زلال
زلال
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

تنها در شهر

وقتی داشتم میومدم همه چیز رویایی بود.قرار بود خونه بگیرم، تنها زندگی کنم،کار کنم و در یک شهر بزرگتر که تمام امکاناتی که دوست داشتم و نداشتم رو زندگی کنم.

رنگی ترین وسایل خونه رو بخرم و با مینیمال ترین حالت ممکن دکور خونه رو بچینم.
صبح‌ها از خواب با آلارم بیدار بشم هیجان انگیزترین صبحانه رو روی میز بچینم و تا آماده شدن چای مشغول مسواک و لباس پوشیدن بشم و بعد با آرامش صبحونه بخورم و برم و با راننده تاکسی محل خوش و بش کنم تو ایستگاه پیاده بشم از هوای خنک سرصبح لذت ببرم و پیاده تا شرکت برم.تو شرکت سریع قلق کار رو پیدا کنم و هر روز درهای علم رو بیشتر باز کنم.عصر بعد کار خوش خوشک از تره بار محل میوه و سبزی تازه بخرم و از بقالی چارتا چیز و بیام با چشمهای قلبی وقتی که داره موسیقی پخش میشه غذا آماده کنم.آخر هفته‌ها سینما و موزه و استخر رو رها نکنم.تمام آدم مجازی هایی که دوست داشتم ببینم رو ببینم.مرخصی ماهانه رو برای سفر صرف کنم.
دنیا همینقدر برام جذاب و رویایی بود هرقدر که تو بیای و بگی بچگانه اما وقتی تازه میخوای وارد زندگی مجردی و مستقل بشی فکر میکنی درهای بهشت به روت باز میشن و دیگه تویی که تصمیم گیرنده اومدن و رفتن و همه چیزیی.
صبح ها با غرولند از خواب بیدار میشدم.چایی صبحگاهی رو ترک کردم چون از خوابم کم میکرد.اولین مربایی دم دست میومد رو برمیداشتم ایستاده میخوردم و راهی تاکسی میشدم.با اخموترین حالت ممکن کرایه تاکسی رو میدادم جای هوای خنک صبح دود استنشاق میکردم.روند کاری تکراری و رو به زوال بود.عصرها خسته برمیگشتم.راحت ترین غذای ممکن رو میپختم و خورده نخورده خوابم میبرد.آخر هفته ها و سینما و ورزش؟باید میموندم و خونه رو گردگیری میکردم. خرید میوه و گوشت و باقی چیزها رو میکردم.مطالعه میکردم و به زور میشد حتی به دیدن دوستهای صمیمی رفت.سفر؟مگه چقدر وقت باقی میموند و چقدر حقوق که به سفر فکر کرد!

مثل وقتی بود که مامان بابا میگن میریم سفر و چار روز نیستیم و تو میگی آهاا اینه زندگی هرشب پارتی میگیرم و هرشب فستفود و فلان اما از شب دوم میبینی خسته شدی باید غذا بپری و خونه رو مرتب کنی که بازگشت نزدیکه.

تصورات خرابتر ازینم میشن وقتی جز زن خونه بودن باید مرد خونه هم باشی.بار اول که سر خرید کالای یکم فنی تر(چمیدونم شاید لامپ!)میگی واو چه باحال چه تنوع اما بعد که آبگرمکن خراب شد و سرچ کردی و دست به انبردست و پیچ گوشتی شدی بار دوم که باید با تعمیرکار و برقکار کل‌کل میکردی و بالای سر لوله کش می ایستادی میفهمی نه!زندگی به اون خیال انگیزی که فکر میکردی نیست.

دروغ چرا؟اختیارات بیرون رفتن و اومدن آزادانه خرج کردن و تفریح کردن، منطقی تصمیم گرفتن، فنی تر نگاه کردن، مادرانه زحمت کشیدن، مست شدن از بوی آشپزی(حتی بوی سوختگی ته دیگ برنجی که خودت درست کردی!)تجربه‌ی نابیه که شاید به تغییر فانتزی ها حاضر باشی تحملش کنی.شاید زمان ببره تا به ایده‌آل‌ها برسی اما میرسی!
یک ماه دیگه یک سال میشه که بوی دود و کلکل با تعمیرکارو چشم های پفالود و کمبود خواب رو برای به بدست آوردن استقلال تجربه کردم.زندگی به شیکی خیالاتم نبود و ۷ماه ازین۱۱ ماه رو با تلخی اول ماجرا گذروندم و حالا بعد این مدت دیگه میدونم(که امیدوارم دیگه میدونم محکمی باشه!) انجام چه کارهایی قسمت های سخت داستان رو قابل تحمل میکنه چجوری میشه آخر هفته‌ها خوش گذروند و هر چندماه یک سفر رفت.

تهرانبرنامه‌نویستنهااستقلالزندگی
یک برنامه نویس تمام وقت خوشحال.یک آشپز و خانه‌دار پاره وقت که دنبال خود اصلیش، رویاهاش و علایقشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید