زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۲۴ دقیقه·۱ سال پیش

اخلاق‌های عجیب پدرم

منبع عکس chamaan.ir
منبع عکس chamaan.ir

در ادامه بررسی رفتار‌های عجیب و غریب پدر و مادرم هستیم، بررسی رفتارهای مردی که در طول ۲۰ سال گذشته هیچکس باور نکرد چطور یه کارمند بانک می‌تونه تفکراتی در حد انسان‌های اولیه داشته باشه و باور کنه همین که یه سقف بالای سرمون هست و شکممون سیر میشه یعنی خوشبختیم!! پدرم دقیقا مصداق بارز همون نگرش مثبت اندیشانه‌ای هست که میگه با همون چیز‌هایی که داری خوش باش پدرم هم دقیقا با چیزایی که داره خوشه و سال‌هاست هیچ تلاشی برای هیچ تغییری نمی‌کنه! درسته یه جاهایی انسان بیش از حد خودش رو با آدم‌های بالاتر از خودش مقایسه می‌کنه و همین باعث میشه آرامش زندگیش مختل بشه برای همین میگن گاهی آدم باید خودشو با پایین‌تر از خودش مقایسه کنه و به همون چیزی که داره قناعت کنه اما اگر این طرز فکر افراطی بشه اونوقت هست که عاقبت زندگیتون شبیه ما میشه یکی از دلایلی که متنفرم از انرژی مثبت دقیقا همین هست بابام با مفهوم انرژی مثبت آشنایی نداره اما از ۳۰ سال پیش تا الان کل زندگیش بر همین معنا و مفهوم گذشته و مارو بدبخت و بیچاره کرده!

موقعیت ۱: اتاق سیاه شده

اتاق من و بقیه
اتاق من و بقیه

دیوار اتاق پر از سیاهی و کثافت شده، به قدری دود و گرد و خاک طی این سا‌ل‌ها روش نشسته که حتی فیلتر خودکار دوربین گوشی هم نمی‌تونه این سیاهی رو بپوشونه!! اگر غلط نکنم حدود ۲۰ ساله که توی این خونه زندگی می‌کنیم و این خونه حتی یک‌بار هم یه دست رنگ کامل نخورده!!

سیاهی دیوار
سیاهی دیوار

هرچند این اتاقِ خصوصی من نیست و فقط یه گوشه‌ی اتاق وسایل من اجازه داده شده که گذاشته بشن و من اختیاری از خودم توی این خونه و ایجاد تغییرات توش ندارم اما با این حال یه پارچه برداشتم و سعی کردم با آب و سیم ظرفشویی روی دیوار بکشم تا شاید یکم از کثیفی و سیاهی‌اش شسته بشه اما همونطور که مشخص هست بدتر شد و بهتر نشد!!

بخش دیوار وسایل من که رنگ زدم
بخش دیوار وسایل من که رنگ زدم

چیز‌هایی که امروز صرفا توی چند جمله بیان میشه برای من سال‌ها طول کشیدن و به سختی گذشتن، اون زمان می‌خواستم برای کنکور بخونم و همش اتاق‌های خوشگل توی اینستاگرام می‌دیدم می‌دونستم که قرار نیست یه اتاق خوشگل و مجزا با سرویس چوب داشته باشم اما حداقل دلم می‌خواست یه مقداری قشنگ‌تر میشد، چند باری سعی کردم زندگیم رو همینطوری بپذیرم و همینطوری با سیاهی و دود از وسایلم عکس می‌گرفتم اما یه پس زمینه زشت حتی قشنگ‌ترین وسایل‌ها رو هم زشت می‌کرد، همش گریه می‌کردم، غصه می‌خوردم، خجالت می‌کشیدم، مگه من چی از دنیا می‌خواستم؟ فقط می‌خواستم چند تا عکس خوشگل از وسایل خوشگل بگیرم، فقط دلم یه گوشه دنج می‌خواست یعنی اینقدر زیاده‌خواهی بود؟ آره شاید اگر بابام یه کارگر بدبخت می‌بود که از صبح تا شب کار می‌کرد و پولش خرج کرایه خونه و مشکلات زندگی میشد واقعا حق با من نبود اما پدر کارمند بانکی که ۱۲ ساله خودش رو بازنشست کرده و مثل یه ببو گلابی از صبح تا شب فقط پی عیش و نوش با مردهای همسن پسرش می‌گرده چطور؟؟ بارها بهشون گفتم که دلم یه تخت‌خواب یا سرویس چوب می‌خواد و مادرم با یه تمسخر چندش

می‌گفت "دو روز دیگه قراره بری شوهر کنی همونجا برات یه تخت دو نفره می‌گیریم که بری بغل شوهرت!!"

من نمی‌خواستم برم بغل یه نفر دیگه تا بتونم صاحب تخت و سرویس چوب بشم می‌خواستم یه حریم خصوصی داشته باشم بدون سکس بدون ازدواج اما مگه می‌فهمیدن؟

خدا می‌دونه همون زمان چندین بار به رنگ‌آمیزهای شهرمون توی دیوار پیام دادم هرچند که توی این شهر بین بازاری‌ها و کلا کارهای مردونه کسی حرف زن رو به حساب نمیاره، اگر تو به عنوان یه زن به یه بنا پیام بدی بگی می‌خوام خونه‌ام رو تعمیر کنم

میگن "برو به آقات بگو بیاد به ما پیام بده خانوم"

(شهرهای کوچیک معمولا در همه‌جا همین‌طور هستن و خیلی با فرهنگ شهرهای بزرگ فاصله دارن) اما من نمی‌خواستم مثل مادرم با یک بار رد شدن پا پس بکشم چون اونم بارها برای تعمیر خونه اقدام کرده بود و همین که بخاطر زن بودن تحقیرش می‌کردن پا پس می‌کشید برای همین با کلی لجاجت گشتم و یه رنگ‌آمیز پیدا کردم که حاضر شد باهام حرف بزنه اما همون زمان هزینه رنگ‌آمیزی اون اتاق حدود ۲ میلیون برآورد شد (اگر اشتباه نکنم) برای همین مجبور شدم عقب بکشم چون به پدرم گفتم و سکوت کرد و بعدا با زنش غرغر کرده بود

گفته بود "این دختره هر روز یک چیزی تقاضا می‌کنه بهش بگو یکم ممنون باشه اینقدر زیاده‌خواه نباشه دخترای مردم همینم ندارن"

و مادرمم می‌گفت "من یه عمر خرج خورد و خوراکتون رو دادم وقتی باباتون نداده الانم پول داروهام رو ندارم پول فلان آزمایشم رو ندارم بدبختم بیچاره‌ام"

خلاصه اونقدر حرف می‌زنه از بدبختی‌هاش که می‌فهمی قرار نیست چیزی نصیبت بشه در نتیجه به خاک نشستم آخرش از سوز دلم مجبور شدم یه قوطی رنگ سفید و یه قوطی رنگ نارنجی و یه قلمو بزرگ بگیرم و خودم اون بخشی که پشت میزم بود رو رنگ بزنم تا هرچند نمای کل اتاق عوض نمیشه اما حداقل نمای پشت عکس‌ها عوض بشه چرا که اون زمان می‌خواستم بلاگر بشم فکر می‌کردم همین که عکس‌های قشنگ بگیرم و محتوای خوشگل بسازم می‌تونم پولدار بشم ولی ... زهی خیال باطل!!

مشکی رنگ عشقه!!
مشکی رنگ عشقه!!

مشکل فقط اتاق من نبود، مشکل کل خونه بود، این خونه دیگه از همه جاش داره کثافت می‌باره و هیچکس حاضر نیست بهش توجهی نشون بده، همه دیوارها سیاه شدن همه جا رو دود برداشته، هر طرف دست بکشی پر از گرد و خاکی هست که روی دیوارها طی سال‌ها نشسته و کسی توجه نکرده، پنجره‌ها هنوز همون پنجره‌های سبز رنگ و شیشه‌های طرح‌دار عصر حجری هست که ۳۰ سال پیش یکی نصب کرده روی این خونه و کسی حاضر نشده تغییرشون بده مادرم غر میزنه

میگه "زنای مردم بیکارن شوهرشون خرجشونو میده اونوقت حالا من یه زمانی کارمند بودم چرا من باید خرج کنم؟"

پدرمم که اصلا زیر بار نمیره میگه "مردم همینم ندارن خداتو شکر کن!!"

اینجا حقیقتا حق با مادرم هست، فکر کن یه زن هستی ازدواج کردی اما شوهری داری که یه قرون حاضر نیست خرج کنه چون شوهرت مثل انسان‌های اولیه باور داره همین که سقف بالای سرت هست و شکمت سیر هست کافیه، مسئله فقط عقاید اون نیست بلکه عقاید اکثر مردم فقیر این شهر همینه اونقدر این جمله رو بارها و بارها شنیدم که می‌خوام عوق بزنم و کل زندگیم رو بالا بیارم، هربار مادرم ازش تقاضای پول لباس یا هدیه می‌کرد بهش طعنه می‌زد که تو بخاطر پول زنم شدی مگه؟ یا یه بار دیگه گفته بود همون نونی که توی خونه‌ام می‌خوری همون هدیه‌اس!!! خب مرد حسابی زن همینه دیگه زن خرج داره توقع داشتی یه کنیز مفت بگیری؟؟ برای یه زن باید خرج کنی، باید محبت کنی، باید هدیه بگیری،گل بگیری، عشق خرجش کنی تا یه دیوونه روانی نشه که شبانه روز سر هر چیز کوچیکی شروع به نق نق کنه و بچه‌هات رو هم دیوونه کنه

می‌بینین چطور زنجیره‌وار همه چیز بهم مرتبط هست؟ یه شوهر بد باعث یه مادر بد میشه و یه مادر بد در نهایت بچه‌های بد تربیت می‌کنه! بچه‌هایی که از بیرون مؤدب و سربه‌زیر دیده میشن اما زیر پوست بچه سر‌به‌زیر یه دیوونه رو به جنون خوابیده که هرکسی نمی‌تونه ببینه

موقعیت ۲: دیوار ترک خورده

راهرو دستشویی
راهرو دستشویی

وارد راهرو دستشویی میشی، یه ترک خیلی گنده اندازه کله آدم روی کل راهرو افتاده، این دیوار از دور داره فریاد می‌زنه و میگه من دارم میوفتم، من دارم ریزش می‌کنم، من دارم رو به نابودی میرم، مامان بارها با بابا حرف زده گفته یه فکری بردار مرد حسابی یه کاری بکن اما اون میگه ولش کن بابا تو بذار حالا یه دفعه این ریزش کنه بعد یه فکری به حالش می‌کنیم

ترکی که شکاف شده
ترکی که شکاف شده

بابام تو کل زندگی همین دو تا اخلاق رو داره

۱_ همیشه باید شکرگذار چیزی که داریم باشیم و نیاز نیست برای بیشترش تلاش کنیم چون مردم همینم ندارن بعد هم اگر خدا بخواد خودش اتفاق میوفته اگر اتفاق نیوفتاده چون ستاره بلندی نداشتیم

۲_ اگر چیزی خراب هست یا نیاز به تعمیر داره مشکلی نیست حالا بذار کامل خراب بشه بعد یه فکری به حالش می‌کنیم این در مورد همه چیز صدق می‌کنه از وسایل و ابزارها بگیر تا خونه و تعمیرات مربوط به خونه یعنی یک نگرش که روی کل زندگی و رفتارهاش سایه انداخته و حاضر نیست قبول کنه یه جای کارش می‌لنگه

دقیقا نقطه مقابل مادرم اگر مادرم صد هست بابام صفر هست!! مامانم از اون‌هاست که هر چیزی ذهنش رو مشغول می‌کنه باید خیلی سریع بهش رسیدگی بشه ولی بابام از اون‌هاست که صبر می‌کنه به نقطه بحرانی برسه بعد تلاش می‌کنه و جفتشون حاضر به کوتاه اومدن نیستن اما رفتارهای پدرم به عنوان مسئول این خونواده اثرات به مراتب بزرگتری می‌ذاره، اگر مادرم با کارهاش فقط روح و روان آدمو خراش میده پدرم کل زندگیمون رو ب*گا میده

موقعیت ۳: زنگ آتیش گرفته

سیاهی ناشی از سوختن زنگ صدا
سیاهی ناشی از سوختن زنگ صدا

هنوز توی راهرو دستشویی هستی، بالای سرت رو نگاه می‌کنی یه دود سیاهی جمع شده اون گوشه چیه؟ اون زنگ صدای حموم هست که ۲۰ سال پیش وقتی خونه رو خریدیم نصب کردیم، طبق معمول بابام ارزون‌ترین جنس و ارزون‌ترین نصاب رو خبر کرده بود که تا جای ممکن از هزینه‌ها کاسته بشه چون به نظرش این بیخود بود و همش تقصیر زنش بود که چیزای بیخود می‌خواست در نتیجه یه هفته بعدش این زنگ سوخت و آتیش گرفت و یه دود سیاه برای همیشه اونجا ثبت شد در طی ۲۰ سال گذشته حتی یکبار بابام حاضر نشده این رو تغییر بده

موقعیت ۴: سقف فروریخته

سقف دستشویی
سقف دستشویی

حالا بعد از راهرو وارد دستشویی میشی، سقف داره فرو میریزه من که دیوونه نشدم درسته؟؟ سقف به طرز واضحی کج شده اما از همون اول هربار مامان به بابا تذکر داد اون فقط گفت نگران نباش این سقف خیلی محکم هست در نهایت هم از بس مامان غر زد و غر زد فقط دو تا میله فلزی جوش زد به سقف که جلوی ریزشش رو بگیره خنده‌دار نیست؟؟ دو تا میله فلزی نازک جلوی ریختن سقف رو بگیره؟؟ اگر این حماقت نیست اسمش چیه؟

این زن بیچاره حتی یه بار به شوهر عمم اینو نشون داد گفت فلانی تو یه چیزی بهش بگو شاید گوش بده، باورتون نمیشه اگر بگم عمو و شوهر عمم گفتن نه بابا این دیوار خیلی محکمه هیچیش نمیشه تو زیادی حساس شدی!! هرچقدر با مادرم مشکل دارم اما اینجا حق با اونه، یه زن به یه مرد قوی نیاز داره نه یه نر!!! مردی که حتی کوچکترین مسئولیت‌هاش به عنوان یه مرد رو جدی نمی‌گیره دقیقا به چه دردی می‌خوره؟

موقعیت ۵: آبگرمکن جوشیده

دماسنج آبگرمکن
دماسنج آبگرمکن

آبگرمکن رو روشن کردم تا یه دوش بگیرم اما یادم رفته خاموشش کنم، آبگرمکن ما هنوزم از همون مدل بسیار بسیار قدیمی هست که حتی حالت خودکار نداره که به یه دمای معین برسه و خاموش بشه در نتیجه هر دفعه روشنش می‌کنیم باید حواسمون جمع باشه که زیادی گرم نشه چون با کپسول گاز کار می‌کنه و توی شهر ما هنوز سیستم گازکشی وجود نداره پس دمای زیاد یعنی گاز زیادی مصرف میشه و کپسول سریع‌تر خالی میشه و این یعنی غرغرهای بابا پشت سر ما دم گوش مامان که بیاد برامون تعریف کنه ما زیاد مصرف می‌کنیم!!

سلسله مشکلات اینطوری شروع میشه:

_ جیره بندی گاز و سهمیه ماهیانه ۴ کپسول گاز توی کشوری که غنی از گاز هست باعث میشه بابای تنبل و بی‌خاصیت ما حوصله تعویض گاز نداشته باشه و همچنین پول بیشتری که باید برای کپسول‌های بعدی در یکماه بپردازه بهش فشار میاره

_ از اون طرف آبگرمکن قدیمی و زوار در رفته‌ای که حتی یه سیستم گرمایش خودکار نداره باعث میشه بترسی از روشن‌ کردن آبگرمکن که مبادا یادت بره یا زیادی گرم بشه یا زیادی کپسول مصرف بشه

در نهایت باعث میشه یه آب گرم ساده توی زمستون برات رویا بشه، اکثر روزها آبگرمکن خاموش هست و خیلی وقت‌ها که میریم دست و صورتمون رو بشوریم آب یخ هست یکی از آرزوهام اینه که یه روز توی خونه‌ای باشم که همیشه آبش گرم هست

اگر هم ما بریم آبگرمکن رو روشن کنیم بابا همیشه میره پشت سرمون خاموش می‌کنه درست از همون مدل جوک‌هایی که توی اینستاگرام در مورد خاموش کردن کولر توسط پدرها می‌سازن، چطور می‌تونین بهشون بخندین؟ واقعا برای شما دردناک نیست؟ یه اختلال و یه مشکل بزرگ رو دارین با جوک ساختن عادی جلوه میدین من کجای دنیا اینو به ملت بفهمونم که این یه مشکله وقتی تا دهن باز کنی میگن ما هم از این سختی‌ها داشتیم ولی مثل تو نق نزدیم جا نزدیم باشه آقا تو موفق عالم ولی من دیگه دارم از فشار این همه قانون نانوشته دیوونه میشم قوانینی که در ظاهر وجود ندارن اما در باطن چی؟ اگه جرعت پدرت میشه زیر پا بذارشون که تا یکماه پشت سرت غرغر کنن و یکی خبر بیاره برات که آقابزرگ رو ناراحت کردی!!

آبگرمکن گازی
آبگرمکن گازی

چرا هنوز بعد از ۲۰ سال ما همون آبگرمکن قدیمی و عصر هجری رو داریم؟ مگه یه آبگرمکن برقی گرفتن چقدر هزینه داره تا حداقل محتاج گاز نباشیم تا همش نگران تموم شدن گاز نباشیم!! آدم باید همیشه دنبال بهتر کردن کیفیت زندگیش باشه اما پدر من باور داره همین شکم سیری و سقف بالای سر چیزی هست که خیلیا ندارن بقیه‌اش زیاده خواهی محسوب میشه

موقعیت ۶: جاروبرقی سوراخ شده

دسته جاروی سوراخ شده
دسته جاروی سوراخ شده

می‌خوام اتاق رو جارو بزنم اما هرچی با جارو می‌کشم کار نمی‌کنه صد بار روی یه نقطه می‌کشم تا یه چیزی رو برداره این جارو برقی از اولش هم به درد نخور بود باز هم ارزون‌ترین جنس موجود بود که خریده بودن اما الان دیگه اونقدر داغون شده که حس می‌کنم ازش به عنوان بادبزن میشه استفاده کرد انگار از یه جایی داره باد میاد بیرون و بعد متوجه میشم که دسته فلزی جاروبرقی سوراخ شده!!

نمای کامل حفره‌های جاروبرقی
نمای کامل حفره‌های جاروبرقی

می‌تونین تصور کنین؟؟ یه چیز فلزی کاملا زنگ زده و در نهایت سوراخ شده!! چطور ممکنه؟؟ یعنی این جنس اولا چقدر بیخود بوده، دوما چقدر در طول ده سال استفاده شده که دیگه به گند کشیده شده چون بابای عزیزم حاضر نمیشد جاروبرقی جدید بخره و مامان هر سری مجبور بود دسته جارو رو جدا کنه ببره توی حیاط با آب فشار بهش بیاره تا اگر چیزی توی مسیرش هست باز بشه شاید یکم بهتر کار کنه احتمالا همین باعث زنگ زدن و سوراخ شدنش شده، وقتی به بابام نشون دادم فقط گفت بذار چسب بزنم روی حفره‌هاش تا بهتر کار کنه!!! وقتی مامان شروع به غرغر کرد و گفت لااقل یه جارو جدید بخر اون مثل همیشه فقط سکوت کرد تمام!!

موقعیت ۷: خونواده دوست نداشتنی

صبحانه مادر
صبحانه مادر

صبح شده و همه کنار هم هستیم اما خوشحال نیستیم وقتی مدرسه می‌رفتم آرزو داشتم یه روز بدون دعوا کنار هم بشینیم الان به اون آرزو رسیدم ولی این زن و مرد خیلی وقته از چشم من افتادن، اونقدر به بدبختی عادت کردیم که دیگه برامون عجیب غریب نیست، یخچال مثل خیلی از روزها خالیه فقط یه وعده غذای ظهر داخلش هست نه چیز دیگه‌ای مامان برای صبحانه همون کلوچه‌های خونگی خشک شده رو می‌خوره اونم چون مجبوره و کنار داروهاش باید یه چیزی بخوره اما من ازشون متنفرم نمی‌تونم این کلوچه‌های بدمزه لعنتی رو بخورم برای همین هم مجبور میشم فقط چایی رو با شکر شیرین کنم و با نون بخورم تا سیر بشم

صبحانه پدر
صبحانه پدر

بابا هم کلوچه‌های آماده همیشگی رو خریده واسه خودش و داره می‌خوره دمش گرم!! اما واقعا تو به عنوان یه مرد شرمنده نمیشی که ۱۲ ساله عین یه تپه عن یه گوشه نشستی و دست به سیاه و سفید نزدی؟ خسته نمیشی از اینکه کشیدی کنار و به همه گفتی من کارمو کردم زحمتم رو کشیدم، چه زحمتی کشیدی مرد حسابی؟ خونه داره توی کثافت غرق میشه و روی سرمون خراب میشه تو ککت نمی‌گزه اصلا عین خیالت نیست، شرمنده نیستی از اینکه زن و بچه‌ات گرسنه‌ان؟ چطور یه مرد می‌تونه اینقدر بی‌رگ و بی‌غیرت باشه؟ خب طبیعیه وقتی دور و برت همه مثل خودت باشن دیگه عجیب غریب جلوه نمی‌کنه کل فک و فامیل من همینن کمی بیشتر یا کمتر همشون مثل هم هستن تازه بابام از همشون سرتر دیده میشه پس بدون که فامیل ما چقدر بدبختن که ما بدبختا بینشون خوشبخت محسوب میشیم

موقعیت ۸: آشپزخونه کثیف

نمای بالای اجاق گاز
نمای بالای اجاق گاز

آشپزخونه داره توی کثافت فرو میره هر طرف رو نگاه می‌کنی یه گندی به بار اومده، این هود برای ۲۰ سال پیش هست اونقدر مامانم اینو با سیم سابیده که دیگه خسته شده فایده نداره تمیز نمیشه هر چیزی یه تاریخ انقضا داره وقتش که برسه باید عوضش کنی بالای گاز اونقدر روی دیوار روغن نشسته که دستت رو بکشی خیس میشه همه جا پر از کثافت شده و کسی کاری نمی‌کنه، بارها به بابام میگه و اون با اخم میگه همین خوبه یا مثل همیشه سکوت می‌کنه که توعه رعیت بفهمی اربابت رو ناراحت کردی!!

کابینت‌های گندیده
کابینت‌های گندیده

درهای کابینت همشون کثیف و چرک شدن، مادر بیچاره من اونقدر گفت و گفت و کسی به حرفش گوش نکرد که چند سال پیش از سوز و گداز دلش رفت یه قوطی رنگ سفید توی انباری پیدا کرد و آورد درهای کابینت رو رنگ زد تا شاید یه مقدار قابل تحمل‌تر بشه اما این آشپزخونه گندیده با این چیزها تمیز یا شیک نمیشه یه تغییر اساسی برای اینجا لازمه

مدل ۳۰،۴۰ سال پیش طراحی آشپزخونه
مدل ۳۰،۴۰ سال پیش طراحی آشپزخونه

یادمه مامان همیشه تو حسرت یه آشپزخونه اوپن‌دار بود اون زمان‌ها این مد بود اما هر بار به آقا می‌گفت اون با اخم جواب می‌داد که ننه بابام همچین چیزی نداشتن که من داشته باشم، بارها سر این مسئله دعوا کردن کتک کاری راه انداختن ولی تهش عاقبت نداشت این مرد با این عقاید پوسیده‌اش عوض نمیشه

سر شیر آب خراب
سر شیر آب خراب

سر شیر آب خراب شده، اون قسمت خروجی‌اش که آب رو پخش می‌کنه بیشتر از ده ساله خراب شده ولی بابام حاضر نیست یه جدیدشو بخره بعد از شکستن اون بخش ما همچنان به همین شکل نکبت‌بار بهش ادامه دادیم درست مثل دوش آب توی حموم، خدای من هرچیزی خراب میشه به نظر پدرم تا زمانی که جا داره بازم باید ازش استفاده کرد مگر اینکه دیگه مطمئن بشه اون وسیله جرواجر شده و دیگه نمیشه استفاده کرد که بره یکی جدیدش رو بخره!!

نمای کنار اجاق گاز
نمای کنار اجاق گاز

دقیقا به همین خاطر هست که دست و دلم به کار نمیره برای همین به مادرم میگم اینقدر شبانه روز نشوره و نسابه (توی پست قبلی) این خونه اونقدر فاسد و گندیده هست که یه ظرف شستن و گردگیری ما نمی‌تونه حال و روزش رو بهتر کنه، یه خونه قلب یه زن هست، اگر شما یه مرد هستی اگر شما ازدواج می‌کنی وظیفت هست قلب اون زن رو شاداب نگه داری، یه زن نیاز داره وسایل جدید برای خونش بگیره، هر چند سال یه دستی به خونش بکشه هر چند وقت یه چیزی رو تغییر بده تا حالش بهتر بشه نه اینکه ۲۰ سال گذشته هیچی عوض نشده چرا؟ چون تو یه مرد داهاتی بودی که جد در جدت لنگ یه لقمه نون بودن برای همین فکر می‌کنی چقدر آدم خفنی هستی که داری شکم اینا رو سیر می‌کنی و این رعیت‌های خاک بر سرت چقدر بیشعورن که قدر نمی‌دونن

پس تو چه فرقی با جمهوری اسلامی داری؟؟ نظام دیکتاتورگونه‌ای در سطح سلولی که هیچکس توش حق اعتراض و انتقاد نداره و فقط میشه توش زنده موند اما زندگی نمیشه کرد، حسرت یه تولد گرفتن، یه شب یلدا، یه سال تحویل، یه لباس نو گرفتن، یه مسافرت خوب رفتن چرا باید به دل ما بمونه؟ هر بار رفتیم مسافرت هیچوقت نه جایی رفتیم نه پولی خرج کردیم چون اگه چیزی می‌خواستی اخماش تو هم می‌رفت فقط می‌رفتیم پاساژها رو از پشت شیشه نگاه می‌کردیم و رد می‌شدیم توی هر شهر انگار فقط می‌رفتیم که اسمی کرده باشیم ما هم فلان جا رفتیم اما حق هیچ کاری نداشتیم چون خود سلطان سلیمان که خسته بودن یا پی رفیق بازی بودن ما هم به عنوان برده‌های آقا حق نداشتیم تنها جایی بریم مادر توسری‌خور بدبخت و ذلیل من که هیچوقت عرضه سرپیچی نداشت هم از اون شیرزن‌هایی نبود که بتونه مارو بچرخونه همیشه از سایه‌اش می‌ترسید (ببخشید اینقدر موضوعات سنگین و ریشه دار هست که به خودم میام می‌بینم از اصل موضوع خارج شدم)

یخچال خراب
یخچال خراب

وضعیت بقیه وسایل آشپزخونه هم چندان تعریفی نداره، یخچال فریزر بخش یخ سازش خراب شده، بخش بالای یخچال همیشه آب جمع‌ میشه توی کشو‌ها، چسب یخچال دراومده، غذاها زود فاسد میشن چون نمی‌تونه مواد رو درست خنک کنه

ماشین لباسشویی خراب
ماشین لباسشویی خراب

ماشین لباسشویی که افتضاح شده قسمتی که برف توش می‌ریزن دربش جدا شده و لق لق می‌کنه، پایین ماشین زنگ زده و سوراخ شده هربار روشنش می‌کنی نشتی می‌کنه و آب تا وسط آشپزخونه میاد بیشتر از ۱۵ بار برای تعمیر اقدام شده اونم به لطف دوستی که میاد خونه تعمیرش کنه و حالا که اون دوست زن گرفته و رفته یه جای دیگه بیشتر از دو ماهه ماشین خراب شده و کاری نمی‌کنه چرا؟ چون بقیه تعمیرکارها باید ببری دم مغازشون و حاضر نیستن خونه بیان و این مرد بی‌عرضه هم حاضر نیست همچین کاری بکنه!!

اجاق گاز خراب
اجاق گاز خراب

صفحات گاز بخاطر ۲۰ سال استفاده زنگ زدن، خراب شدن با اینکه مامان هر روز گاز رو سیم می‌کشه تا تمیز دیده بشه اما خرابی گاز رو نمیشه با تمیزی اصلاح کرد، این مرد حاضر نیست برای هیچ کدوم هزینه کنه با همچین مردی باید چیکار کرد؟ خب تو که نمی‌خواستی خرج زن و بچه بدی به گور بابات خندیدی که بچه درست کردی!!! کل این وسایل شامل اجاق گاز و یخچال و ماشین لباسشویی سر جمع با ۵۰ میلیون تومن خریده میشه این مرد در کمترین حالت یک دهم یه آقای بانکی شاغل داره وام می‌گیره اگر اونها ۵۰۰ میلیون وام می‌گیرن این آقا حداقل هر ۲ سال داره ۱۰۰ میلیون می‌گیره یعنی توی ۲۰ سال گذشته حداقل هر ۵ سال میشد یه دور وسایل نو خرید حتی همون جنس بنجل و ارزونش هم ما راضی هستیم اما اگه جرعت پدرت میشه بیا بهش بگو تا خون به‌پا کنه و بگه پول خودمه مال خودمه زحمتش رو کشیدم نمی‌خوام خرج کنم البته این حرفاش جلوی منه بدبخت بود، توی دو سال گذشته که علی جلوش وایساده شیوه برخوردش یه جور دیگه شده شروع به گریه می‌کنه جلوی پسرش طوری که هرکس از بیرون ببینه با خودش میگه وااای خاک بر سر این پسر ناخلف بشه که قدر ننه بابای گوهربارش رو نمی‌دونه!! دقیقا جمهوری اسلامی گونه هست از اونا که لچک می‌بندن و اشک می‌ریزن و عاشق مردم هستن ولی بچه‌هاشون اون سر دنیا تو پارتی‌ها بین پنجاه تا دختر نشستن!! قشنگ نیست؟؟

موقعیت ۹: مواد غذایی محدود

نسکافه گرون
نسکافه گرون

این اواخر از فشار فکری رو به نسکافه آوردم تنها چیزی که یه مقدار آرومم می‌کنه در کنار مصرف سیگار و چیزای دیگه همینه، دارم دیوونه میشم دارم کم میارم، دارم خیلی قشنگ حس می‌کنم که به فروپاشی رسیدم من سالها افسردگی داشتم اما در عین حال به زندگی ادامه می‌دادم اما الان ۳،۴ ساله زندگی برام متوقف شده دارم دیوونه میشم چرا هیچکس کاری نمی‌کنه؟ خدایا من که می‌خوام نجات کنم ولی راه نجات کجاست؟ همه میگن تقصیر خودته بی‌عرضگی خودته، خدایا خودت قضاوت کن ببین چطور دلم خون شده و دستم به هیچی بند نیست

از آقا می‌خوام وقتی میره سر کوچه (هر شب دو ساعت اوقاتش رو با مردای سرکوچه می‌گذرونه و حال و احوالی عوض می‌کنه بچه‌ام نه اینکه کل روز رو با بچه‌های سرپاتوق می‌گذرونه خیلی خسته میشه) شب با ۷ عدد نسکافه قرمز رنگ برمی‌گرده، یکی‌اش رو می‌خورم بدمزه‌ هست بنفش‌ها خوشمزه‌تر بودن پس بهش میگم این خوب نبود سری بعد لطفا از اون بنفش‌ها بگیر اما دلخوره، تن صداش عوض میشه و با لحنی که خوب می‌شناسمش میگه خب می‌گفتی از قبل که از این قرمزها نخرم من ۷ تااا خریدم ازشون، تازه متوجه میشم چه شکری خوردم سریع جمع می‌کنم و میگم علی دوس داره می‌خوره نگران نباش اما داستان به اینجا ختم نمیشه شب در گوش زنش غر میزنه که زهره اصلا مراعات نمیکنه ۷۰ هزار تومن پول رو به باد داد!! وای بر من ... وای که بخاطر ۷ تا نسکافه ۱۰ هزار تومنی یه جوری غر می‌زنه انگار ۷۰ میلیون خورده توی گوشش و ضرر کرده همیشه همین بوده وقتی یه چیزی می‌خری باید مواظب باشی اشتباه نکنی وگرنه اگه پولای آقا رو هدر بدی تهش نق نق می‌شنوی اونم نه مستقیم بلکه توسط صدر اعظم!! در این مورد باز صد رحمت به مادرم که مرد و مردونه نق نق می‌کنه این آقا مرد نیست این یه زنه تو نقاب یه مرد!!

موقعیت ۱۰: عقده ماشین سواری

ماشین ضربه خورد
ماشین ضربه خورد

علی یه بچه نیست یه مرد بالغ ۲۲ ساله‌اس اما هنوز مثل بچه‌ها باهاش رفتار میشه به قول خودش اون هنوز کوچکترین کارهایی که یه مرد بلد هست رو انجام نداده، هیچوقت بنزین زدن رو یاد نگرفته، هیچوقت دور دور نکرده با ماشین باباش، هیچوقت از سند خونه یا سند ماشین یا قرارداد خرید و فروش چیزی نمی‌دونه، از کارهای برقی سر در نمیاره، از کامپیوتر چیزی نمی‌دونه، اگه یه جایی ماشین خراب بشه بلد نیست چی به چیه چرا؟ چون پدری نداشته که اونو بغل دستش بنشونه و بهش مردونگی یاد بده چون مردی بالای سرش نبوده که مرد بودن بلد باشه بابام همیشه پی رفیقاش بوده و هیچوقت هم برای علی وقت نداشته جدای از این بابام یه تن‌لش بی‌خاصیت بوده که هیچوقت دست به هیچ کاری نمی‌زده همیشه می‌گفت من کارمند بانکم این کارا در شان من نیست در نتیجه خودش هیچی بلد نبود که بخواد به علی یاد بده حتی توی بچگیش دوچرخه سواری رو دوست بابام بهش یاد داده باورتون میشه؟؟همیشه طوری باهاش رفتار شده که این هنوز زوده براش یه بچه‌اس خب کی یه بچه بزرگ میشه؟؟ وقتی دائم بچه رو زیر پر و بال خودتون نگه دارین هیچوقت بزرگ شدن رو یاد نمی‌گیره

بدنه ماشین
بدنه ماشین

برای همین هم چند روز پیش دیوونه شد یه بعد از ظهر با داد و بی‌داد ماشین رو برداشت و رفت بیرون در حالی که بابای عزیزم طبق معمول دور پاتوق رفیقاش بود وقتی برگشت کلی ماشین رو داغون کرده بود چون یه چشمش کور و اون یکی کم ‌بیناست و درست نمی‌بینه بابا وقتی دید گفت عیب نداره پسرم فدای سرت پیش میاد دیگه!! خیلی باحاله نه؟؟ چه بابای مهربونی چه بابای نازنینی مدیونین فکر کنین از وقتی علی داد و هوار راه انداخته ساکت و مهربون شده وگرنه قبلش می‌گفت من یه قرون نمیدم تا همینجا خرجتون رو دادم بسه من همینم که هستم!!

بابای مهربان و راز دل
بابای مهربان و راز دل

حالا به نظرتون بابام دلخور شده؟ نخیر ابدا و اصلا دلخور نشده اما عکس بالا صحنه فردای روز تصادف هست وقتی اینطوری مثل سلطان سلیمان پاهاشو وا می‌کنه و می‌شینه و اخم‌هاش تو هم هست یعنی دلخور و ناراحت هست خب هیچ اتفاقی جز تصادف علی نیوفتاده پس دلیل دیگه‌ای نداره

بابام تا یه هفته اخم و تخم بود و با کسی حرف نمی‌زد و با زنش نق نق کرده بود، خب چرا؟ چرا حرفای دلت رو مستقیم نمیگی؟ این چه اخلاقی هست که می‌شینی پشت سر با اون زن نق نق می‌کنی که اونم بعدش اعصاب مارو بگاد؟ بیا مثل آدم حرف بزن بیا حرفای پسرت رو گوش بده پسرت داره کور میشه، داره دیوونه میشه از بی‌پولی از بیکاری از اینکه نه شغلی داره نه تفریحی نه دوست‌ دختری نه هیچی، مگه می‌خوای اینو دیوونش کنی مرد؟؟ منم دقیقا همین مشکلات رو داشتم ولی تا می‌گفتم پول یا شغل یا دانشگاه یا ماشین می‌گفتن چه غلطا دختر باید منتظر شوهرش باشه منتظر صاحابش باشه تا بوده همین بوده خب من رو که بدبخت کردین حداقل اینو نجات بدین لاشیا

مادرم اظهار بی‌گناهی می‌کنه اما حتی توی قانون قضایی هم شما وقتی شاهد یه جرمی بودی و هیچ کاری نکردی یعنی گناهکاری، مادرم می‌دونست این مرد چه موجود پستی هست و ۵ سال بچه دار نشد پس چرا باز بچه آورد؟؟ چطور یه آدم می‌تونه اینقدر خودخواه باشه؟ یه زن کارمند که ما همیشه با داستان‌های قهرمانانه‌ای که از خودش و شهامتش تعریف می‌کرد بزرگ شدیم چطور اینقدر بی‌عرضه بود که نتونست طلاق بگیره؟ شاید تو یه خونه دیگه فشار روانی روی ما کمتر میشد اگر دو تا روانی رو همزمان نداشتیم

اینقدر فشار روانی روی من زیاد هست که این پست‌ها فقط اندکی رو می‌تونه نشون بده، اندکی از زجری که اونقدر در طی سال‌ها تکرار شده که دیگه عادی به نظر می‌رسه مثلا الان برام خیلی عادیه که مواظب باشم درجه آبگرمکن بالا نره دیگه عادت کردم به این ظلم فقط گاهی یادم میاد به خودم میگم چه مرگت شده زهره عادت کردی؟ این یه ظلمه اینکه تو توی حسرت یه آب گرم باشی یه ظلمه عادت نکن احمق، چرا این مرد در طی ۲۰ سال یه لحظه به ذهنش خطور نمی‌کنه به جای غر زدن در جهت رفع مشکل اقدام کنه؟ نمی‌خوای گاز مصرف بشه خب آبگرمکن برقی بخر مگه خدا رو قهرش میاد اگه ما هم یکم آرامش داشته باشیم؟

پست شماره ۵۸ / ۴۷۴۲ کلمه

تاریخ ۱۸ دی ۱۴۰۲

سایت ویرگول

زن مردعجیب غریبانرژی مثبتفشار روانیکنترل والدینی
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید