وقتی به عنوان شغلیم نگاه می کنم و تو پروفایل لینکداین و اینستاگرامم می نویسم من یک تولید کننده محتوا هستم، به خیلی چیزا فکر می کنم. مهم ترین چیزی که همیشه بعد از صحبت کردن در مورد کارم حالم و به طرز وحشتناکی به هم می ریزه اینه که آیا من کارشناس محتوای زندگی خودمم هستم؟ یا فقط بلدم تو محیط کار محتوا تولید کنم و گه گاهی در مورد زندگی روز مره ای که دارم شبکه های مجازی و پر از خط نوشته کنم! امروز می خوام محتوای زندگی خودم و بنویسم و از حالی که قراره به گذشته تبدیل بشه صحبت کنم.
من بهترین کارشناس برای زندگی خودم هستم.
اگه قرار باشه محتوای یه صبح تا شب زندگیتونو دربیارید و در موردش بنویسید چه حالی پیدا می کنید؟ اصلا تا به حال چقدر برای محتوای کیفی زندگیتون و آنالیزش وقت گذاشتید؟
راستش و بخواهید من خودم زمان زیادی برای تحلیل محتوای کیفی زندگیم می گذارم. ولی راستش من از تحلیل کیفیت محتوای زندگیم می ترسم و بیشتر اوقات از این آنالیز ترسناک فرار می کنم چون نمی تونم نگاه آسونی به زندگی داشته باشم و به عبارتی همیشه با سخت گیری های بی خودی زندگی و زهر مار خودم می کنم! اما الان می خوام کلاه خودم و قاضی کنم و خیلی منطقی دربارش صحبت کنم.
تحلیل محتوا و آنالیز کیفی زندگی به دست کارشناسی به اسم (من)
قبل از اینکه بخوام کلاه قضاوت و به سرم بگذارم و درباره کیفیت محتوای زندگی خودم حرف بزنم دوست دارم در مورد متن زندگیم باهاتون صحبت کنم.
روتین زندگی من از دور خیلی جذابه! دختری که یه کار خیلی خوب داره، عاشق محیط کارشه و از همه مهم تر عاشق کار کردنه. نوشتن براش یه تفریحه جذابه دوستای خوبی داره که زمان زیادی و باهاشون می گذرونه. خانواده ای داره که عاشقانه دوسشتون داره. هنر یه قسمت از زندگیشه، درس می خونه کتاب می خونه و زندگی براش همیشه درجریانه!
این ها همه چیزاییه که حتی صمیمی ترین دوستام و اعضای نزدیک خانوادم در موردم می دونن اما هیچ کس از ترس هایی که دارم از حس های بدی که دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم خبر نداره. مثلا هیچ کس نمی دونه که من هیچ وقت از هیچ چیز راضی نیستم!
من هیچ وقت از محتوای زندگی خودم راضی نیستم همیشه در حال آنالیز و تحلیل این محتوای دیوونه کننده ام اما هیچ وقت حس نمی کنم که به نقطه ای رسیدم که می تونم بگم از خودم راضیم!
هر موقع که درباره ناآرومی روحیم صحبت می کنم خوده درونم یاد این دیالوگ از نمایشنامه هملت میفته که کلادیوس شاه می گه: «آیا هیچ کار و راه و شگردی نیست که مایه ی آَشفتگی او را در یابید و بدانید چرا با ناخن دیوانگی سرکشش، چهره روزهای آرامش را به خشم می خراشد؟ » در جوابش هم انیس و مونس درونم یاد جواب روزن کرنتس می افته که به کلادیوس شاه می گه: «او به زبان خویش گفت که خود را دیوانه می پندارد ولی از انگیزه کارش نمی خواهد چیزی بروز دهد»
نویسنده ای که از نوشته های خودش لذت نمی برد!
اگر فرض رو بر این بگیریم که هر کدام از ما نویسنده هایی هستیم که با هر قدم تو زندگی شخصیمون داریم یه صفحه از رمان شخصی زندگیمون و می نویسیم پس هر کدام از ما آدم های مهمی هستیم! ما نویسنده ای هستیم که آزادانه داریم از صفحات سفید زندگی استفاده می کنیم تا یک نوشته خوب از اون در بیاریم.
بیشتر مردم به این نوشته می گن سرنوشت! واژه درستیه چون از همون (سر) زندگی به هممون یه مداد دادن که می شه باهاش (نوشت) پس همه ما نویسنده ایم نویسنده هایی که همه اش در حال نوشتن این کتاب قطور زندگی ان!
می توانیم زندگی خود را رویدادی بدانیم که به طرزی بی فایده و ناراحت کننده خواب سعادتمندانه نیستی را بر هم می زند... امروز بد است و هر روز هم بدتر خواهد شد تا اینکه بدترین اتفاق رخ دهد.
من برای نوشتن سرنوشتم، مدادای زیادی خریدم، خودکارای زنگی زیادی عوض کردم حتی بارها از کاغدهای جذاب با حاشیه های فانتزی استفاده کردم از همه این ها هم بگذریم کلاس های آموزشی زیادی رفتم تا بتونم نوشتن و درست یاد بگیرم. راستشو بخوای هیچ کاری نبوده که انجام نداده باشم تا نوشتن برام جذاب باشه اما تو کل این مدت هیچ وقت از نوشته های خودم راضی نبودم!
تحلیل محتوای کمی، زندگی شما را نجات می دهد!
رضایت نداشتن از محتوای زندگیم اصلا به این معنا نیست که تلاش نمی کنم و هدف گذاری ندارم! بر عکس من تا الان هر کاری که باید و برای بهتر شدن این محتوا به نام زندگی انجام دادم تو بیشتر مواقع بعد از زمین خوردنا به نتیجه خوبی رسیدم ولی خوشحالی من بعد از نتیجه های خوب از چشیدن طعم یه سیب زمنی سرخ کرده هم کمتر بود.
خب تو این مواقع من دنبال این بودم یه سری پاراگرافای با مزه به این نوشته اضافه کنم تا محتوای زندگیم حداقل یکم برام جذابیتش برگرده ولی همین پاراگرافای جذاب گاهی اونقدر که باید به درد این سرنوشت نمی خوردن و یه جورایی باعث شدن بی خود و بی جهت کاغذای با ارزشمم از دست بدم.
هر وقت یه کاری انجام می دم که هیچ فایده ای نداره یاد این جمله ارتور شوپهناور میفتم که می گه: «فراغت بدون مشغله ذهنی مرگ انسان است و به زنده به گور شدن می ماند» با این حساب می دونی هر کدام از ماها چندتا آدم زنده به گور اطراف خودمون داریم؟
خوشحالی موقت نیاز به تحلیل ندارد؟
با یه حساب سرانگشتی بارها و بارها به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدمای اطرافم بدون حساب کتاب و هیچ گونه تحلیل محتوا دارن احساس خوشبختی می کنن. گذشته از این بحث بزرگ و طولانی که اصلا خوشبختی چیه و چه معیاری برای اندازه گیری چیزایی مثل خوشبختی و خوشحالی وجود داره مهم اینه این مدل آدما حال خوشی دارن! اگه ازشون بپرسی حالت چطوره مکث نمی کنن، سکوت نمی کنن سعی هم ندارن تا با سکوت بهت جواب بدن خیلی سریع و محکم میگن (خوبم)! منم دنبال یه راهیم که همیشه بتونم بدون ممکث درباره حال خوبم صحبت کنم بدون اینکه بخوام با تحلیل های بی مورد محتوای زندگی خودم و سخت کنم!
یه حرف قشنگی در مورد خوشبختی از آلن دوباتن یادمه که تو کتاب تسلی بخشی های فلسفه حسابی در موردش صحبت کرده. الن دوباتن می گه تنها یک اشتباه مادر زادگی بین همه ما آدما وجود داره و اونم تصور اغراق آمیز ما نسبت به خوشبختیه. ما همه زندگی می کنیم تا خوشبخت شویم بدون اینکه زندگی کنیم تا زندگی کنیم. به نظر خود من ما اگه هممون تصور خودمون و نسبت به خوشبختی تغییر بدیم می تونیم راحت تر خوشحال بودن و تجربه کنیم.
حالا به نظرم این نوشته که بیشتر نقدی بر تحلیل های بی مورد کیفی و کمی یک محتوا نویس بود می تونه یه تحلیل بی مورد باشه که حتی جرات نوشتن محتوای زندگی و هم از نویسنده می گیره! نظر شما چیه اصلا شما هم درباره تحلیل محتوای زندگی شخصیتون چنین ایده ای دارید؟