نویسـنده خیال ✧
نویسـنده خیال ✧
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

{همبازی سایه‌وار}

دیوار آجری
دیوار آجری

تنها رو به دیواری آجری و قدیمی ایستاده بود و به سایه‌ی کوچک‌اش خیره شده بود.
هیچ‌کس حاضر نبود با او بازی کند و همه به خاطر ظاهرش تنهایش گذاشته بودند. به آرامی دستان کوچک‌اش را حرکت داد و شکلک‌هایی را بر روی دیوار خلق کرد، با هر نقشی که از جلوی دیدگان‌اش می‌گذشت اشک در چشمان‌اش حلقه میزد.
ناگهان سایه‌ای بزرگ در کنارش ظاهر شد، دستان سایه در کنار هم قرار گرفتند و پروانه‌ای ساختند که بال بال زنان به سمت‌اش می‌آمد.
کم کم لبخند به لبان دخترک آمد و شروع کرد به بازی کردن با آن سایه، سرش را برگرداند و به همبازی سایه‌اش خیره شد. لبخند‌ش بر روی لبانش ماسید و یک قدم عقب رفت‌. سایه‌ای که تا چند دقیقه پیش موجب خوشحالی‌اش شده بود حالا تبدیل به پیرمردی زشت و چروکیده با حجم زیادی از ریش سفید شده بود!
پیرمرد با مهربانی به او نگاه می‌کرد و لبخند میزد. دخترک بازهم عقب‌تر رفت و همان‌طور که سرش را تکان می‌داد، مدام زیر لـب می‌گفت:
- نه... نه! من نمی‌خوام با تو بازی کنم.
چین‌های کنار چشمان پیرمرد از هم باز شدند. با غم به دیوار روبه‌رویش خیره شد که حالا نقش سایه کوچک بر روی آن محو شده بود.

آجری قدیمیآرامی دستاناشک چشمان‌اشایستاده سایه‌یداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید