ویرگول
ورودثبت نام
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۹ دقیقه·۸ ماه پیش

فوبیای مزاحمت و درونگرایی

پستی در رابطه با درونگرایی
پستی در رابطه با درونگرایی

هرچند از اینستاگرام متنفرم ولی گاهی اوقات یه پست‌هایی می‌بینم که باعث میشه بخش‌های خاموش شده‌ی خودم رو به خاطر بیارم در واقع میشه گفت همون ده درصد سودمندی این اپلیکیشن هست، اینستاگرام کمکم کرد ترس‌هایی از گذشته رو بخاطر بیارم ترس‌هایی که در گذر زمان به کل فراموش شده بودن و اصلا یادم نمی‌اومد که من هم روزگاری چنین ترس‌هایی داشتم چون تقریبا ۶ سال هست که من با این ترس‌ها مقابله کردم و اونها رو پشت سر گذاشتم برای همین نه تنها فراموششون کردم بلکه امروز به نظرم خنده‌دار میاد و دلم می‌خواد برم به گذشته یه چَک آبدار بخوابونم توی گوش خودم و به زهره گذشته بگم "تموم اون ترس‌های مسخره و پوچ فقط بخاطر اینه که تو اصلا با کسی در ارتباط نبودی زمانی که وارد اجتماع بشی تمام این‌ها پوچ میشن" حالا می‌خوام بخشی از این ترس‌ها رو با هم مرور کنیم و نحوه گذر من از این سد ذهنی رو بررسی کنیم

بررسی ترس‌های ذهنی من

فوبیای مزاحمت
فوبیای مزاحمت

یک مدل از ترس‌هایی که قبلا داشتم توی مدرسه یا مهمونی و کلا توی جامعه همین بود "فوبیای مزاحمت" البته این ترس توی مدرسه شدیدتر بود اینکه مبادا مزاحم کسی باشم، مبادا یکی رو اذیت بکنم، مبادا یک نفر از من خوشش نیاد و من زیادی بهش نزدیک بشم و گاهی اوقات ... فقط گاهی اوقات که پا روی ترس‌هام می‌ذاشتم و به کسی نزدیک می‌شدم از سمت اون فرد طرد می‌‌شدم مثلا یکبار رفتم کنار یکی از هم کلاسی‌هام نشستم و هی دل دل کردم که سر صبحتی رو باهاش باز کنم چون اون زمان دوم دبیرستان (سال دهم نظام جدید) بودم و چند سالی می‌شد که اصلا هیچ دوستی نداشتم این موضوع رو به مادرمم گفته بودم و اون بهم گفته بود "چه بهتر!! اصلا هیچ سودی از رفاقت به آدم نمی‌رسه به هر حال چند سال بعد اونها ازدواج می‌کنن میرن سر خونه زندگی خودشون اول و آخر هم جدا می‌شین" متاسفانه مادرم با اینکه یه روانشناس بود اما از کوزه شکسته آب می‌خورد و اصلا عقلش قد نمی‌داد که بتونه مشکلات روحی من رو تحلیل کنه و به این درک برسه که درسته هر چیزی نهایتا پایانی داره ولی توی اون سن من بیشترین نیاز رو به داشتن دوستان خوب داشتم و این توجیه که یک روزی این دوستی تمام میشه اصلا مرهم این خلا نمیشه، در نهایت تنها تلاش من برای پیدا کردن دوست توی ۱۶ سالگی به این ختم شد که اون دوستی که کنارش نشستم برگشت بهم گفت "میشه لطفا تنهام بذاری؟" و همین که من بلند شدم دوستای صمیمیش اومدن کنارش نشستن و اون هم حسابی باهاشون خوش و بش کرد و من بدجوری دلخور شدم و بعد از اون بیشتر از قبل رفتم توی خودم و دیگه حتی همین تلاش رو هم تکرار نکردم برای اینکه با کسی دوست بشم، از اون آدمم بدجوری متنفر شدم همش تو دلم می‌گفتم "مگه من چیکارت کردم؟ خواستم بخورمت عوضی؟" اگه یکی دیگه می‌خواست با من دوست بشه من هیچوقت این حرف رو بهش نمی‌زدم ولی اینا عوضی‌ان!!! اصلا چرا هیچکس با من دوست نمیشه؟ چرا من همیشه اون کسی هستم که داره سعی می‌کنه دوست پیدا کنه؟ چرا کسی تلاش نمی‌کنه به من نزدیک بشه؟ یعنی من خیلی زشت و بدقواره‌ام؟ ولی من بخدا خیلی مهربونم، من غیبت نمی‌کنم، من مغرور و خودخواه نیستم، من دوست پسر بازی نمی‌کنم بخدا دختر خوبیم🥺 چرا دخترای توی کلاس اون همه دوست خوب دارن ولی من ندارم؟ چرا فلانی رو همه توی کلاس دوست دارن و محبوب دل همه هست ولی من هیچی!! چرا هیچکس منو دوستم نداره خدایا!!! چقدر روزهای سختی بود زهره بیچاره‌ی من هیچکس رو نداشت که دوستش داشته باشه، هیچکس زهره رو نمی‌دید زهره یه دختر سبزه و سیبیلو بود که نه ننه باباش دوستش داشتن نه دوست و فامیلی داشت، توی اون بازه سنی پدر و مادرم از لج و لجبازی ارتباط با فامیل همدیگه رو قدغن کردن و ما نه با فامیل پدری نه با فامیل مادری در ارتباط نبودیم، از اون طرف توی مدرسه هم دوستی نداشتیم در کنارش پدر و مادرمم دائم مشغول دعوا بودن ... وای وای الله که چه روزهایی بود ولی می‌دونی چطوری گذشت؟ اون موقع‌ها فقط یک باور من رو نجات داد اینکه:

باور داشتم تموم سختی‌های زندگیم به دلیلی اینجا هستن اینکه من رو قوی‌تر کنن تا تبدیل به یه دختر خفن و قدرتمند بشم و قراره یک پایان خوش داشته باشم قراره یه مرد قوی بیاد من رو نجات بده از دست این بابای وحشی‌ام قراره یه روز جلوی بابام وایسه و بزنه توی دهنش و بگه من این دختر رو می‌برم با خودم دیگه بسه هرچقدر آزارش دادی، تحقیرش کردی، خوردش کردی حالا این دختر دیگه یه سایه سر داره و قراره زیر سایه آقاش زندگی کنه!! چقدر بدبخت بودم که با این توهم شیرین زندگی رو برای خودم قابل تحمل می‌کردم

جالب‌تر می‌دونی کجاست؟ اینکه اصلا قبول نداشتم آدم بدبختی هستم یعنی تمام این سختی‌ها جلوی چشمم بود و مقاومت مغز و ناخودآگاهم رو می‌دیدم ولی اگه ازم می‌پرسیدی همش انکار می‌کردم و می‌گفتم نه هیچ مشکلی نیست🥲 دلیلش هم اینه که به اون خودشناسی نرسیده بودم که خودم و نیازهام رو قبول کنم اصلا نمی‌تونستم باور کنم که من یه روز محتاج یه مرد باشم در عین حال هر شب با رویای تصور یه مرد قوی که میاد نجاتم بده به خواب می‌رفتم واقعا فاز عجیبی بود این فاز "انکار" افسوس که سواد آکادمیک ندارم تا بتونم خودم رو دقیق‌تر تحلیل کنم

امروز اگر می‌تونستم با خود ۱۶ ساله‌ام روبرو بشم به خودم می‌گفتم "زهره اینکه بترسی و توی هر صحبت و نزدیکی به هم کلاسی‌هات یا فامیل این فکر بیاد توی سرت که نکنه مزاحمشون باشی کاملا طبیعی هست" این فکر مربوط به زمانی هست که تو هنوز توی آداب معاشرت خیلی ابتدایی و ناشی هستی وقتی تبدیل به یه دختر سر زبون‌دار بشی و بتونی یک بحث مفید رو ایجاد و کنترل کنی و مهارت گفتگو داشته باشی این ترس‌ها نه تنها از بین میره بلکه کلا فراموش میشه و بعدها حتی برات خنده‌دار خواهد بود تنها چیزی که نیاز داری "تکرار" و "تمرین" هست چون آداب معاشرت هم مثل هر مهارت دیگه‌ای یاد گرفتنی هست با "استمرار" و "آزمون و خطا" چون تو بعد از ارتباط برقرار کردن با صدها نفر این رو خیلی خوب یاد می‌گیری که چطور از رفتار و گفتار انسان‌ها بتونی برخی چیزها رو حدس بزنی و اگر مزاحم کسی باشی قطعا رفتار اون شخص این رو بهت نشون میده، در ثانی اگر تبدیل به یک انسان رک و واقع‌گرا بشی و از دوستات بخوای که اگر مشکلی دارن یا دوست ندارن باهات در ارتباط باشن اینو رک بهت بگن مطمئن باش دیگه نگران این موضوع نخواهی بود

فوبیای درونگرایی
فوبیای درونگرایی

ترس بعدی که خودم تجربه کردم هم همین بود که توی بخش قبلی هم بهش اشاره‌ای کردم اینکه می‌ترسیدم از حاشیه امن خودم خارج بشم و ضربه بخورم و جالب اینجاست که دقیقا هم همین اتفاق می‌افتاد مثلا اگر می‌خواستم به اون دختری که توی مدرسه ازش خوشم می‌اومد و دوست داشتم دوست صمیمی من باشه نزدیک بشم یه رفتاری ازش می‌دیدم که بدتر ضربه می‌خوردم و توی تنهایی خودم بیشتر غرق می‌شدم، یا مثلا توی یک مهمونی فامیلی هستیم و من می‌خوام بزرگ شدن رو امتحان بکنم و زن‌ها مشغول صحبت کردن در خصوص موضوعی هستن و من هم برای اینکه اظهار نظری بکنم و سری بین سرها باشم یه حرفی می‌پرونم وسط که یهو مامان با چشم غره‌هاش بهم می‌فهمونه که اشتباه کردم و حرف بدی رو زدم و بعد وقتی برمی‌گردیم خونه اونقدر نق می‌زنه و غر و لند می‌کنه که سری بعدی ترجیح میدم خفه شم تا خطایی ازم سر نزنه!!! تعجب می‌کنم از پدر و مادرم که چطور توقع داشتن بدون هیچ خطایی یاد بگیرم مگه میشه مهارتی رو بدون خطا کردن یاد گرفت؟

امروز اگر بخوام با خودم صادق باشم میگم این یک چیز کاملا طبیعی هست قرار نیست همیشه تایید بشی پس کاملا طبیعیه که تو یه کاری رو انجام میدی یا سعی می‌کنی به کسی نزدیک بشی اون ازت فاصله می‌گیره یا ضربه‌ای می‌خوری که بدتر اذیت میشی این دقیقا خصلت جامعه هست، توی یک جامعه و ارتباطات انسانی همیشه امکان ضربه خوردن وجود داره چیزی که تو باید یاد بگیری اینه که به جای درونگرایی بیشتر سعی کنی برعکس عمل کنی و با آدم‌های بیشتر و بیشتری معاشرت کنی تا جایی که بتونی یاد بگیری و دیگه نترسی پس قانونی که من توی این زندگی یاد گرفتم اینه که:

توی ارتباطات انسانی ضربه خوردن از آدم‌ها کاملا نرمال هست چون گاهی به عمد و اکثر اوقات ناخواسته انسان‌ها رفتارهایی رو بروز میدن یا چیزهایی رو میگن که ممکنه مارو ناراحت کنه یا هرکس بسته به گذشته خودش یا تروماهایی که داشته برخورد متفاوتی با اون رفتار داشته باشه پس نمیشه توقع داشته باشی وارد اجتماع بشی یا به کسی نزدیک بشی و ضربه نخوری!!

در نهایت امیدوارم بخش کوچیکی از تجربیات من در مورد گذر از یک سد ذهنی بتونه به کسانی که هنوز درگیر این موضوع هستن کمک بکنه، اگر درگیری‌های ذهنی مشابهی دارین خوشحال میشم بشنوم شاید تجربه یکسانی به یادم بیاد و بتونم با شما به اشتراک بذارم اما بهترین توصیه من به شما اینه، اولین سدی که شما در شناخت خودتون باید بشکنین سد "انکار"هست که همه ما هم داریم، مثلا وقتی در مورد حسادت حرف می‌زنیم خیلی‌ها میگن "ما که خدا رو شکر حسود نیستیم" در حالی که من به وضوح حسادت رو توی رفتارشون دیدم اما اون‌ها از خودشون توی ناخودآگاه خودشون یک بت بی‌عیب ساختن که تنها عیبی که داره خوبی کردن بیش از حد هست!! ولی خیالتون راحت خوشگلای من شما همتون ویژگی‌های بد هم دارین و قرار نیست دیوار اعتماد به نفس اونقدر بره بالا که ما اصلا معایب خودمون رو نبینیم شما اول با خودت صادق باش شروع به موشکافی خودت بکن بعد می‌بینی چقدر راحت می‌تونی خودت رو بشناسی و ترمیم کنی و براساس شناخت خودت تصمیم‌های درست بگیری مثلا چی؟ مثلا من با توجه به اینکه به شناخت کافی از خودم رسیدم این رو خوب می‌دونم که ازدواج کردن من با هر شخصی غیر از اون نفر خاص باعث میشه زندگی یک مرد بی‌گناه با من نابود بشه چون به هرحال من در پس ذهنم به اون شخص فکر خواهم کرد در حالی که خیلی از دوستان من حساس نبودن و بعد از رابطه اولشون خیلی راحت زندگی عاشقیشون رو ادامه دادن و با یک نفر دیگه ازدواج کردن اما قرار نیست نسخه اونا روی من جواب بده پس از اونجایی که من خودم رو شناختم تصمیم درست برای خودم رو تشخیص میدم این چیزی هست که شما با موشکافی درونی و شناخت خودتون بدست میارین اینکه بدونین کدوم نسخه روی شما جواب میده

پست شماره ۹۵ / ۱۸۰۱ کلمه

تاریخ ۱۳ اسفند ۱۴۰۲

سایت ویرگول

آداب معاشرتاعتماد نفساپلیکیشن اینستاگرامدوست پسرعزت نفس
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید