زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

داستان تلاش برای بیداری

منبع عکس saednews.com
منبع عکس saednews.com

من میگم برای درک هرچیزی باید تو دل اون داستان بود وگرنه از بیرون همه چیز خیلی ساده به نظر می‌رسه!! داستان تلاش‌های بیهوده من برای بیدار شدن و تنظیم ساعت خوابم هم از بیرون خیلی احمقانه به نظر می‌رسه وقتی برای کسی تعریف می‌کنم نهایتا با یه تمسخر که "مگه میشه ساعت بذاری نتونی بیدار بشی؟" تموم میشه، کاش می‌تونستم ذهنم رو به ذهنشون متصل کنم اما فقط می‌تونم اینجا بنویسم از دردهایی که کسی درکش نمی‌کنه!! مشکل خواب من در اصل از یه افسردگی کهنه و ریشه‌ای نشات می‌گیره، این مشکل یعنی خواب زیاد رو از ۱۶ سالگیم تا به امروز دارم و هیچوقت هم جدی گرفته نشده چون بهم میگن "ما برای دردهای مهمتر پول نداریم اونوقت ببریمت دکتر بگیم خوابش زیاده؟!!"

امروز ۵ دی ۴۰۲ هست!

کمک به دوست

دیشب یکی از دوستام بهم پیام داد و ازم درخواست کمک کرد که برای مشکل زنانه‌ای که واسش پیش اومده برم نوبت دکتر بگیرم اون ۲۶ سالش هست درست مثل من! اما توی خونواده‌های بلوچ قوانینی به مراتب سخت‌گیرانه‌تر از خونواده‌های دیگه حاکم هست و همین باعث میشه اون حتی از مشکلات زنانه‌اش شرم کنه خصوصا به عنوان یه دختر مجرد (نه نه ببخشید یه دختر ترشیده!!) دخترهای بلوچ عموما توی سن ۱۵ یا ۱۶ سالگی ازدواج می‌کنن بعضی جاها هنوز این قانون و باور رایج هست که یه دختر باید تو خونه شوهرش پریود بشه اما اون مثل من عاشق بود و وقتی عشقش رفت اون دیگه هیچکس رو نتونست جاش بیاره! وقتی یه دختر بلوچ از ۲۰ بگذره دیگه کسی اونو نمی‌خواد!! به هرحال بحثش رو اینجا باز نمی‌کنم یه زمانی باهاش قرار گذاشتم وقتی پولدار شدم داستان سختی‌هاش رو تو کتاب "مصیبت‌های دختران بلوچ" از زبون خودش چاپ می‌کنم ولی فعلا که پولدار نشدم(:

یاد گرفتن مهارت

از اون طرف مدت‌هاست که خونه نشین شدم، آگهی‌های استخدام و کاریابی دیوار هم همچنان در حد فروشندگی توی یه شهر کوچیک با حقوق پایه ۱/۵ میلیون هست که به هیچ درد زندگی منه بدبخت نمی‌خوره با خودم گفتم حداقل صبح بیدار بشم و برم سمت "فنی حرفه‌ای" شهرمون شاید یه مهارت جدید یاد گرفتم و تونستم یه کاری دست و پا کنم هرچند اون ۱۱ تا مدرک دیگه‌ای که گرفتم برام کاری دست و پا نکردن اما امید تنها چیزیه که آدم رو زنده نگه می‌داره

دوره‌های فنی حرفه‌ای خواهران
دوره‌های فنی حرفه‌ای خواهران

اما خب جبر جغرافیایی همچین چیزی هست!! حتی برای آموزش دیدن هم باید جای بهتری باشی تا آموزش بهتری دریافت کنی وقتی فنی‌حرفه‌ای تهران و شهرهای بزرگ رو نگاه می‌کنم اینقدررر دوره‌های قشنگ و خفنی می‌ذارن که آدم با خودش میگه خدایا یه عمر طولانی داشته باشم که همشونووو برم یاد بگیرم(:

درسته که امروز آموزش‌های آنلاین وجود داره اما به لطف قیمت‌های گزاف مدرسینی که هیچ سند و مدرکی بر مدرس بودنشون (غیر از یه پیج پابلیک) نیست من واقعا به همشون شک دارم، جدای از شک و تردید من پول پرداخت شهریه‌های یکی دو میلیونی رو ندارم اما فنی حرفه‌ای نهایتا ۱۰۰ هزار تومن هزینه داره

مهمترین دلیل انتخاب فنی‌حرفه‌ای اینه که اونجا بستری برای جمع شدن ۱۰،۱۵ نفر و معاشرت کردن و گروه زدن و گپ و گفت هست چیزی که من برای حداقل فراموش کردن افسردگیم بهش نیاز دارم با اینکه از شلوغی و جمعیت بیزارم اما باید به این موضوع غلبه کنم چون می‌دونم این عادی نیست این چیز بدیه!! انسان یه موجود اجتماعی هست و به دنیا نیومده تا کل زندگیش رو تنها سپری کنه حداقل اونجا بهم یکی دو ماه حال خوب میده تا بعد دوباره برگردم توی زندون تنهایی خودم!

بیداری

به هرحال، حالا دو تا کار مهم دارم که باید صبح بخاطرش بیدار بشم پس من باید ... و باید ... و باید صبح بیدار بشم برای همین از ساعت ۱۰ و ۱۱ شب به خودم تلقین می‌کنم که تو قراره صبح زود بیدار بشی لطفا هوشیار باش و وقتی بیدار شدی دوباره با بهونه "۵ دقیقه دیگه بیدار میشم" نخوابی که بعدش ببینی ۵ ساعت بعد بیدار شدی!!! اما باز هم تا ساعت ۳/۵ شب خوابم نبرد!! با این وجود به خودم گفتم نه!! وقت بهانه آوردن نیست کلی آدم هستن که تو کل زندگیشون بیشتر از ۳،۴ ساعت نمی‌خوابن و هر روز سرحال بیدار میشن حالا چی میشه اگر من یک روز از خوابم بزنم و فقط ۳،۴ ساعت بخوابم؟ مگه زمان مدرسه همینطور نبود؟ در طول شبانه روز ۴،۵ ساعت بیشتر نمی‌خوابیدم همیشه ۲ شب خواب ۶ صبح بیدار بودم پس الانم می‌تونم، من می‌تونم!!!

زنگ ساعت رو روی ۶/۵ تنظیم کردم و برای اینکه شاید خواب بمونم یه دونه زنگ هم برای ساعت ۸ گذاشتم و خوابیدم!!

ساعت ۶/۵ صبح

زنگ ساعت به صدا درمیاد و من بیدار میشم دستم درد می‌کنه! متوجه میشم همون زمانی که داشتم زنگ ساعت رو می‌ذاشتم خوابم برده و کل این سه ساعت گوشی به دستم بوده و دستم خشک شده! زنگ رو خاموش می‌کنم تا دیگه رو حالت تعویق نره و هی صدا نده حالا می‌خوام بلند بشم اما یه خستگی عجیبی توی تنم دارم می‌خوام بلند بشم باید بلند بشم اما نمی‌تونم!! یه صدایی تو سرم میگه "زهره خیلی خسته‌ای هنوز یه فرجه دیگه داری بخواب با زنگ ساعت ۸ بیدار شو!!" منم سریع بهش گوش میدم و چشمام رو می‌بندم

ساعت ۷/۵ صبح

یهو چشمام باز میشه هنوز ۸ نشده پس نیم ساعت دیگه فرصت دارم به خودم میگم بسه زهره پاشو!! لطفا بیدار شو از جات!! بلند شو!! اما نه!! ... دوباره می‌گیرم می‌خوابم با این تفاوت که این بار زنگ ساعت ۸ رو هم خاموش می‌کنم چون یه صدایی تو سرم می‌گه "نگران نباش بابا!!! بیدار میشی!! ببین چطوری نیم ساعت به زنگ بیدار شدی بازم بیدار میشی" پس با خیال راحت زنگ رو خاموش می‌کنم و می‌خوابم

پ.ن: چرا زنگ رو ناخودآگاه خاموش می‌کنم؟ جدا از همه دلایل مغزم یکی از اون دلایل یکی از قوانین نانوشته خونه ماست، با توجه به اینکه من اتاقی برای خودم ندارم و حریم شخصی ندارم توی هال کنار مادر و بقیه می‌خوام و وقتی یه ساعتی می‌ذارم که بیدارم کنه معمولا طول می‌کشه تا از خواب بیدار بشم و بعد مادر و پدر زحمتکشم سرم منت می‌ذارن که ما بخاطر تو بی‌خواب شدیم تو که بیدارم نشدی ساعت الکی گذاشتی که مارو با تن مریض بدخواب کردی در نتیجه مغز بیچاره من با شنیدن صدای زنگ بلافاصله هوشیار میشه خاموشش می‌کنه که مزاحم ملکه و پادشاه نشه و بعد بشینه فکر کنه که آیا بیدار بشه یا نه!!!

ساعت ۹/۵ صبح

از خواب می‌پرم با صدای بابا که داره برای مامان چایی می‌ذاره!! ساعت ۹/۵ صبح هست وااای خدا لعنتم کنه مگه قرار نبود نیم ساعت بعد بیدار بشم؟ ساعت ۹/۵؟؟ با احتساب اینکه از اینجا تا خیابون مدرس ۱۷ (محل اداره فنی حرفه‌ای) باید پیاده برم یعنی حداقل ۵۰ دقیقه بعد می‌رسم پس یه تف به خودم می‌اندازم و دوباره چشمام بسته میشه!

پ.ن: شهر زابل سیستم حمل و نقل عمومی نداره اینجا فقط دو راه برای رفت و آمد هست یا پول تاکسی بدی یا پیاده بری!! اینجا خبری از مترو یا حتی یه اتوبوس ساده نیست فقط تاکسی و هزینه رفت و آمد با تاکسی در کل شهر یک نرخ مشخص یعنی ۳۰ هزار تومن در سال ۴۰۲ هست! با توجه به اینکه من پول تاکسی ندارم در نتیجه مجبورم همه جا پیاده برم و برای همین هست که تو این سن پاهام واریس داره!! اینکه چرا بابام منو نمی‌رسونه هم که داستان طولانی هست که اینجا جاش نیست

ساعت ۱۱ ظهر

این بار که چشمام رو باز می‌کنم ساعت ۱۱ هست، دلم می‌خواد گریه کنم، زجه بزنم، فریاد بزنم، بگم من این زندگی رو نمی‌خوام دلم نمی‌خواد همچین آدم تنبل و بی‌عرضه‌ای باشم دلم نمی‌خواد یه تپه گوه بی‌حاصل مثل پدر و مادرم باشم اما هیچ صدایی ازم درنمیاد و با کلی اندوه دوباره سرمو روی بالش میذارم. من نمی‌خوام اینطوری زندگی کنم خدایا ... چرا من هیچ سودی به این دنیا نمی‌رسونم؟ این زن و مرد چطور می‌تونن کل عمرشون اینطوری زندگی کنن؟ من دارم تو این خونه خفه میشم!!

ساعت ۱ ظهر

حالا کامل هوشیار و بیدارم ... اما خسته‌ام انگار که کوه کندم از ۳/۵ صبح تا ۱ ظهر خواب بودم و پر از خستگی هستم پر از درد هستم دلم نمی‌خواد اینطوری زندگی کنم به دوستم که قول داده بودم چی؟ می‌خواستم برم فنی‌حرفه‌ای ثبت‌نام کنم!! لعنت به من ... بیدار شدم اما کل روز غمگین و ساکت و گوشه‌گیرم حتی خسته‌تر از روزهایی که ۸ شب بیدار می‌شدم ... این حق من نیست اما برای کی مهمه؟

پست شماره ۴۴ / ۱۴۱۱ کلمه

تاریخ ۵ دی ۱۴۰۲

سایت ویرگول

ساعتخواب و بیداریشب بیداریبدخوابی
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید