فکر میکنم از آخرین باری که داشتم داستان نوشتن اولین جمله های زندگیمو تعریف میکردم مدت زیادی میگذره! همون داستان معروفم که کلاس سوم ابتدایی احساس کردم سر زنگ علوم، تمام سلول های بدنم داره زار میزنه!
داستان این بود که منهمیشه اون دانش آموزی بودم که نمیخواست به درس علوم گوش کنه و تنها راهی که میتونست از این درد رها شه فقط مداد دست گرفتن سرکلاس بود. آره همین درد عجیب رهایی از درس علوم من و وارد دنیا کلمات کرد طوری که دلم میخواست برای همیشه بشینم و فقط بنویسم.
میدونی، از همون کلاس سوم، نوشتن تو دنیای من دو تا معنی داشت:
اولیش نوشتن برای خونده شده بود دومیش هم نوشتن برای دیده شدن! معنی اولی که کاملا مشخصه، من دوست داشتم بنویسم تا آدم ها کارهای من و مطالعه کنند و همین خوانده شدنه به بقای نوشته هام امیدوارم کنه، اما دومی چی؟
جدای اینکه این روزها همه دارن در مورد نوشتن به هدف دیده شدن شخص خودشون صحبت میکنن، من همیشه این دیده شدن و به چشم به اجرا درآمدن میدیدم! نمیدونم چقدر میتونید حس من و درک کنید ولی هیچ چیز برای من جذاب تر از به اجرا درآمدن چیزی که در موردش نوشتم نیست! مثلا اجرای یک نمایش نامه یا ساخته شدن یک فیلم از فیلم نامه ای که خودم با کلمه های خودم نوشتم!
چند سال پیش مصطفی مستور در مورد همین لذت هیجانی من صحبت عجیبی کرد؛ وقتی تو یه جمعی نشسته بودیم و چندتا کارگردان و بازیگر مطرح ازش پرسیدن چرا هیچ وقت اجازه نمیدی کسی داستان هاتو به شکل نمایش نامه در بیاره یا حتی فیلمشونو بسازه پاسخ عجیبی داد (البته این پاسخ از نظر من فقط عجیب بود) اون گفت دلم میخواد مخاطب من نگاه شخصی شده خودشو با دنیایی که با کلمات من ساخته حفظ کنه! دلم میخواد وقتی تو داستانم میگم آشپزخانه هر مخاطب من یک آشپزخانه منحصر به فرد تو ذهن خودش داشته باشه! چرا باید با نشان دادن یک آشپزخانه مخاطبم و محدود کنم؟
گوش دادن به صحبت های آقای مستور به عنوان یکی از نویسنده های مورد علاقم تا مدت ها ذهن من و درگیر کرد. میدونی برای منی که عاشق دیده شدن بودم این حرف ها واقعا عجیب بود ولی در نهایت به همون مثال معروف رسیدم که کیک شکلاتی که واسه من خوردنش لذت بخشه میتونه دل یکی و بزنه و حتی کامش و هم تلخ کنه! (ولی من واقعا دوست داشتم لذت دیده شدن و بچشم چون منم برخلاف آقای مستور عاشق کیک شکلاتی بودم)
از بعد صحبت های آقای مستور من برای چشیدن طعم لذت بخش کیک شکلاتیم خیلی تلاش کردم. نمیخوام بگم تلاش هایی که داشتم بی فایده بود نه اصلا ولی در نهایت حاصل تلاش های من با اتفاقات موجود با شرایط جامعه یکی نشد و نشد که اون اتفاقی که میخوام بیفته.
مدت ها بعد به دنبال رویای غرق شدن در دنیای کلمات سعی کردم شغلم و به صورتی انتخاب کنم که تا ابد تو کلمهها گم بشم و این شد که یک معلم زبان به یک خبرنگار و در نهایت به یک کارشناس محتوا تبدیل شد.
یادمه در ابتدای مسیر همیشه از این تصویر جذاب که صبح قراره بیام سرکار و سه تا مقاله بنویسم خیلی هیجان زده بودم. صبح به صبح عنوان هایی که تو پنلم بود و برمیداشتم و از مقدمه تا نتیجه یه مطلب و با هیجان تمام مینوشتم. اما این لذت خیلی هم طول نکشید که باز من رو به هوس خوردن اون کیک شکلاتی معروف انداخت.
میدونی؛ نوشتن برای هر هنرمندی جذابه اما از یه جایی به بعد تو کلاس انشا هم خودت دوست داری موضوع انشا و پیشنهاد بدی! ولی سر کلاس انشا سوم دبستان هیچ معلمی اجازه نمیده در مورد 《خطرناک ترین داستان های ماورایی جهان》 انشا بنویسی در مقابلش هم هیچ کس از یک دانشجو کارشناسی ارشد توقع نداره تا موضوع 《در تابستان سال گذشته چه گذشت》 مقاله بنویسه! (شاید این همون مخاطب شناسی باشه که هممون الان بلدیم)
راستش و بخواهید من تا مدتها بعد از شروع فعالیت حرفهایم تو حوزه محتوا، هیچ دیدی در مورد استراتژی محتوا نداشتم، همیشه فکر میکردم یه عاقل کل به عنوان مدیر محتوا موضوع انشا یا همون موضوع تایتل های محتوا و به ما میده و من باید بهترین محتوا و براش بنویسم اما...
مدتی طول نکشید که بعد از کار کردن رو پروژههای مختلف و شنا کردن و غرق شدنهای زیاد، دیدم به جزیره جدیدی رسیدم که آدمهای حرفهای بهش میگن جزیره استراتژی محتوا! (داستانش خیلی طولانیه و شاید تو یه پست طولانیه دیگه در موردش باهاتون صحبت کردم اما اجازه بدید تا من میرم یک چای دم میکنم شما رو هم چن دقیقه تو جزیره استراتژی محتوا تنها بگذارم.)
جزیره استراتژی برای من یه دنیای گنگ و مبهم بود! دنیایی که قرار بود موضوع انشا و تو بگی و ساختار کلی صفحات یک پروژه و سایت و هم طراحی کنی! (باور کنید سخت بود اما لذت بخش) انگار یک پازل 1000 تیکه و بهت دادن و میخوان قابش کنن رو طاقچه و تو هی میترسی از اینکه نکته پازل ها و گم کنم؟ نکته آخرش تصویر اونی که باید بشه در نیاد! نکنه بعد اینکه قابش کردم یهو فرو بریزه!
ترس و لرز و دغدغههای زیاد من و تو این جزیره کوچک بزرگ کرد تا اونجایی که تونستم تو این جزیره برای خودم دونه بکارم و بذر بپاشم. (هنوز دونه هام گل نداده ولی هر روز دارم بهشون رسیدگی میکنم و آبشون میدم)
کار کردن تو دنیای استراتژی محتوا با تمام جذابیتش باز هم برای من راضی کننده نبود چون همچنان به فکر اون نیاز به دیده شدنی بودم که نتونستم با نمایش نامهها و داستان کوتاههام به اجرا درشون بیارم تو این شرایط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بین دنیای استراتژی محتوایی و دنیای تئاتر و نمایش یک وجه شباهت پیدا کنم. (به نظرم چند لحظه شما هم به این وجه شباهت فکر کنید تا من چای ای که تازه دم کردم و از دست ندم)
شاید احمقانه به نظر برسه ولی پیدا کردن وجه شباهت نمایش و استراتژی محتوایی یکی از دغدغه های مهم من تو دو هفته اخیر بود. باید یه جوابی پیدا میکردم قبل از اینکه نا امید از حس دیده شده شدن برگردم.
این شباهت و با یک نقطه تلاقی مشترک پیدا کردم.
اگه یه نویسنده نمایشنامه نقش افراد و تعریف میکنه استراتژیست محتوا هم نقش کلمات و صفحات و مشخص میکنه. نویسنده، نمایش نامه و به کارگردان و تهیه کننده تحویل میده و بازیگران هم مطابق با متن نمایشنامه، بازی و اجرا میکنند. و این برای من دقیقا همون مفهوم دیده شدن و داره! (رقص کلمات در برترین کوئری های سرج کنسول، مونولوگ مقالات پر بازدید در رتبه های یک تا سه گوگل)
اگه بخواهیم منصفانه به این داستانی که دارم براتون تعریف میکنم توجه کنید واقعا متوجه این شباهت های عجیب میشید؛ چون در نهایت این استراتژیه که نقشه بازی یا همون پروژه و مشخص میکنه و نویسنده ها هم با نقشی که براشون تعریف شده کلمات و به بازی دعوت میکنند.
البته حضور یک کارگردان و تهیه کننده حرفه ای که مسیر و برای بقا در این جزیره برات هموار کنه خیلی نکته مهمیمه که خوشبختامه امین اسماعیلی به عنوان یک کارگردان و تهیه کننده فوق العاده همیشه در مسیر آموزش همراه ما بود. (ایشون آخر این هفته هم یک کارگاه مفصل در مورد استراتژی محتوایی دارند. البته تو این کارگاه قرار نیست شما فقط تماشاگر یک نمایش باشید بلکه قراره از همون اول یاد بگیرید تا به عنوان یک بازیگر کار کنید و خودتون نقشی که دوست دارید و بازی کنید)
من فکر میکنم استراتژیست های فعال در این حوزه هنرمندانه، دیدگاهها و وجه شباهتهای متفاوتی از این حرفه با چیزایی که دوست دارند پیدا میکنند. مثلا خیلی ها به من میگفتن که استراتژی محتوایی مثل بازی شطرنج میمونه (البته من شطرنج بلد نیستم ولی فکر میکنم اونایی که عاشق این بازی هستند میتونن وجه شباهتهای جالبی ازش در بیارن)
صحبت کردن در مورد شباهتها شاید دید ما رو نسبت به دنیای جدیدی که قراره توش فعالیت کنیم باز تر کنه! شاید هم اصلا کسی به دنبال این شباهتها نباشه (همه که قرار نیست عاشق کیک شکلاتی باشن! بدون فکر کردن به کیک شکلاتی هم میشه زندگی کرد) اما پیشنهاد میکنم شما هم به این شباهت های عجیب فکر کنید تا دنیای امروزتون و با ایدهآل هایی که همیشه تو ذهنتون داشتید مطابقت بدید.