ویرگول
ورودثبت نام
نویسـنده خیال ✧
نویسـنده خیال ✧
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

صوتــ زندگیــــے

چرخ دستی قدیمی و زنگ‌زده‌اش را هل داد و لنگان لنگان، قدم‌های بی‌جانی برداشت؛ با دست‌های پینه بسته‌اش شال گردن کهنه و پوسیده‌اش را بالاتر کشید تا از خودش در برابر سرما محافظت کند. اما چندان فایده‌ای نداشت، سرما مانند تیزی از لای درزهای پاره شال گردنش نفوذ می‌کرد و پوستش را می‌سوزاند.
ایستاد و دستش را به کمرش زد تا نفسی تازه کند و در همان حال چشمش مانند همیشه، طعمه قدیمی‌اش را شکار کرد، لخ لخ کنان به طرف سطل آشغال غر شده‌ای که کنار دیواری تقریباً فرو ریخته بود، رفت و کارتن‌های کپه شده روی همدیگر را برداشت و داخل چرخ دستی شلوغ پلوغش پرت کرد و دوباره به راه افتاد.
گلویش خس خس می‌کرد و پاهایش کرخت شده بودند، دیگر آن‌قدر ضعیف شده بود که برای هل دادن چرخ دستی‌اش هم باید تمام توانش را به کار می‌گرفت.
در مقصد همیشگیش توقف کرد و به چیزی که امروز توانسته بود جمع کند خیره شد، آه عمیقی کشید؛ زیاد خوب نبود خیلی وقت بود که بار خوبی به دست نیاوده و همین‌طور پول چندان خوبی هم نگرفته بود!
مردی که بار ها را از او تحویل می‌گرفت اصلاً راضی نبود و با قیافه‌ای درهم مدام می‌گفت اگر قرار است این‌طوری ادامه دهد بهتر است در خانه‌اش بماند!
چند اسکناس کف دستش انداخت و غر غر کنان دور شد، به اسکناس‌های کف دستش خیره شد، درواقع چند کاغذ پاره بیش نبودند. آن‌ها را درون جیب کتش فرو کرد و کتش را بیشتر به دور خودش پیچید و ناامیدانه با چرخش در سرمای بی‌رحم زمستانی به راه افتاد و به طرف آلونک تنهایی‌اش رفت.
نفس نفس زنان درب زنگ زده خانه‌اش را که صدای گوش خراش غژغژی می‌داد، باز کرد و داخل شد‌.
هر لحظه نفسش بیشتر تنگ می‌شد و چشمانش سیاهی می‌رفت، دستش را روی سینه گذاشت و سعی کرد همان‌طور که به دنبال قرص‌هایش می‌گردد نفس‌های عمیقی بکشد؛ اما انگار دستی نامرئی گلویش را سفت چسبیده بود و داشت هر لحظه حلقه دستانش را تنگ و تنگ‌تر می‌کرد!
تند تند قفسه‌های آشپزخانه را زیر و رو کرد تا بلاخره قوطی سبک و سفید رنگ قرص‌هایش را پیدا کرد، با دست‌های لرزانش زور زد تا بتواند درش را باز کند، اما با صحنه خالی بودن قوطی مواجه شد و همان‌جا فهمید که دیگر کارش تمام است!
دنیا به دور سرش می‌چرخید و نبضش در گوش‌هایش می‌تپید، می‌توانست احساسش کند که هر لحظه کندتر می‌شود و رو به خاموشی ابدی می‌رود.
پاهایش تاب نیاورد و همان‌جا رو به پایین سر خورد و قوطی خالی از دستش رها شد و به زیر کابینت رنگ و رو رفته، قِل خورد و پنهان شد.
رنگ از چهره‌اش رفت و دست‌هایش بی‌حس و سردتر شد، اما این ربطی به سرمای هوا نداشت، همیشه می‌دانست روزی می‌رسد که در تنهایی و بدبختی باید نفس‌های آخرش را بکشد و این دنیا را ترک کند و این اواخر نزدیک بودنش را بیشتر حس می‌کرد!
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و با ضربان‌‌های ضعیف قلبش همراه شد‌.
ناگهان نوری پشت پلک‌هایش را لرزاند و صوت غیرقابل توصیفی پرده گوش‌هایش را به نوازش درآورد، لبخندی کنج لب‌هایش نشست و با خود فکر کرد این حتماً آوای بهشتی‌ست که همه از آن می‌گویند.
چشم‌هایش را باز کرد، اما نه!
او هنوز هم درون آشپزخانه خرابه آلونکش بود و این..
صدای الله‌اکبری بود که از مسجدی در نزدیکی خانه‌اش به گوش می‌رسید، آرام آرام بلند شد و همان‌طور نیم‌خیز به صوت زیبا و زندگی بخش اذان گوش سپرد و خودش را با آن همراه کرد. این صدا او را به طرف چیزی می‌کشاند که سال‌ها بود فراموشش کرده بود.
دست‌های لرزانش، مهر ارزشمندی را که سال‌ها گوشه طاقچه به جا مانده بود، برداشت و همان‌طور که با لبخندی به آن خیره شده بود به پیشواز خداوند رفت!

آرامشخدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید