حالا که خودشون عقلشون به گفتگوی منطقی و اظهار نظر عقایدشون نمیرسه من براشون توضیح بدم هر کدوم جلوی اون یکی گارد میگیره و اوضاع قمر در عقرب میشه
راستی ... این خونه ماست قشنگه نه؟ خونه یک آقای بانکی و خانوم فرهنگی!!! اینقدر دوست دارم قیافه اونایی که با فاز مچگیری میان برای من کامنت میذارن که بگن من دروغ میگم یا اغراق میکنم رو ببینم، الان خونه یه کارگر بدبخت هم میری حداقل یه دست گچ به خونهاش میزنه که ظاهرش نو بشه نه؟ پدر مادر من شاید بیپول باشن اما بخش اعظمی از مشکل من با اونها بخاطر بیعرضگی و بیمسئولیتی اونهاست شما وقتی عرضه ننه بابا شدن نداری "کاندوم" برای همین اختراع شده، بگذریم این چیزا متعلق به آقا بزرگ هست الان ما توی بخش خانوم بزرگ هستیم پس به مسائل اون بپردازیم
به هرحال اون یخچالی که توی عکس بالا میبینین مربوط به ۲۰ سال پیش هست و الان تبدیل به یه کمد وسایل بوگندو شده، اون کمد فلزی هم جزو جهیزیه خانوم بوده یعنی ۳۰ سال پیش و الان دیگه عتیقه محسوب میشه اما با اینکه یه ست کمد چوبی داره حاضر نیست نه بفروشه نه حتی همینطوری به یه نفر ببخشه فقط یه گوشه جمع میکنه!
بانک ملی برای کل کارکنانش یه کارتن روغن شامل دو عدد روغن زیتون، دو قوطی زیتون پرورده و امثال اینها فرستاده، اینکه چقدر فساد توی بانک ملی هست که سر دو قوطی روغن ما دنبالشون دویدیم که بماند اون یه بحث جداست که اینجا نمیخوام بگم اما حالا یه جعبه توی خونه ما اومده از طرف بانک ملی، گاهی با خودم فکر میکنم اگه همین بانک ملی بیچاره نبود ما گداگشنهها میخواستیم چطوری شکممون رو سیر کنیم با این ننه بابایی که فقط میگن خجالت بکشین مردم همینم ندارن!!
ساعت ۱۱ ظهر هست که این کارتن رسیده به خونه، بازش کردیم و یه گوشه روی میز قرار داده شده من سریع میرم سمتش و ازش عکس میگیرم چون میدونم چه بلایی قراره سرش بیاد، مامان با هیجان تعریف میکنه که روغن زیتون خیلی فایده داره برای قلب و انواع بیماریهایی که انتها ندارن، اشاره میکنه به بروشور داخل کارتن که گویا یک خیر بزرگ این کسب و کار رو راه انداخته برای زندانیهایی که مشکل کار پیدا کردن دارن تا بتونن از این طریق برای خودشون کار پیدا کنن و سر و سامون بگیرن، حقیقتا خیلی زیبا هست این یکی از آرزوهای من بود که روزی بتونم برای همچین افرادی کار ایجاد کنم ولی وقتی خودت فقیری شدنی نیست
حالا فردا شده، از خواب بیدار شدیم اما دیگه جعبه نیست
_ جعبه کجاست مامان؟
_ اممم همینجاست ای بابا مگه من قایم کردم! توی کمد گذاشتم که هروقت خواستم غذا درست کنم یه ذره بریزم توی غذا تا خوشمزه بشه
باور میکنم اما میدونم قراره فردا و پس فردا چی بشه ولی چه میشه گفت؟ اون روز یه سالاد با روغن زیتون درست کردیم و برای اولین بار مزه بهشتی روغن زیتون رو چشیدیم که چقدررر با سالاد خوشمزه میشه!! منی که تو عمرم نمیدونستم روغن زیتون چیه اونجا متوجه شدم چرا خارجیا اینقدر روغن زیتون روی سالاد میریزن!! سر ناهار هم نفری ۵ دونه زیتون پرورده به نوبت بهمون رسیده بود و خیلی چسبید (چرا باید سهمیه بندی شده بخوریم؟ نمیدونم)
۲ روز از وقتی کارتن رو آوردن خونه گذشته، حالا از دو بطری روغن زیتون و دو قوطی زیتون پرورده فقط یه دونه باقی مونده و بعد از گذشت ۵ روز نه توی کمد و نه توی هیچ کدوم از کابینتها دیگه خبری از روغن زیتون یا زیتون پرورده نیست انگار دود شدن رفتن هوا!!
متوجه شدین؟؟؟ مادرم مثل بچهها یا بهتر بگم مثل آدمای قحطی زده رفتار میکنه این رفتار یک سال و دو سالش نیست این رفتار همیشگیاش هست همیشه از هر خوراکی که خریده میشه یه ذره کش میره و میذاره یه گوشه واسه اینکه ۶ ماه بعد یه ذرهاش رو بیاره بگه واسه شما خریدمش از پول داروهام زدم تا واسه شما اینا رو بخرم، آخه زن حسابی مگه با بچه طرفی؟
ساعت ۸ شب، بابا میره بقالی سر کوچه تا ببینه اگر میوهای آورده ازش بخره، یکی دو کیلو موز و نارنگی و پرتقال، کل میوههای فصل زمستون ماست هیچوقت چیزی غیر از این نبوده مگر اینکه بقالمون چیزی بیاره مثلا اگر بر فرض محال یه میوه خوشمزهتر مثل انار یا انبه (توی تابستون) بیاره که معمولا خیلی نادرتر هست چون گرونه و کسی نمیخره توی این محله، اونوقت ما هم میتونیم طعم این میوهها رو بچشیم
حالا صبح شده، وقتی بیدار شدم میبینم از یه پلاستیک میوه که از هر کدوم حدود ۱۰ عدد داخل پلاستیک بود الان فقط دو،سه تا موز و چند عدد نارنگی مونده و من هنوز لب هم نزده بودم و طبق نظام سهمیه بندی من نمیدونم سهم من میشه یا سهم چند نفر دیگه هست که باید برای اونا هم بذارم یا اینکه یکی اضافه بر سهمش خورده؟؟ شاید باورتون نشه ولی این حقیقته یه وقتایی میخوردم و بعد از بیدار شدن مامان دلخور بود که سهم چند نفر دیگه هم بوده حالا درسته منو کتک نمیزنه اما حس بدی که از خوردن اون میوهها ایجاد میشه اونقدر بد هست که نخوام دوباره تجربه کنم، پس اینجا ۲ حالت وجود داره:
۱_ اونقدر که هیچی توی خونه نیست علی فشار گرسنگیاش رو روی میوه خالی میکنه و هر سری میاد در یخچال رو باز میکنه و میبینه هیچی نیست بعد یه میوه میخوره و دوباره میره تا یک ساعت بعد و دوباره چرخه گرسنگی تکرار میشه
۲_ مامان درست مثل قضیه روغن زیتون بخشی از میوهها رو برمیداره و یه گوشه نگه میداره که یا سهم خودش محفوظ بشه یا دو هفته بعد از توی فریزر یا یخچال در بیاره بگه واسه شما نگه داشتم!!
اما من از این قایم موشک بازی خسته شدم نمیخوام برای بعد چیزی نگه داره ترجیح میدم مثل آدم یه دل سیر از چیزی بخورم تا قطره چکونی فقط برای اینکه زنده بمونم
امروز جشنه توی خونمون، آخه بابام هرچند ماه یکبار از رفیقهاش میزنه تا برای ما رعیتهای بیچارهاش گوشت گاو بخره (گوشت گوسفند بخاطر گرونتر بودنش سالهاست خریده نمیشه) مامان شوید پلو با گوشت درست کرده و خیلی خوشحال به نظر میرسه، من چند سالی هست گوشت گاو و کلا گوشت قرمز نمیخورم بخاطر عذاب وجدانی که از رنج تحمیل شده به گاوها توی وجودم هست ترجیح میدم فقط باعث مرگ مرغهای بیچاره باشم و گاو و گوسفند نخورم همچنین از نظر علمی هم یکی از علل گرمایش زمین مصرف گوشت قرمز هست که باعث ایجاد گاز CH4 یا همون گاز متان در اتمسفر میشه که بحث طولانی هست، این دلایل باعث شدن تا جای ممکن گوشت قرمز نخورم
مامان میخواد برای خودش غذا بکشه، در ماهیتابه رو باز میکنه
و با خنده میگه "ای بابا یکی نیست!!"
من با تعجب میگم "نیست؟ یعنی چی نیست مامان؟"
میگه "من برای هر نفر ۲ تا تیکه گوشت جدا گذاشته بودم حالا یکیش نیست عیب نداره حالا من یه تیکه میخورم!"
این بخش آخر رو طوری با طعنه میگه که انگار من برداشتم اون گوشت رو!! شایدم منظوری نداره، شایدم طعنهای در کار نیست اما حسی که من میگیرم همینه پس بهش پیشنهاد میدم همون سهمیهای که برای من جدا کرده برداره، به هرحال که من نمیخورم اما اون قبول نمیکنه و همون یه تیکه رو میخوره من حتی لب نزدم به اون غذا اما اون حس بدی که بهم داد هنوزم بعد دو هفته توی دلم هست
نظام سهمیه بندی توی خونه ما دقیقا برای چی هست؟ متاسفانه مادر من، درست مثل شمای خواننده و خیلی از دوستانی که با فاز طعنه میان به من برچسب عجیب غریب بودن میزنن حاضر نیستن خود واقعیشون رو آنالیز کنن و دنبال چرایی رفتارشون باشن برای همین مادرم هیچوقت حاضر نیست بگه واقعا تو بچگی چی کشیده که باعث شده چنین رفتاری ازش سر بزنه چون به صورت ناخودآگاه از خونوادش یه چهره خوب نشون میده حتی جلوی منی که بچهاش هستم حاضر نیست بد پدر و مادرش رو بگه تا بتونیم ریشهیابی کنیم، شاید توی بچگی گرسنه بوده، شاید بهش غذا نمیدادن یا شاید همون داستان عدم برابری مرد و زن توی خونشون که مردها غذای بیشتری میگرفتن و در رأس سفره بودن چون نونآور خونه بودن باعث شده مادرم اینطوری بشه
شاید اون میخواد عدالت رو رعایت کنه اما من خسته شدم از این عدالت بهم حس بدی میده که همش باید دنبال جواب این سوال باشم "فلان چیزی که من میخورم سهم کیه!!" من فقط خسته شدم میفهمی؟ حتی اگه این کار با نیت خوبی انجام میشه اما دیگه به من حال خوبی نمیده من اونقدر بزرگ شدم که دلم قوانین خودمو بخواد اما مادرم حاضر نیست انتقادی به خودش قبول کنه و وقتی بهش بگی تا ۳ ساعت بعدش با خودش نق نق میکنه
صبح شده، هیچی برای خوردن نیست برای فرار از این وضعیت چند تا تخم مرغی که توی یخچال هست رو میذاریم آبپز بشه دو تا برای علی، یکی برای من، یکی برای مامان، از شانس بد یکی میشکنه!!
میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته چون بارها و بارها قبلا هم تجربهاش کرده بودم، مامان رفت بهش سر بزنه و دید یکی شکسته، ما که تخم مرغها رو علامت گذاری نکرده بودیم اما اون گفت اینی که شکسته تخممرغ خودش بوده و شروع کرد به لب زدن پیش خودش
"لعنت به این زندگی، بعد عمری یه بار خواستم منم تخممرغ آبپز بخورم قربون خداییت برم من ارزش همینم ندارم نه؟"
و هزاران جمله دیگه که محدودیت اجازه نمیده اینجا بگم، سعی میکنم آرومش کنم اما فایده نداره اون تو ناخودآگاهش به چیزهایی باور داره که حتی خودشم متوجهش نیست وقتی همچین اتفاقی میوفته یا گاهی پولی از پیشش گم میشه احساس میکنه خدا اونو لایق اون چیز ندونسته یا خطایی ازش سر زده و این مجازات خداست!!
سعی میکنم به غر زدنهاش با خودش بیتوجه باشم چند باری که علی بهش هشدار داده کمتر غر بزنه خونه رو روی سرش خراب کرده در نتیجه مطمئنم درخواست منم جواب نمیده اما من اون تخم مرغ شکسته رو برداشتم خوردم تا مامان بیخیال بشه و اون یکی سالمه رو بخوره ولی مگه این زن کوتاه میاد؟ آخرش هم حاضر نشد لب بزنه فقط کلی نق زد و یه حس بد رو انتقال داد و کاری کرد همون یه لقمه هم کوفتم بشه!!
خب چی میشد اگر ناراحتیش رو ابراز میکرد اما بعدش مثل آدم یکی از تخم مرغها رو میخورد تا برای منم کوفت نشه؟ آقا من اصلا از عمد اون تخم مرغ شکسته رو خوردم که دیگه نق نزنه اما در کنار نق زدن حاضر نشد لب به تخممرغ بزنه و هر لقمهای که من خوردم زهرمارم شد، حالا مگه جرعت میکنی بگی این کارت به من حس بدی میده؟؟ بیا امتحانش کنیم که تا ۵ ماه باهات قهر کنه مثل بچهها و ظرف غذاش رو جدا کنه و تنهایی چایی بخوره که تو به قبر پدرت خندیدی و ازش ایراد گرفتی!!
میدونی درد کجاست؟ اون جایی که میبینم با این مشکلات جوک درست میکنن توی اینستاگرام و تلگرام و توییتر بچهها شما چه مرگتون شده؟ اگر مادرتون توی آشپزخونه با خودش غر میزنه تا سه ساعت بعد این یعنی مادرتون مریضه و شما رو هم داره مریض میکنه اونوقت باهاش جوک میسازین؟؟
مامان داره خونه رو مرتب میکنه و کل سبدها رو با وایتکس برق انداخته، وایتکس سمی هست و دست رو میسوزونه مخصوصا که حاضر نیست از دستکش استفاده کنه اون کار میکنه و با هر دقیقه کارش داره غر میزنه، اینکه چقدر ما موجودات بدی هستیم که قدر کاراش رو نمیدونیم و اون داره عمرش رو فدای ما میکنه و هزار تا حرف دیگه که اصلا مغزم نمیکشه الان به خاطر بیارم
بهش میگم "نکن مامان وقتی کسی قدر کاراتو نمیدونه انجامش نده!! چرا انجام میدی؟"
میگه "اگر من هم انجام ندم میدونی اینجا چطور گهدونی میشه؟ کلی بیماری و مریضی میاد تو خونه همینطوری هم کلی بدبختی داریم"
میگم "یعنی با هر روز شستن و برق انداختن سبدها و جارو کشیدن و گردگیری دیگه بیماری نمیاد؟"
فایدهای نداره کسی که به چیزی اعتقاد داره همیشه حرفی برای دفاع ازش داره من مخالف تمیزی نیستم، بله زندگی آدم باید تمیز باشه اما زندگی ما یه زندگی نرمال نیست، با این بابایی که ۲۰ سال یه بار هم حاضر نیست وسایل رو تغییر بده یا کاری توی خونه انجام بده (تو مقاله بعدی بهش پرداختم) دیگه تمیزی کیلو چنده؟ منی که توی افسردگی خودم دارم غرق میشم و یکی نیست بپرسه حالت چطوره بیام شبانه روز فقط ظرف بشورم و فرش بسابم که چی بشه؟ (یه مدت انجام میدادم اما فایده نداشت حالم بدتر میشد منم کنار گذاشتم) همون هفتهای یه بار تمیز شدن بس هفت پشتمونه اما مگه گوش میده؟ فقط نق میزنه فقط نق میزنه و اعصاب و روان منو بهم میریزه!! اگه پسر بودم میزدم از خونه بیرون تا ۲ شب هم برنمیگشتم ولی دخترم و مجبورم کپه مرگم رو بذارم و گوش بدم حتی از پشت هدفون هم صدای نقنقهاش رو میشنوم!!
به باور من این حرکتش وسواسگونه هست درست مثل وسواس تمیزی اتاق که من دارم، مسئله فقط تمیزی خونه نیست حتی وقتی مسافرت به یه هتل میریم مادر من فقط مشغول سابیدن آشپزخونه و کف سرامیکی اون اتاق هست
میگه "قبل از ما کلی آدم اینجا بودن خدا میدونه چقدر مریضی و بیماری وجود داشته باشه!"
خودتون میدونین عملی که مغزت مجبورت میکنه هر روز انجامش بدی و اگر انجامش ندی اعصابت خورد میشه و یه چیزی مثل خوره میوفته توی جونت یعنی وسواس!! اما وقتی بهش میگم این کارش وسواس به تمیزی هست گارد میگیره و کلا حاضر نیست هیچ عیبی از رفتارش رو قبول کنه!! تقریبا هر روز بیدار میشه میشوره میسابه و سینک ظرفشویی رو با وایتکس برق میاندازه و غرغر میکنه خب اگر وسواس نیست سعی کن یه هفته انجامش ندی زن حسابی اگر هم انجامش میدی برای وسواس خودت هست دیگه نق زدنت چیه؟
فردا صبح شده، من کل شب نخوابیدم و به عنوان انسانی که شبهاش در حقیقت ظهر محسوب میشن گرسنه شدم و یه نسکافه و چند تا تخم مرغ آبپز خوردم و سینک ظرفشویی یه مقداری ظرف جمع شده، از اون جایی که ما اتاق و حریم خصوصی نداریم و پدر و مادر زیبای من ۱۵ ساله در طلاق عاطفی هستن مادرم توی هال میخوابه و با کمترین صدایی بیدار میشه پس نمیتونم در طول شب ظرفها رو بشورم چون بارها سر و صدا شده و با صداش بیدار میشه
میگه "حالا مونده همین الان بشوری؟ چشم دیدن اینو ندارین من دو دقیقه بخوابم؟"
در نتیجه میذارمش برای بعدا مثلا ظهر میشورم، ساعت ۱۰ صبح میشورم اما نمیشه چرا؟ چون ساعت ۹ صبح مامان بیدار شده و اومده توی آشپزخونه و این صحنه رو دیده حالا داره ظرفها رو میشوره و با خودش غر میزنه
"نمیتونن ظرفای خودشونم یه آب بکشن، دخترای همسن تو خونه زندگی اداره میکنن تو چی؟ باعث شرمه فردا روز هرکی تو رو ببره به خاک ما فحش میده که خاک بر سرت بشه تربیتش نکردی"
عمدهترین حرفی که توی سالهای نوجوونیم شنیدم همین بود که تو باعث خجالت شوهرت میشی که بلد نیستی کار خونه انجام بدی و همین باعث شده بود تا سالها از مردها متنفر باشم
بهش میگم "مامان خودم میشورم تو اجازه بده تو همینجا بذار"
میگه "هه تو اگه میخواستی بشوری از دیشب تا حالا شسته بودی برای الان نمیموند"
میگم "باشه پس منو صدا بزن بگو فلانی بیا ظرفاتو بشور"
میگه "هه آنچه به گفتار است مردار است!!"
خب زن حسابی چی میخوای پس؟ میگم این میگی نه!! میگم اون میگی نه!! پس چی؟ من بیسچاری باید چشمم به سینک باشه که مبادا طرفی جمع بشه که اعصاب و روانت بهم میریزه وقتی ظرفی توی سینک باشه؟
مادرم وسواس داره، اما وسواسش توی ۱۵ سال گذشته مغز منو دیوونه کرده، فکر کن یه بیماری داری که علاوه بر خودت داری اطرافیانت رو هم آزار میدی اما حاضر نیستی قبول کنی و تا کسی حرفی بزنه شروع به گریه میکنی بچگانه نیست؟ اگر یه انسان بالغ باشه من درکش میکنم میتونیم برای شستن ظرفها و تمیزی آشپزخونه ساعت بذاریم مثلا ۱۲ ظهر و ۱۲ شب میتونیم جوری به توافق برسیم که هم منافع اون در نظر گرفته بشه هم اعصاب راحت من اما مادرم انتظار داره هر بار کسی ظرفی توی آشپزخونه میذاره من سریع بشورم و سریع همه جا رو تمیز کنم و خودشم قبول نداره وسواس داره!!!
مامان قراره یه نوبت چشم برای خودش بگیره از زاهدان اما دکتره بدجور معروفه و نوبتش به سختی گیر میاد حالا یه لینک براش فرستادن تا با واریز پول بتونه نوبت بگیره اما بلد نیست باهاش کار کنه، حاضر هم نیست از کسی درخواست کنه تا براش نوبت بگیرن، حاضر نیست حتی گوشیش رو به کسی بده تا راهنماییش کنه این زن اگه بمیره من حتی رمز گوشیش رو بلد نیستم!!! اما دائم داره خونه رو متر میکنه و دستاش میلرزه و به زمین و زمان حرف میگه یه جوری استرس داره سر یه کار کوچیک که آدم فکر میکنه قراره بمب خنثی یا آپولو هوا کنه!!
بعد از کلی درگیری با خودش، فحش دادن به دکتره، حرف گفتن به زمین و زمان حاضر شده گوشیاش رو برای لحظهای بده دست بابام تا براش نوبت بگیره، در نهایت هم مشخص شده که سه بار پول ویزیت رو فرستاده چون هر سری که بلد نبوده بگیره دوباره مسیر رو از اول رفته، باور کنین اگه یه سوپر مذهبی نبود میگفتم حتما دوس پسری چیزی داره که اینقدر حساسه سر گوشیش، استرسش موقع انجام کارهای جدیدی که خارج از عادتهای زندگیش باشن هم یه موضوع وحشتناک دیگهاس که قبولشون نداره، دستاش میلرزه، نمیتونه چیزی بخوره، همش خونه رو متر میکنه، زن حسابی مگه قراره چیکار کنی؟ یه نوبت آنلاین هست، فقط چون منشی گفته این لینک ۵ ساعت اعتبار داره اینطوری اونو مضطرب کرده بعد فکر کنین اگر این آدم میخواست کارهای مهم بکنه چیکار میکرد؟ در حقیقت برای همین هم هست که هیچوقت تو زندگیش هیچ ریسکی مطلقا هیچ ریسکی نکرده و همیشه یه بازنده بوده(:
وقت ناهاره!! غذا چیه؟ آبگوشت گوشت گاو دوباره یه غذایی که من نمیتونم بخورم اما چون هیچی نیست چشمم رو میبندم و آبگوشت رو میخورم، نشستیم پای سفره داریم نون تیکه میکنیم یهو مادرم یادش میاد که نمکدون نیاورده بلند میشه اونجا متوجه میشه لباسهای شسته هنوز پهن نشدن، میبره اونها رو پهن کنه وقتی میاد یادش میوفته هنوز گوشتهای مرغ رو بسته بندی نکرده شروع میکنه به بستهبندی و بین کارش به زمین و زمان حرف میگه
غر میزنه "سگ رید تو این زندگی میخواستم غذا بخورم"
میگم "خب مادر من بیا بخور مگه مجبوری حتما همین الان انجامش بدی؟"
با طعنه میگه "من انجام ندم کی میده نه اینکه خیلی شانس دارم دخترم این کارا رو بکنه"
میگم "خب بگو مگه نمیبینی من یه مرده متحرکم؟ نمیبینی چقدر حالم بده؟"
سکوت میکنه مثل همیشه من حاضرم اختلالهاش رو قبول کنم اما اون حاضر نیست کوچکترین نرمشی نشون بده، متوجه رفتارش میشین؟؟ وقتی یه چیزی یادش میاد باید دقیقا همون لحظه انجام بشه وسط ناهار بودیم رفت یه نمکدون بیاره اما سلسله کارها که یادش اومد دیگه تا انجامش نده آروم نمیگیره متاسفانه درکش میکنم چون خودم دقیقا همین مشکل رو داشتم اسم این مشکل چیه؟ نمیدونم شاید کمالگرایی شاید اینکه دوست داره حتما همه کارهاش انجام شده باشن و در آرامش کامل باشه تا بعد غذا بخوره هرچی که هست خودمم این مشکل رو داشتم و به سختی ازش خلاص شدم اما اون در وهله اول اصلا باور نداره مشکلی داره که بخواد برای رفع این مشکل کاری کنه
پالتو زمستونی من اونقدر نابود شده که نمیتونم بپوشم چون به عنوان دختر یه کارمند باید موجه به نظر برسم و این پالتو موجه نیست برای همین میخواستم از شرش خلاص بشم از اونجایی که خیلی کم پیش میاد لباس بخریم و پول لباس بدیم خیلی کم پیش میاد لباسی رو هم بفروشیم این یکی هم که کلا فروش نمیرفت کاش میرفت تا میتونستم یه پولی بدست بیارم اما نمیشه
حالا که فروش نمیره تصمیم گرفتم یه تعداد وسیله رو کنار بذارم، کسی رو نمیشناختم به دردش بخوره اما میخواستم کنار سطل زباله عمومی که هر روز کلی بنده خدا برای زباله گردی میان اونجا بذارم تا شاید به درد یه بنده خدایی بخوره اما همین که مامان دید دارم جمع میکنم
گفت "لازمشون داری؟" گفتم نه!!
گفت "اگه کسی رو سراغ نداری بذار من یکی رو میشناسم بهش بدم خدا رو خیر میاد!"
اما من دلم میخواست برای حداقلترین چیزهای زندگیم خود لعنتیم تصمیم بگیرم، بابا من یه خرس گندهام دیگه، حداقل امیدوارم اینو مثل کمد و یخچال کهنه ۲۰ سال پیش یه گوشه جمع نکرده باشه و واقعا به کسی داده باشه!
پ.ن: میبینین چطور ترکهای کوچیک شکافهای بزرگی میشن و آدم رو دیوونه میکنن؟ اینکه با یه پالتوی کهنه چیکار کنم چیز مهمی نیست درست اما من توی کوچکترین مسائل زندگیم هنوز حق انتخاب نداره چه برسه مسائل بزرگتر و این در گذر زمان آدم رو دیوونه که چه عرض کنم مجنون میکنه، اگه شما هم از این خونوادهها دارین داستانتون رو بگین
ماها میوههای فاسد یه درخت سمی هستیم بچهها اکثرمون پدر مادرهایی به مراتب بدتر از نسل قبلمون میشیم لطفا با این توجیه که من مثل پدر مادرم نمیشم بچهدار نشین بخدا قسم پدر مادر منم با همین طرز فکر بچه درست کردن
پ.ن۲: متاسفانه ویرگول بدجوری محدودیت داره وقتی کلمات از ۳ هزار تا رد میشه به طور واضح گوشیم هنگ میکنه اما چیکار کنم نمیتونم یه موضوع رو ده تا مقاله کنم
پست شماره ۵۷ / ۴۲۸۶ کلمه
تاریخ ۱۸ دی ۱۴۰۲
سایت ویرگول