چطور یک عمل ساده تبدیل به یک عمل وسواسی میشه؟ زمانی که هیچ الزامی برای انجامش نیست اما اگر انجامش ندی انگار زندگی برات حرکت نمیکنه و حتما باید اون چیزی که توی سرت هست رو به انجام برسونی تا بتونی یه نفس راحت بکشی
برای من عکاسی از وسایلی که احساس میکنم برام باارزش هستن با فرض اینکه نکنه یه روز خونه آتیش بگیره و من دیگه اینها رو نبینم برام تبدیل به یک وسواس عذاب آور شدن، البته مشکل عکاسی نیست روزگاری که دوربین هم نداشتم باز به وسیلهی نوشتن و لیست برداری از وسایل یا ترسیم طرحی از اونها روی کاغذ سعی داشتم اونها رو واسه خودم ابدی کنم چون در عین حال از شلوغی هم بیزارم و دوست نداشتم دور و برم زیادی شلوغ باشه و تک تک اون وسایل رو بغلم نگه دارم، حالا این سری وسواس من چطور شروع شد؟
همه چیز از اینجا شروع شد، رفته بودم سر کمد قدیمی وسایل پدر و مادرم که یه گوشهای از اون کمد وسایل قدیمی من هم قرار داشتن، این دفتر مربوط به سال ۹۶ بود زمانی که از عشق "آقای ایکس" جملات عاشقانه رو که تا دیروز مسخره میکردم از توی اینترنت پیدا میکردم و توی این دفتر مینوشتم، دیدن و خوندن جملاتش برام لذت بخش بود اما تصمیم گرفتم از چند صفحهاش عکس بگیرم و بعد چشمم افتاد به برخی وسایل دوران کودکی و نوجوونیم که چقدر برام باارزش و لذت بخش بودن و من برای مدتها باهاشون سرگرم میشدم و رویا میساختم
میخواستم عکس نگیرم اما ... مغزم گوش نمیده بخوام با مغزم بجنگم چندین روز طول میکشه در حالی که اگر بخوام عکس بگیرم نهایتا نیم ساعت طول میکشه حالا کدوم به صرفهتر هست؟ خب معلومه
این وسایل همشون یادگاری دوران نوجوونی منه ماشین حساب و میکروسکوپ کوچولویی که توی جعبه سُکسُک دیدم، اولین گوشی بابا تو دهه هشتاد که جنازهاش به من رسید و اون آیینه جیبی نمو که از دوستم گرفتم و تا هفتهها با همون خوشحال بودم چقدر لذت بخش بود
جاکلیدی که با سرِ لاک ناخن درست کرده بودم، اون عروسک روی سر لاک ناخون بود و من به یه حلقه زدم و باهاش جاکلیدی ساختم، همیار پلیسی که تنها شیوه من برای پول گرفتن از بابا بود که به بهانه نبستن کمربند ازش هزار تومن جریمه بگیرم و کارتهای آموزش زبان سُکسُک که دهها عدد ازش جمع کردم به این امید که فکر میکردم با حفظ کردن اینها میتونم یه روز انگلیسی یاد بگیرم
تقویمهای بانک ملی ... چقدر ذوق داشتم برای اینکه هر کدوم اینها به دستم برسه برای اینکه احساس غرور میکردم فکر میکردم بابام رئیس کل امور شعب هست خبر نداشتم بابام یه کارمند جز بدبخت هست که اینقدر جلوی رؤسای خودش گنده گوزی میکنه که تهش با یه اردنگی اونو پرت میکنن بیرون و کل زندگی خونوادش رو با حساب اینکه من جلوی کسی سر خم نمیکنم بگا میده (شما مؤدبانه بخون)
بیشتر چیزهایی که توی زندگی کودکی و نوجوونیم داشتم به لطف سُکسُک بود، از گوشی بگیر تا منشور سبز رنگی که برای اولین بار تونستم یه وسیلهای رو ببینم که توی کتاب علوم تجربی در موردش خونده بودم و در نهایت قلک مدرسهای که هر اسفند قبل عید بهمون می دادن تا پرش کنیم و برگردونیم
قاب گلدوزی و دفتر ریاضی گاج و کاردستی هنریم همه و همه مربوط به دوران راهنماییم هستن چقدر اون روزها رو دوست داشتم با اینکه خیلی سخت بودن هر روز قهر، هر روز دعوا محیط پرتنشی بود برای من هر چند همه میگفتن بچهاس نمیفهمه!! امروز مادر و پدرم حتی ذرهای شرمنده نیستن برای روزهای تلخی که تو بهترین روزای زندگیم بوجود آوردن و من؟ من پر از نفرت از هر جفتشون هستم کاش بمیرن با افتخار اینو میگم کاش بتونم حلواشون رو پخش کنم و یه شب با آرامش سر روی بالش بذارم
دفتر گاج برای من حکم طلا رو داشت همون زمان وسواس چند باره نویسی داشتم یعنی تا نیمه سال دفتر ریاضیم رو مینوشتم بعد مثل احمقها توی دوران عید دوباره نویسی میکردم چون دفتر یه ذره کثیف میشد و من دیگه خوشم نمیومد همین وسواسها هم بود که باعث شد در آخر دیوونه بشم و کم بیارم، بودن این دفتر شدت اون وسواس رو کمتر میکرد و من مجبور نبودم بشینم هی دوباره نویسی بکنم هرچند معلمهام خیلی خوششون نمیومد و امروز فکر میکنم حقم داشتن احساس میکردن در مورد اون بچههایی که توانایی خرید اینا رو ندارن ظلم میشه
توی اون زمان تنها چیزی که من توش خوب بودم درس خوندن بود متاسفانه از هر کاری به غیر از درس خوندن بیزار بودم بعدها فهمیدم دلیلش کمالگرایی و احساس تحسینی بود که توی وجود من شدت گرفته بود و دوست نداشتم هیچ کاری رو شروع بکنم مگر اینکه توش عالی باشم یکی دو باری کار هنری انجام دادم ولی از اون جایی که معلمها منو تحسین نکردن منم ازش متنفر شدم در نتیجه هیچ کاری رو به غیر از درس خوندن دوست نداشتم تمام کارهای هنریم رو مامان انجام میداد به غیر از قاب گلدوزی که فکر کنم تنها چیزی بود که خودم عرضه داشتم فاصله بین دو تا شکل رو گلدوزی کنم و تحویل بدم
و در نهایت می رسیم به این دفترها، قرآن خوندن و درس خوندن دو تا جزئی از زندگیم بودن که تو بازه ۱۳ تا ۱۶ سالگی بیشترین آرامش رو به وجود من تزریق میکردن مخصوصا خوندن نماز و قرآن که فکر نکنم هیچ چیز دیگهای تا امروز اون اثر رو گذاشته باشه
معرفی میکنم تنها عروسک بچگی من(: راستش توضیح خاصی در موردش ندارم ما توی بچگی خاطرات خوشی نداشتیم که عروسکم یادآور صحنههای قشنگی باشه
قاب خطاطی که شاگرد مادرم با دستخط خودش نوشته بود براش و چقدر من آرزو داشتم که یه روزی همچین هدیهای ببرم برای تنها معلمی که عاشقش بودم ولی وقتی از مامان خواستم برام کسیو پیدا کنه که اینقدر قشنگ بنویسه اینقدر غر و لند کرد که بیزار شدم و این آرزو که بتونم برای اون معلم هدیهای خاص ببرم که هیچوقت یادش نره روی دل من موند
تاج توری مخصوص جشن تکلیفم، جشنی که توش کلی از خونوادهها اومده بودن و با بچشون عکس میگرفتن ولی زهره انتهای راهرو وایساده بود و اونا رو تماشا می کرد در حالی که سر گرفتن همین تاج کلی توی خونه بحث و دعوا راه افتاده بود و دست آخر هم با منت تاجی رو خریده بودن که کوچیکتر از اندازه سر زهره بود و اون فقط دستش گرفته بود که از بقیه عقب نمونه وقتی جشن برگزار شد و بقیه مشغول عکاسی با خونوادشون بودن زهره تاجشو برداشت و از مدرسه زد بیرون و مثل همیشه بغضشو قورت داد و بزرگتر شد
نمیدونم چرا این قاب رو دوست دارم، عروسک خرگوشی که سال سوم راهنمایی مامان برام درستش کرد با وسایل ریزه میزهای که از اینور اونور مثل لُپلُپ و سُکسُک بدست آوردم همشون توی یک قاب با عکس بچگیهام ست شدن
و در نهایت این هم وسایل هنری خودم چیزی که کلی برای درست کردنشون زحمت کشیدم ولی تهش جز تمسخر و تحقیر چیزی نصیبم نشد، کاش پدر و مادرم بمیرن شاید منم بتونم بعد ۲۵ سال یه نفس راحت بکشم خسته شدم از اینکه هر سمتی رو نگاه میکنم فقط خاطرات تلخی که اونا برام رقم زدن یادم میاد خاطراتی که امروز حتی اونقدر مرد نیستن که قبول کنن حالا که بزرگ شدم هربار یادآوری میکنم انکار میکنن و میگن "نه کِی ما حرفی زدیم؟ کِی چیزی گفتیم؟" آره نگفتن راست میگن اینا همش مکر و حیله منه باید از این به بعد ۲۴ ساعته دوربین مخفی توی خونه نصب کنم که تموم حرومزادگی پدر و مادر نازنینم رو با سند و مدرک نشون بده ... تف به این زندگی!!
به هرحال هدف من از این مقاله این بود که نشون بدم وقتی میگم "وسواس" مسئله یک وسواس نظم ساده نیست مشکل خیلی عمیقتر از این حرفهاست تقریبا به هر گوشهای از رفتارم نگاه میکنم متوجه میشم که این وسواس کلکسیون جمع کردن و نوشتن و ثبت کردن هر چیزی رو دارم و خودمم نمیدونم آیا اسمش وسواس هست یا چیز دیگریست!!
پست شماره ۱۰۱ / ۱۳۳۰ کلمه
تاریخ ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
سایت ویرگول