دیدی گاهی اوقات یه افکار و سوالات عجیبی به ذهن آدم خطور میکنه که به نظر خیلی جالب میاد، این سوال عجیب رو داداشم ازم پرسید و حالا من میخوام از شما بپرسم، اگر از یه بچه ۱۳ ساله بپرسی قدیمیترین خاطره زندگیش چیه احتمالا میتونه حتی خاطرات ۳ یا ۴ سالگیش رو بخاطر بیاره حتی اون تصاویری که کم اهمیتتر هستن اما هرچقدر سن آدم بالا میره به خاطر آوردن خاطرات دورتر و دورتر از زمان حالش سختتر میشن
برای من این سوال یه چالش بود که باعث شد شروع به کنکاش و جستجو توی تاریخچه ذهنم بکنم تا ببینم قدیمیترین تصویری که به خاطر دارم از چه زمانی هست هرچند نمیشه دقیق تاریخ و زمانی بهش نسبت داد اما میتونم بگم یکی از قدیمیترین خاطراتم مربوط به دعوای پدر و مادرم توی خونه قبلیمون بود من اونجا هنوز مدرسه نمیرفتم
اما اگه از خاطرات تلخ بیرون بیایم یادمه یه بار که احتمالا اول یا دوم دبستان بودم یه روز داداش کوچولوم که ازش متنفر بودم از دست خالهام به گریه افتاد و با اون دستای توپولوی کوچولوش اومد دستاشو دور کمر من حلقه کرد و منو بغل کرد(: بغض!!! من خودم اونجا احتمالا ۷،۸ سالم بود اما اون کوچولوی ۴ ساله با اون دستای فسقلش در حالی که به خون هم تشنه بودیم اومد و به من پناه آورد و برای اولین بار حس خواهر بودن رو بهم داد
یادم میاد رفته بودم مدرسه و تازه یاد گرفته بودم ساعت رو بخونم احتمالا کلاس سوم یا چهارم بودم و علی همیشه از من میپرسید که زهره ساعت چنده؟ اصلا یه غرور خاصی داشت که اون محتاج من بود برای فهمیدن ساعت، بعدها که مدرسهای شد و ساعت خوندن رو یاد گرفت من واقعا دلخور شده بودم دلم میخواست همیشه از من ساعت رو بپرسه و من کسی باشم که بهش یاد میده
به خاطرم میاد میرفتم مدرسه و از مغازه سرایداری برای علی کرانچی میگرفتم و وقتی میرفتم خونه همش میومد استقبالم که آجی زهره چی برام آوردی؟ خب آجی زهره هم که دست پر اومده بود با غرور یه بسته کرانچی دستش میدادم و به هیجانش برای خوردن اونها نگاه میکردم چون اولین بار من بهش کرانچی داده بودم و قبل از اون نخورده بود برای همین خیلی هیجان داشت همیشه میگفت از مدرسه برام از اینا بخری باشه؟
یادمه با علی توی حیاط خونه ننه (مادربزرگ مادریم) بازی میکردم و میدیدم که علی برای تفریحش مورچهها رو زیر پاش له میکنه، سنی نداشت و حسابی شیطون بلا بود اما من ته دلم براش حسرت میخوردم که قراره توی جهنم مورچهها بخورنش چون جون اونها رو گرفته البته به نظر من حقش بود پسره بد!!(:
یه روزی تو زنگ ورزش سوم دبستان با دو تا از بهترین دوستام یعنی مهدیه و فرزانه قرار گذاشتیم هر کدوم یه پلاستیک خوراکی بیاریم، چیپس، لواشک، پفک و کالباس که من عاشقش بودم!! بعد اون زنگ نشستیم کلی بازی کردیم، منچ بازی کردیم، بدو بدو کردیم، بعد کلی حرف زدیم و مرحله مرحله همه خوراکیا رو خوردیم، یکی از قشنگترین روزهای زندگیم بود
بعدها وقتی از اون مدرسه رفتم و سوم راهنمایی (سال آخر متوسطه اول) بخاطر بازسازی مدرسه راهنماییمون (توحید) به مدرسه دبستانم (سمیه) برگشتم همش به اون نقطهای که با دوستهام اون تجربه رو ساخته بودم میرفتم و حسرت میخوردم چون اون زمان دیگه دوست صمیمی نداشتم و اکثر اوقات تنها بودم
راستی تو قدیمیترین خاطره زندگیت چیه؟
پ.ن: دارم سعی میکنم لا به لای پستهای مرتبط با زندگیم که دارکتر هستن یه چیزی مثل نور یه ستاره بندازم تا یه لحظه قشنگ بسازم، زندگی برای اکثر ماها مثل آسمون شب هست، پر از سیاهی، تاریکی و اندوه اما لحظههای خیلی خاصی از روشنی و شادی و خوشحالی مثل نور توی دل این تاریکی میدرخشه که همین نورهای کوچیک ما رو به ادامه زندگی امیدوار میکنه، مثل من که به امید مردی زندهام که من رو نمیبینه!!
پست شماره ۵۴ / ۶۵۳ کلمه
تاریخ ۱۴ دی ۱۴۰۲
سایت ویرگول