زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۱۴ دقیقه·۲۴ روز پیش

۸ ماه دوری از ویرگول

لوگوی قبرستان شادی
لوگوی قبرستان شادی

ماه‌ها پیش که در واقع همین دو سه تا پست قبل‌تر هست من خیلی حرف زدم درباره افکارم، ذهن شلوغ و پراکنده من که دائم پر میشه از ایده‌های مختلف که هر بار با خودم میگم:

  • چطوره یه کانال یوتیوب بزنم برای تحلیل محتوای وایرال
  • یا چطوره یه پیج اینستاگرام بزنم برای معرفی فیلم و سریال
  • یا چطوره بیام اینجا و زندگیم رو مستند کنم

اما در نهایت هیچ انسانی اونقدر وقت و انرژی نداره که بتونه همه کار رو با هم بکنه یعنی شما نمیتونی همزمان توی اینستاگرام یک بلاگر طنز و کمدی باشی و توی یوتیوب بیای محتوای فاخر و انتقادی بسازی و همزمان یه وبلاگ داشته باشی و درباره روند زندگیت صحبت کنی (یا حداقل من اونقدر قوی نیستم که بتونم همچین کاری رو بکنم)

الان که دارم این متن رو می‌نویسم ساعت ۴:۲۵ دقیقه صبح روز یک آبان ۴۰۳ هست و من دارم آهنگ "The Host Of Seraphim" رو گوش میدم یک آهنگ به شدت دلخراش به شدت غمگین، دلیلش اینه که شاید یه آهنگ غمگین بتونه یکمی حرفایی که می‌خوام بزنم رو به یادم بیاره

بچه‌ها ... من وقتی اینجا بودم وقتی اینجا می‌نوشتم واقعا غمگین بودم و از اتفاقات غم‌انگیز زندگیم می‌گفتم اما حداقل خوشحال بودم که دارم زندگیم رو یک جایی ثبت می‌کنم و کافیه یک شخص "نام" منو توی گوگل سرچ بزنه تا براش بالا بیاد ولی حالا ... احساس می‌کنم از خودم دور شدم احساس می‌کنم هیچی نیستم احساس می‌کنم اینستاگرام شیره‌ی وجود منو داره بیرون می‌کشه خیلی خسته شدم، دیگه نمی‌خوام توی اون فضای سمی باشم نمی‌خوام اونجا باشم

اینکه بخوام توضیح بدم توی این ۸ ماه چه اتفاقاتی برام افتاده قطعا کار خیلی خیلی سختی هست چون در وهله اول من اصلا یادم نمیاد دقیقا توی این ۸ ماه چی به من گذشته، نه اینکه فراموشی گرفته باشم نه!!! کلیات یک ماجرا رو به خاطر دارم اما جزئیات خیلی سریع فراموشم میشه، درست شنیدین من اکثر موارد فراموش میکنم چطوری زندگی کردم اونقدر که تمام روزهای زندگی من مثل هم هستن و عملا مثل یک گیاه دارم زندگی می‌کنم همین باعث میشه اصلا متوجه نشم چه اتفاقی ۴ ماه پیش افتاده، تیکه پاره اتفاقات یادم هست از اینکه سال نو برام یه شغل جدید پیدا کردن و من رفتم توی یه کافینت کار کردم و با یه مامور اماکن درگیر شدم و خیلی خیلی اتفاقات داغون دیگه اما اصلا ترتیب اتفاقات یادم نیست الان بخوام تعریف کنم حتی یادم نمیاد، توی این مسائل من معمولا عکس‌هایی که هر ماه گرفتم و دسته بندی کردم رو چک می‌کنم تا بتونم یک روند قابل توضیح توی سرم شکل بدم ولی الان حتی عکس‌ها رو هم دم دست ندارم چون همه چیز توی زندگیم آشفته شده😭😭

آشفتگی مغز من

۳۷ هزار عکس و اسکرین شات برای منه وسواسی
۳۷ هزار عکس و اسکرین شات برای منه وسواسی

این عکسی که بالا می‌بینید ۳۷ هزار عکسی هست که در حال حاضر توی گوشی من وجود داره، بچه‌ها می‌دونین که من به شدت وسواس نظم دارم من همیشه نهایتا ۲ یا ۳ هزار عکس داشتم که همشون دسته بندی شده و مرتب شده قرار داشتن و هر چند وقت تخلیه شون می‌کردم ولی توی این ۸ ماه من ۳۷ هزار عکس برای خودم جمع کردم که حتی خودمم نمی‌دونم چه غلطی دارم می‌کنم و به جرعت قسم می‌خورم ۹۰ درصد این عکس‌ها فقط از اینستاگرام هست فقط!!!!

بماند که بخشی از عکس‌ها رو بخاطر پر شدن زیاد حافظه گوشیم انتقال دادم به لپتاپ و اونم پر شده و من این وسط دارم دیوونه میشم چون من اصلا نمی‌تونم همینطوری فایل‌ها رو بدون مشخص کردن سود و کاربردشون و دلیل وجود داشتنشون رها کنم

به همین جهت چیزی که الان ساعت ۴/۵ صبح دارم می‌نویسم صرفا تیکه‌های پراکنده‌ای هست که مغزم از شروع این اتفاقات به خاطر میاره رو می‌نویسم، اتفاقاتی که منجر به فاصله گرفتن من از فضای به شدت گرم و صمیمی ویرگول و غرق شدن دوباره من توی منجلاب اینستاگرام شد

آغاز ماجرا

بهمن یا اسفند ۱۴۰۲ هست درست به خاطر نمیارم، شروع سال جدید برای من همیشه دردآور هست چون به خاطرم میاره که یک سال دیگه هم گذشت و من هیچ کاری نتونستم بکنم و من نتونستم موفق بشم، نتونستم از خونواده آسیب‌زای خودم جدا بشم، نتونستم و دارم پیر میشم!!! این به خودی خود برای من یک معضل هست اما حالا یک دغدغه جدید داشتم من حدود ۲ سال بود که از محیط اینستاگرام فاصله گرفته بودم درسته اکانت داشتم هر از گاهی به فاصله دو سه ماه نصب میکردم مجدد میرفتم توش ولی ۶،۸ ماهی شده بود که دیگه اون کارو هم نمی‌کردم و از زمانی که نوشتن زندگیم توی ویرگول رو شروع کردم یک فشار کاذب از سمت کسانی که اینجا کامنت می‌ذاشتن روی من بود (که اکثرشون هم با حالت تحقیر آمیز برای خورد کردن و تمسخر من بود که بگن آره زهره ترقوئی یه شخصیت گدا و تنبل هست که کار نمی‌کنه و اومده اینجا بگه وضعیتم بده و از مردم پول بگیره) به هرحال حرفشون این بود که "تویی که ادعا می‌کنی مدرک فنی حرفه‌ای داری و گلدوزی و نقاشی روی سفال بلدی خب پیج بزن از ایده‌هات پول در بیار یا اصلا از اینم نمی‌تونی از همین نوشته‌هات توی اینستاگرام پست و کلیپ درست کن بلاگری کن!!!"

لازمه بگم که با احترام چقدر اونها احمق هستن؟؟؟ لازمه واقعا؟

اکثر کسانی که فکر می‌کنند خیلی مغز متفکر و نابغه هستن و خیلی آدم خفنی هستن و این ایده پیج زدن و بلاگری کردن به ذهن زهره‌ی دربه‌در نرسیده فقط اونا اینو کشف کردن کسایی هستن که خودشون حتی یکبار تجربه پیج زدن و تلاش برای بالا آوردنش رو نداشتن وگرنه اینو می‌فهمیدن که چقدررر شرایط سختی هست و چقدر بالا آوردن پیج اینستاگرام درست به اندازه یک شغل فیزیکی از شما انرژی و توان می‌گیره باید ساعت‌ها پای گوشی باشین، کل گالری گوشیتون پر میشه از عکس و فیلمایی که باید برای پیج آماده کنین، چی بگم، چی بذارم، از چی حرف بزنم همشون آدم رو دیوانه می‌کنند

به هرحال حدود ۴،۵ ماه بود که دائم توی کامنت‌های این سایت و چند جای دیگه از دوستانم دائم این تحقیر رو می‌شنیدم که "آره زهره تلاش نمی‌کنه، زهره عرضه نداره وگرنه برو مثلا لوازم آرایشی از مغازه بخر بعد بیار پیج بزن بفروش" این حرف‌ها انگار داشتن دونه به دونه منو آتیش میزدن ... من بارها هم گفتم که مغزم درگیر یک جدال شده دارم توی سرم می‌جنگم چون نمی‌دونم باید کدوم راه رو انتخاب کنم ویرگول؟ تلگرام؟ یا اینستاگرام؟ کجا بهتره برای ثبت و مستندسازی زندگیم؟

در نهایت من وا دادم و رفتم سمت اینستاگرام، اولش توی سرم بود که در عین حال از ویرگول فاصله نگیرم ولی به مرور زمان اینستاگرام چنان شما رو غرق در خودش میکنه (اگر به چشم شغل بهش نگاه کنین) چون باید هر روز به دایرکت‌ها، کامنت‌ها، استوری‌ها، پست‌ها و ... رسیدگی کنی و این واقعا انرژی می‌خوره یعنی اینطوری نیست که تو بگی اوکی حالا روزی ۲ ساعت فقط وقت می‌خواد نه!!! باور کنین زمانی که داخل ماجرا برین تازه متوجه می‌شین که خیلی بیشتر از این حرفا هست

شروع اینستاگرام

داستان اینستاگرام برای منی که طومار می‌نویسم اصلا داستان کوتاهی نیست من ابتدا وارد پیج خودم شدم و قصد داشتم تمام اون ایده‌هایی که داشتم رو توی پیجم بذارم تا مثل یه شمشیر دو لبه آزمایش کنم اگر پیج دیده شد و بالا رفت من برنده میشم و اگر نشد در عوض یک تودهنی محکم تو دهن همه اون آدم‌هایی میزنم که میان حرف مفت می‌زنن و میگن برو پیج بزن!!! اولش با ایده‌هایی که توی سرم بود شروع کردم، نقد از پکیج فروش‌های اینستاگرامی، نقد رویافروش‌ها و ... و نگم براتون که چقدر این مردم اینستاگرام بددهن، بیشعور و فاقد سواد رسانه هستن و با اینکه خیلی محترمانه با سند و مدرک باهاشون حرف میزدم زیر پست‌های من پر میشد از فحاشی و بددهنی مثلا طرفدار فلان بلاگری که از دزدی‌هاش حرف زدم!!

زمان گذشت و من هر بار خواستم بیام سمت ویرگول با خودم گفتم حالا یه هفته دیگه صبر کن، حالا یکم دیگه طاقت بیار، حالا این ایده رو هم پیاده کن بعد برو سمت ویرگول و توی تمام این مدت از هر چیزی که دستم رسید مدرک جمع کردم و اسکرین شات گرفتم، میدونین انگار شبیه یه بچه عقده‌ای شده بودم، اینستاگرام مثل اون رفیق نابابی بود که منو کتک زده بود و پول تو جیبی‌ام رو ازم گرفته بود ولی وقتی من اومدم اینجا و به دوستام گفتم "اینستاگرام منو کتک میزنه و پولام رو می‌گیره" هیچکس حرف منو باور نکرد حالا من پر از حرص، پر از تحقیرهایی که شنیدم برگشته بودم اینستاگرام تا این بار با مدرک بیام ویرگول، می‌خواستم برای تک تک حرفام سند و مدرک داشته باشم، برای بددهنی‌ و فحاشی‌های آدم‌های اینستاگرامی کسایی که اگر از روی بیو یا عکس اینستاگرام قرار بود اونها رو بشناسین با خودتون میگین این آدم قطعا یه آدم جنتلمن و باپرستیژ هست اما کافیه یک حرفی بزنین که خلاف عقاید اون باشه (مثلا در مورد اعتراضات ۴۰۱ عقاید و باور متفاوتی داشته باشین) اون موقع مثل یک سگ‌ هار که قلاده پاره کرده میان سمتتون و شما رو میدَرن!!!

یهو به خودم اومدم و دیدم چه خبر شده؟ الان اواخر تیرماه شده و چند قدم تا مرداد مونده؟؟ من ۵ ماهه که از ویرگول دور شدم؟ من ۵ ماهه دیگه زندگی برام نمونده پس اومدم یک روز صبح که حالم عالی بود و کلی روی مغزم کار کردم که از فضای سمی اینستاگرام فاصله بگیرم و فکر می‌کردم که موفق شدم اینجا پست گذاشتم و گفتم حالا دیگه برگشتم ولی ای دل غافل ... تو فکر می‌کنی بیرون اومدن از یک سیاه چاله اینقدر راحته؟

اینستاگرام دقیقا یک باتلاق هست، باتلاقی از لجنزار که هرچقدر بیشتر توش دست و پا بزنید بیشتر غرق می‌شین خصوصا برای افرادی با ذهن وسواس گونه و تحلیلگر مثل من که هر پستی رو توی اینستاگرامم ذخیره کردم برای اینکه از ابعاد مختلف تحلیلش کنم و الان بالای ۵ هزار پست دارم که اونجا منتظرن تا من یک روزی توی ویرگول یا توی تلگرام کانال بزنم و تحلیلشون کنم، باز هم یک ایده خاک خورده دیگه!!

جدایی از اینستاگرام حداقل برای من یک نفر آسون نبود چون من با وجود تمام حمله‌ها، توهین‌ها و انزجاری که از سمت ولگردهای اینستاگرامی می‌گرفتم (بخاطر حرف‌های چالش برانگیزی از عقایدم مثل تاثیرات مخرب اینستاگرام یا تاثیرات مخرب بلاگرها که طرفداران اینستاگرام به من برچسب عرزشی یا پرستوی نظام می‌دادن یا می‌گفتن اگر اینقدر بده خودت گمشو از اینجا) به هرحال با وجود همه چیز تعداد انگشت شماری در حد ۱۰ یا ۱۵ نفر اونجا بودن که درست مثل عزیزان این وبلاگ، صفحه من رو دنبال می‌کردن و عقاید من رو می‌خوندن و پیام‌های محبت آمیزشون رو برای من می‌فرستادن و برای زهره‌ی محبت ندیده‌ای که کل عمرش کسی دوستش نداشته چه سرابی قشنگتر از این که چند تا غریبه از پشت گوشی نوع قلم و حرف‌های تند و تیز اون رو تحسین می‌کنند؟ ولی مشکل اینجا بود که اونها بچه‌های اینستاگرام بودن یعنی همونطور که من از این فضا نمی‌تونم جدا بمونم اونها هم از اینستاگرام نمی‌تونستن جدا بشن، هرچقدر هم که با حرفام موافق بودن اما حاضر نبودن توی تلگرام یا اینجا پیشم باشن و من؟ من انگار مثل بخشی از خونوادم بهشون عادت کرده بودم، من نمی‌خواستم ازشون دور بمونم این برام سخت بود، من احساس می‌کنم که همین باعث شده بود "ترک اینستاگرام" رو هی به امروز و فردا موکول کنم

چه چیزی منو در بند اینستاگرام کرد؟

سوال مهم همینجاست، منی که توی مرداد ماه به طور جدی آماده بودم تا برگردم به خونه قلبم، برگردم به اینجا، به خونه‌ام، جایی که قلبم در اون می‌تپه، جایی که برای اولین بار تو کل شبکه‌های اجتماعی و سایت‌های مختلف بالاخره حرف‌های من دیده و شنیده میشه، جایی که توش احساس باارزش بودن می‌کنم چرا نتونستم برگردم؟؟ بریم تا جوابش رو پیدا کنیم

همه چیز آماده هست، من مدت‌ها روی ذهنم کار کردم تا دیگه هر بار بیدار میشم و گوشی رو برمی‌دارم سمت اینستاگرام نرم، من آماده برگشتن بودم!!! توی همون روزهای آخر اینستاگرام خواستم قبل از رفتن با یکی از کسایی که خیلی بهش غبطه می‌خوردم خداحافظی کنم، سال‌ها پیش سال‌های ۹۸ یا ۹۹ بود که من توی زابل پیج یک زن رو پیدا کردم به اسم "زهرا جمشیدی" این خانوم گویا آموزش نقاشی با آبرنگ و رنگ روغن می‌داد که توی زابل یک کار خیییلی نادر بود چون متقاضی برای هنر توی این شهر خیلی خیلی کم هست و این یک شغل خیلی پرریسک هست اینکه می‌دیدم برخلاف همه زن‌ها که یا سمت آرایشگری و یا سمت خیاطی می‌رفتن که سریع پولدار بشن این زن رفته بود دنبال علایقش من رو خیلی شیفته‌اش کرد، یادمه همون سال‌ها هزینه وسایل و شهریه کلاس‌ها رو ازش پرسیدم اما مثل همیشه پولم نمی‌رسید که بتونم شرکت کنم برای همین بی‌خیال شدم گفتم ولش کن وقتی رفتم تهران اونجا یاد می‌گیرم (توی خیالاتم فکر می‌کردم یه روزی از دست این خونواده سمی رها میشم) سال‌ها گذشت تا اینکه به امروز رسیدم، امروز دیگه اون دختر کوچولویی که خجالت می‌کشید از مشکلات خونوادش یا بی‌پولیش بگه نبودم، درسته برام خیلی سخت بود اما دیگه عادت کرده بودم، بهش پیام دادم شهریه رو پرسیدم و باز هم با پول من جور نبود برای همین به عنوان خداحافظی خواستم اینو بهش بگم، گفتم "ببین زهرا جان، فکر نکنی اینکه هر سال اومدم شهریه کلاست رو پرسیدم و شرکت نکردم قصد آزارت رو داشتم نه!! من فقط پولش رو نداشتم" این حرف‌هام درست همون زمانی بود که مقاله قبلی رو اینجا نوشته بودم و می‌خواستم با کلی ذوق و شوق برگردم اینجا، اما خانوم جمشیدی چیزی بهم گفت که دست و پام رو سست کرد!!!

خانوم جمشیدی بهم گفت "بیا کلاست رو شروع کن من ازت هزینه نمی‌گیرم" این پیشنهاد سخاوتمندانه ای بود و من بدجوری احساس دِین کردم در قبال این زن، کم کم با هم بیشتر صحبت کردیم و بهم گفت که چقدر مدیریت پیج اینستاگرام با این زمان شلوغی که در طول روز داره براش سخته، بهم گفت درست کردن کلیپ و دنبال ایده گشتن توی اینستاگرام واسش سخت‌تره و کسی نیست که فیلمبرداری و ادیت رو انجام بده، در نهایت بهم گفت "دنبال یه فرد مطمئن هستم که توی آموزشگاه حضور داشته باشه کنارم و به کارها رسیدگی کنه اگر می‌تونی با یه مبلغ مناسب کار کنیم خوشحال میشم" حالا تصور کن منی که توی عمرم شیفته هنر بودم یک پیشنهاد از یک آموزشگاه هنری داشتم، اونم نه هر آموزشگاهی، یک آموزشگاه موسیقی، چون خانوم جمشیدی به تازگی آموزشگاه موسیقی‌اش رو تاسیس کرده بود و بیشتر از نقاشی الان به موسیقی روی آورده بود و چون به من قول کلاسی بدون شهریه داده بود حالا من ۲ برابر دِین و مسئولیت بیشتر روی دوشم احساس می‌کردم

این شروع داستان من به عنوان "ادمین پیج‌های اینستاگرام" بود، شروع مسیر پر از فراز و نشیبی که توی ۳ ماه گذشته تجربه‌اش کردم، درحالی که به عنوان یک "منشی" استخدام شدم اما می‌خواستم بخاطر کلاس مجانی‌ام حتما کار بیشتری انجام بدم و همچنین می‌خواستم به همه نشون بدم که توی اینستاگرام مهارت دارم اما صرف مهارت داشتن پیجی پیدا نمیشه که بخواد ماهی ۱۰ میلیون حقوق بده!!! من کارم رو با ایده پیدا کردن و کلیپ درست کردن برای خانوم جمشیدی شروع کردم و بعد مشتری‌های بیشتری از شهرمون پیدا کردم و حتی پیشنهاد ادمینی هم به وفور دریافت می‌کردم ولی چقدر؟؟ با حقوق یک میلیون تومن!!! همین الان دارم با این حقوق کار می‌کنم برای یک پیج "دوخت سرویس آشپزخونه و سیسمونی" ولی که چی؟؟ با این یک میلیون چیکار میشه کرد؟ مصرف نت توی اینستاگرام به قدری زیاده که من هر ۴،۵ روز دارم ۴ گیگ اینترنت با قیمت ۳۱ هزار تومن می‌خرم یعنی ماهی ۲۰۰،۳۰۰ هزار تومن فقط پول نت می‌خوره ازم بماند که چقدر انرژی زیادی می‌خواد که هر روز استوری‌های شاد و خندون بذاری و هر روز پرمحبت جواب ملت رو بدی و من؟؟ باور کنین حتی لحظه‌ای نمی‌تونم یه گوشه برای خودم خلوت کنم و توی افکارم غرق بشم تا بنویسم چون دائم باید گوشی دستم باشه، دارم کلافه میشم، دارم خسته میشم اما اون خانومی که الان دارم باهاش همکاری می‌کنم یه خانوم مهربون هست که داره با کلی قسط و بدهی با چنگ و دندون توی خونه‌اش کار می‌کنه تا بتونه پول دربیاره و من نه می‌تونم ازش حقوق بیشتر بخوام چون خودش میگه ندارم و نه می‌تونم تنهاش بذارم چون احساس می‌کنم خیلی بدجنسم!!!! چیکار باید بکنم؟؟؟

پ‌.ن: اینکه توی ۴ ماه گذشته دو بار پام به پلیس و فتا باز شده هم یک داستان بسیار مفصل دیگه‌اس که دونه دونه تعریف می‌کنم، حجم اتفاقات و مسائلی که برای من رخ داد به قدری زیاده که من حتی نمی‌دونم چطوری باید تعریف کنم و ترتیب زمانی اتفاقات رو اصلا درست به خاطر نمیارم، توی این مدت کلی شغل مختلف رو امتحان کردم از تلاش برای "رشد پیج خودم" تا "ادمینی" و "طراحی لوگو" و "ادیت کلیپ" برای پیج‌های کاری که هر کدوم دنیایی انرژی ازم گرفتن اما سودی نداشتن یا اگر هم داشتن خیلی خیلی سود پایینی داشتن

پ.ن۲: من هنوز اعلانات و کامنت‌های ویرگول رو جواب ندادم لطفا دلخور نشین برای من سخت‌ترین کار رسیدگی به بخش پاسخگویی هست برخلاف نوجوونیم که آرزوم بود کسی برای من چیزی بنویسه الان انگار دیگه پیر شدم، با من مدارا کنین جواب محبتتون رو میدم♥️

پست شماره ۱۱۰ / ۲۸۶۵ کلمه

تاریخ ۸ آبان ۱۴۰۳

سایت ویرگول

باتلاقباتلاق مشکلاتوسواس فکریاینستاگرام
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید