رویای ناسازگار نامی هست که برای یک رشته از مقالاتم انتخاب کردم مقالاتی که قراره بعد از سالها اندکی قوه تخیل منو قلقلک بده، قوهای که خیلی وقته توی زندگی من خاموش شده و کاربرد چندانی نداره
مهم: این رشته مقالات رو بیشتر برای آرامش ذهن خودم مینویسم این اواخر به قدری فشار روانی از به زبون آوردن مشکلاتم بهم وارد شده که حتی یک ماه دوری از این فضا نتونست حال منو بهتر کنه فقط امیدوارم نوشتن از موضوعات متفرقه کمی بهم فضا بده
زمانی که نوجوون بودم حدودا ۱۵ ساله، برای فرار از محیط ناامن خونواده که عموما با بحث و جنگ و دعوا میگذشت عادت داشتم یه دنیای خیالی توی سرم بسازم و به اونجا فرار کنم توی اون دنیای خیالی من یه انسان آزاد و رها بودم، موهای صافی که همیشه آرزوی داشتنش اشکم رو در میآورد حالا روی سرم بود و باد از لا به لای موهام رد میشد، اندام اسکینی و لاغری که توی نوجوونی حسرتش رو میخوردم و پیراهن و شلوار مردونهای که هیچوقت حق پوشیدنش رو نداشتم حالا توی اون دنیا من خود حقیقیام بودم، پوست سفید، ابروهای زیبا، دماغ کوچیک، بدنی ظریف اما روحیهای جنگنده، من میتونستم تا هر ساعتی که دوست دارم بیرون بچرخم با دوستام برم مسافرت یا قرارهای شام کاری یا تفریحی بذارم، این درحالی بود که توی واقعیت یه دختر منزوی و اجتماع گریز بودم که تحت این عنوان که من "درونگرا" هستم خودم و رفتارهام رو توجیه میکردم من حتی یه خوش و بش ساده بلد نبودم و فقط میخواستم یه جایی برم که دور از هر انسانی باشم و هیچ حقی در پوشش یا خروج از خونه نداشتم در عین حال خودم هم انگار میلی نداشتم یا بهتر بگم اونقدر بهم تلقین شده بود که خودمم نمیدونستم آیا این واقعا همون چیزی هست که خودم میخوام یا چیزی هست که از سمت خونواده بهم تلقین یا تحمیل شده؟
به هرحال ... دنیای خیالی من فقط به ظاهرم خلاصه نمیشد این دنیا مال من بود پس حق داشتم توی این دنیا یه مولتی میلیونر باشم نه؟ یه ویلای زیبا به رنگ سفید کنار یک ساحل اختصاصی برای خودم داشتم که از روبرو به ساحل و ویوی دریا و از پشت ساختمون به ویوی جنگل راه داشت و یه جاده خیلی طولانی از مسیر جنگلی باید میومدی تا به ویلای خوشگل من که دور از هر انسانی بود برسی، یه اسب مشکی که زین شده کنار ساحل بود تا سوارش بشم و لبه ساحل اسب سواری کنم البته که برای اسب سواری یه باشگاه مخصوص ثبت نام کرده بودم فقط هر از گاهی اسبم رو میآوردن لب ساحل برای وقتهایی که حالم بد بود کنار اسبم و قدم زدن باهاش تو مسیر ساحل آروم میشدم، اما فقط اسب نبود!!! یه موتور خوشگل هم داشتم اون جاده طولانی که مسیر جنگلی رسیدن به ویلا بود برای من همیشه نقش پیست مسابقه رو داشت گاهی با موتور و گاهی با اون ماشین بنز مشکی خوشگلم با نهایت سرعت توش ویراژ میدادم تا اشکهام یادم بره، توی اون ویلا یه تاب هم وجود داره، همیشه عصرها برای خودم قهوه میذارم و روی اون تاب میشینم و غروب خورشید رو تماشا میکنم، صبحها نور زیبای طلوع خورشید صورتم رو نوازش میده و من رو بیدار میکنه توی اتاقی که پنجرههای شیشهای بزرگ داره و یه تخت نرم و گرم که عاشقش هستم
توی این دنیای خیالی من صرفا یه مصرف کننده نیستم بلکه یه بیزینس وومن موفق هستم یه کارآفرین که صدها نفر رو از گرسنگی و بیکاری نجات داده و بهشون امیدی برای بقا داده، من صاحب یه شرکت بزرگ هستم که از شنبه تا چهارشنبه با ماشین بنزم میرم ساختمون شرکت و راننده در رو برام باز میکنه و منشیام لیست جلسات امروزم رو برام توضیح میده و پنجشنبه و جمعهها هم به اسب، موتور و تفریحاتم میرسم
علاوه بر اینها یه آدم خیر هم هستم،دست به خیرمم خوبه، هر از گاهی اتوبوس اجاره میکنم تا افراد سالمند رو از خونه سالمندان برداره و با بچههای یتیمخونه ترکیب بشن و با هم بریم پارک و گردش، این برای هر جفتشون خوبه، بچهها شادی بخش زندگی سالمندان میشن و سالمندها قوت قلب بچههایی که هیچ پناهی ندارن، گاهی کمپینهای تهیه غذا برای بیخانمانها راه میاندازم اما نقشههای بزرگی توی سرم دارم قصد دارم کارگاههای کسب و کاری راه بندازم که بیخانمانها و معتادها بتونن در طول روز اونجا کار کنن و آپارتمانهایی رو بسازم نزدیک همون کارگاهها تا بتونن شبها اونجا استراحت کنن و یه سرپناه داشته باشن اگر بتونم سرمایهگذار و اسپانسرهای مطمئن روی پروژهام پیدا کنم حتی میتونیم یه شهرک مخصوص برای این افراد بسازیم که همراه با محل کارشون و آپارتمان تعدادی پارک و خدمات درمانی و بهداشتی رو هم شامل بشن، ایدههای بزرگی توی سرم دارم!!
از اینها که بگذریم برای بخش عاطفی و روابط خانوادگی هم تصوراتی داشتم برای پدر و مادرم که توی این دنیا بالاخره جدا شدن از هم دو تا خونه جداگانه گرفتم، دو تا ویلا با ماشین و راننده مخصوص که دیگه کاری به کار هم نداشته باشن و با هم سر خونه و ماشین دعوا نکن، مامانم نگه خونه خوب نداریم و بابام نگه بخاطر این خونوادس که من نمیتونم ماشین محبوبم رو بخرم، برای خودم چی؟ خب زهره ۱۵ ساله رابطه خوبی با واژه "سکس" نداره مخصوصا که وقتی فیلمای آمریکایی رو نگاه میکنه و اینطوریه که یارو دو روزه طرف رو شناخته و خیلی راحت میره توی تختش همچین چیزی خیلی بده!! برای همین زهره به سکس فکر نمیکنه داره انکارش میکنه و دائم به خودش و مغزش میگه من نیاز جنسی ندارم اما حتی اگر نیاز جنسی رو انکار کنی نمیتونی نیاز به حمایت شدن و در آغوش گرفته شدن رو انکار کنی مگه نه؟ برای همین بود که یه مرد قوی رو تصور میکردم مردی که شوهرم بود؟ نه، دوس پسرم بود؟ نه، پس کی بود؟ نمیدونم هیچ اسمی نداشت اما یه تصویر مبهم ازش داشتم انگار مغزم هنوز مقاومت میکرد جلوی این نیاز، یه تصویر مبهم از مردی که خیلی مهربونه و حمایتگره و دوسم داره و همیشه بغلم میکنه ... بغل کردن ... چقدر تو اون زمان محتاج بغل شدن بودم(:
البته همیشه اینقدر خوب نبودم به هرحال دنیای خیالی متعلق به من بود پس میتونستم توی هر لحظه تمام ساختار و زیربناش رو تغییر بدم، گاهی که روزهای بدی توی دنیای واقعی داشتم و عصبانی یا ناراحت بودم مثلا روزهایی که مادرم با من از زندگیش و کسانی که آزارش دادن درد دل میکرد و همش میگفت منتظر روز مرگش هست و من از فشار ناشی از این حرفش فقط حرص میخوردم و اشک میریختم و خودزنی میکردم میومدم توی این دنیای خیالی که حالا اسمش رو "قلمرو ابرها" گذاشته بودم و تبدیل به یه آدم شرور میشدم، یه گنگستر ترسناک و خبیث که هرجا پاشو میذاره از صدای قدمهاش مردم میترسن!! اونجا یه شکنجهگاه داشتم جایی که تک تک آدمهایی که مادرم رو اذیت کردن یا گاها همکلاسیهایی که خودم رو تحقیر کردن دست و پا بسته تصور میکردم در حالی که از خشم من خودشون رو خیس کردن و به پهنای صورت دارن اشک میریزن و ازم التماس میکنن که بهشون رحم کنم اما یه ارباب باید به وقتش بیرحم باشه اگر رحم و مروت نشون بده دیگه هیچکس ازش حساب نمیبره نباید اجازه بدم اسمم بد در بره و بگن فلانی گنگستر خوبی نیست عرضه نداده یه گروه خلافکار رو رهبری کنه نه! من یه رهبرم پس باید به وقتش تصمیمات سخت بگیرم برای همین دستور میدم چند تا از انگشتهاشون رو قطع کنن تا برای همه درس عبرت بشه و اگر دوباره با من یا خونوادم در بیوفتن براشون خیلی گرون تموم میشه!! در نهایت اون شکنجهگاه رو ترک میکنم و به جلسه مخفی بین اعضای گنگستر اون شهر میرم جایی که برای عرضه و قاچاق اسلحه و موادی که قراره وارد شهر بشه ما بزرگان عرصه خلاف تصمیم میگیریم که چیکار بکنیم!! (یه جوری سناریو مینوشتم که انگار فیلم سینمایی خودم رو دارم میسازم😂)
وقتی بهش فکر میکنم واقعا شوکه میشم که چرا در اون زمان اینقدر رفتارهای ارباب گونه از خودم بروز میدادم؟ (صرفا توی تصوراتم وگرنه در واقعیت یه توسری خور مطیع و مظلوم بودم) چرا اینقدر علاقه به رفتارهای مردونه یا قدرتنمایی داشتم؟ این همه خشم خشونت برای چی؟ گاهی هم فکر میکنم خوب بود که این دنیای خیالی بود تا حداقل از نظر روحی یه جایی باشه من اون همه خشم و نفرت رو تخلیه کنم، از اون طرف من در مورد این موضوع با هیچکس حرفی نمیزدم و در عین حال خیلی هم به خودم افتخار میکردم اینطوری بودم که فکر میکردم "واووو من چه ذهن خلاقی دارم و چقدر قوه تخیل من قوی هست" و خیلی هم خوشحال بودم که به جای اینکه مثل دوستام دنبال پسربازی برم توی دنیای خیالی امن و آروم خودم زندگی میکنم و اگر میومدی بهم میگفتی که این دنیای خیالی وقتی بخش اعظم ذهنت رو پر کرده یعنی یه جای کار میلنگه و نشونه خوبی نیست آیا من باور میکردم؟ نه!!!
من داشتم بزرگتر میشدم و انگار مغزم داشت متوجه میشد که باید از این رویاهای بچگانه فاصله بگیره اما من مقاومت میکردم، نمیتونستم قبول کنم که باید این دنیای زیبا رو که تنها مأمن امن زندگی من در سه چهار سال گذشتهام بود رها کنم و وارد زندگی آدم بزرگا بشم حتی تصورش هم خیلی خیلی ترسناک بود طوری که من ساعتها گریه میکردم و اشک میریختم از اینکه چرا دارم بزرگ میشم و چرا رویاهای قلمرو ابرهای من دیگه مثل قبل بهم حال خوب نمیده سعی میکردم آپشنهایی بهش اضافه کنم که به دنیای حقیقی نزدیکتر باشه مثل مردی که بتونم عاشقش بشم و باهاش ازدواج کنم یا تصور اینکه یه گیت (دروازه خیالی) از طریق یه دستگاه ساخته میشه که من میتونم از طریق اون دروازه وارد سرزمین "قلمرو ابرها" بشم اما ... یه روز به خودم اومدم و دیدم ۲۰ ساله شدم و در حالی که دوستام هشتاد درصدشون ازدواج کردن و بقیه هم دارن لیسانس و فوق لیسانس میگیرن من فقط دارم سعی میکنم تو دنیای خیالیم با تصور چیزهایی که عاشقشون هستم زندگی کنم!!! دقیقا همونجا بود که فهمیدم خیالپردازی من چقدر زیادهروی بوده و اصلا چیز نرمالی نبوده و چقدر به زندگیم آسیب زده و چقدر سخت بود دور شدن از اون دنیای قشنگی که برای خودم ساخته بودم، مثل این که عشقت رو ترک کنی چون میدونی قرار نیست بهش برسی، برای من درست مثل ترک عشق زندگیم دردناک بود(:
اگر امروز بخوام جواب بدم "بله" مضر بود، من به قدری توی این دنیا غرق شده بودم که از دنیای آدم بزرگا متنفر بودم و فقط میخواستم این دنیای خیالی خودم به حقیقت برسه و واقعی بشه و منتظر روزی بودم که اون گذرگاه رو پیدا کنم و برای همیشه برم توی اون دنیا زندگی کنم!!!
اما بیاین فرض کنیم که من همون زمان متوجه میشدم که این دنیا مضر هست و دیگه این دنیا رو حذف میکردم اونوقت چی میشد؟ جوابهاش میتونه ترسناک باشه، اون زمان من پر از انرژی خشم و نفرت بودم و اگر به این طریق تخلیه نمیشد شاید به نتایج ترسناکی میرسید و گاهی فکر میکنم چقدر خوب شد که من این دنیا رو توی سرم ساختم تا یه مقداری تخلیه احساسی بشم اما دلیل اینکه میگم کاش زودتر متوجه میشدم تنها در صورتی بود که من راه دیگهای برای تخلیه انرژیم پیدا میکردم یعنی به جای اینکه کل روزم رو صرف تخیل کنم میتونستم به طریقی اون رو بروز بدم چه احساساتم رو (مثل خشم یا نفرت) چه تخیلاتم رو از طریقی مثل نقاشی، طراحی، تصویرسازی و امثال اینها
راستش من دیگه خیلی خوشم نمیاد از اینکه میبینم توی اینستاگرام روی هر چیزی یه برچسب زده میشه و به قولی مثل یه افتخار شده چیزهایی مثل افسردگی یا ADHD یا اختلال وسواس OCD به قدری توی اینستاگرام تکرار شدن و همه هم ادعا دارن یکی از اینها رو دارن که دیگه مسخره شده اما با این وجود یه توضیحی توی اینستاگرام در مورد این اختلال که بنده سالها پیش بهش مبتلا بودم و به سختی خودم باهاش مقابله کردم پیدا شده که خوندنش خالی از لطف نیست:
خیالپردازی ناسازگار (maladaptive daydreaming) که به اختصار به اون MD هم گفته میشه وقتی که شما بیش از حد معمول خیالپردازی میکنی به طوری که روی کارهای روزمرهات تاثیر میذاره مثلا وقتی سر کلاس نشستی یا میخوای کار کنی اونقدر خیالپردازی میکنی که نمیتونی به درس گوش بدی یا کارت رو انجام بدی کسانی که این اختلال رو دارن معمولا دچار تروماهایی هستن که برای فرار از واقعیت به دنیای خیالی خودشون پناه میبرن خیالپردازی ناسازگار معمولا به عنوان یه مکانیزم مقابلهای در پاسخ به تروما (ضایعههای روحی) یا سواستفاده یا تنهایی اتفاق میافتد و مبتلایان به این اختلال دنیای پیچیدهای را در درون خود خلق میکنند و در زمان بروز تنش و پریشانی به وسیله رویاپردازی برای چندین ساعت به آنجا پناه میبرند
حالا بعد از سالها یک سری پست اینستاگرامی دیدم از تصویرگرانی که کاراکترهایی رو خلق کرده بودن و باعث شد قوه تخیل من مقداری قلقلک بخوره و از اون جایی که الان جایی برای بیان تخیلاتم دارم یه مدتی هست سعی کردم یک سری داستانهایی بسازم البته که هیچوقت به قدرت زمان ۱۵ سالگیم نمیرسه الان دیگه قوه تخیل من خیلی ضعیفتر شده و نمیتونم مثل اون زمان استفاده کنم اینو به وضوح توی وجودم احساس میکنم
پست شماره ۶۳ / ۲۲۱۶ کلمه
تاریخ ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
سایت ویرگول