یک داستان کوتاه : این قبرستان بوی طلا میدهد .


امروز می‌دانستم که قرار است از تو نامه‌ای به من برسد ، از کجا ؟ از تپش‌های قلبم ، از رطوبتی که درهوا می‌پیچید و آن تکه‌های کوچک ابر سفید در آسمان ، از آنها که انگار قرار بوده بروند جای دیگری ولی یک‌دفعه دلشان خواسته بیایند و حداقل لختی روی این قبرستان سایه بیاندازند و کمی اینجا – حتی برای لختی – امیدی به باریدن را زنده کنند . هرچند که اگر تمام آن ابر سفید نرم هم ببارد باز این قبرستان رنگ آبادی را نخواهد دید .

باورکن هنوز دارم می‌خندم ، وقتی تو را تصورم می‌کنم که می‌گویی " سرمایه " و من بعد از این‌همه با تو بودن نمی‌دانم با آن لهجه‌ی شیرنت منظورت این است که "هوا سرد است" و یا واقعاً راجع‌به چیزهای صحبت می‌کنی که آدم‌ها فکر می‌کنند در این دنیا در تصاحب دارند .

وقتی در یک قبرستان متروک خانه داشته باشی چه چیزهایی که نمی‌بینی ؟! یادت هست؟ گفته بودم یک روز یکی از قبرها گم شده بود ؟ راستش معلوم شد که قرار است روزی یک قبر کم شود ، همه‌ی آنها از قبرهای ردیف قبرهای نو بودند _ حداقل سی سال پیش نو بوده اند ، زمانی که مورچه ها هنوز چیزی برای خوردن پیدا می‌کردند –، همان‌جایی که یک ردیف سپیدار و یک جوی آب خشکیده مرز میان قبرستان و زمین‌های کریم است . کریم ! او را خوب می‌شناسم ، تو هم خوب می‌شناسی ! – چه تفاوتی دارد لااقل یکی مثل او را که می‌شناسی ، حالا این یکمی کج و کوله‌تر یا آن یکمی چاق و چله‌تر – مردک زبلی است و من مطمئن هستم او روزی خان بزرگی می‌شود .

چند روز بعد از گم شدن آخرین قبر ارباب بزرگ به قبرستان آمد به همراه چند نفری که راه رفتن در آن آفتاب داغ ، در میان خاک و خاشاک میان قبرها ، آن‌هم با آن کت و شلوارهای اتو کشیده برای آنها دیوانگی محسوب نمی‌شد. خوب دنیا تا بوده همین بوده ، فرق بین دیوانه و عارف وارسته ، چرندیات با شعری پر از شور و احساسات پیچیده ، سخن به گزاف گفتن یا خفه خون بگیر مرتیکه ! همه‌اش به برق لباس‌های طرف بستگی دارد .

ارباب بزرگ آنها را رها کرد و با گام‌هایی سنگین به سمت من آمد ، حق داشت سنگین باشد ، بار بزرگی بر شانه‌اش حمل می‌کرد که بردن آن زور فیل را می‌خواست . کنار من به دیوار تکیه داد و در حالی که خودش را با کلاه لبه دار بزرگش باد می‌زد گفت :" می‌خواهم اینجا سرمایه‌گذاری کنم ، این خراب شده که اسمش را گذاشته‌ایم آبادی که آب ندارد ، لااقل از این قبرستان چیزی نصیبمان شود "

بعد وقتی مسیر سنگی را که من به سمتی پرت کرده بودم گم کرد ادامه داد:" قبرستان شهر پر شده ، آنها حاضرند برای دفن امواتشان در اینجا پول خوبی بپردازند " سنگ دیگری را در همان مسیر پرتاب کردم به امید آنکه دوستش که قبلا آنجا رفته است تنها نماند ، ارباب باز هم ساکت شد و مسیر سنگ را با چشمانش دنبال کرد و بعد ادامه داد :

" می‌بینی ! اینجا منابع نیروی انسانی خیلی خوبی دارد ! زنده شان که تمام شد می‌شود از مرده‌شان هم پول درآورد "

آن‌وقت این مردم فکر می‌کنند اگر بزشان دریک سال دو تا بره ماده بزاید می‌توانند خود را ارباب صدا بزنند .

- " فقط کمی سرمایه گذاری می‌خواهد ، باید کمی وضع اینجا را سر و سامان داد ، کمی آبادش کرد و البته این قبرهای بی صاحب را قطعه‌بندی کرد "

فکر کردم الان است که از یکی از قبرها یکی در بیاید و توی چشمان ارباب زل بزند و بعد با استخوان لَگنش بکوبد توی صورت ارباب و بگوید " فاتحه خواندم به آن لغت‌نامه‌ای که تو در خانه‌داری ، خوب شد مردیم و معنی آبادی را نفهمیدیم و رنگ سروسامان را ندیدیم "

ارباب وقتی متوجه شد آن آدم استخوانی برگشته به همان قبری که از آن برخواسته ، ادامه داد " اینطوری احتمالا زمین های لم یزرع این اطراف هم ارزش پیدا می‌کند "

ارباب تنها کسی بود که مرا دیوانه نمی‌پنداشت و تقریبا می‌توانم بگویم داشت با من مشورت می‌کرد .

می‌دانی ! حق با ارباب است ، آن مَردم برای مُردن احترام بیشتری قایل هستند . ارباب راست می‌گفت . کسی که وقت زندگی برای خرید یک دشک گرم و نرم بزور حاضر به خرج کردن است و با شعار من روی زمین راحت‌ترم عمری روی زمین کمرش قنچ می‌رود برای آن یک تکه از خاک که قرار است آنرا با جنازه ی خودش مزین کند پول خوبی خرج می‌کند .

خنده ام گرفت ! ارباب هم خندید .

نمی‌دانی چرا؟ چون او هم مثل من می‌داند .

چه چیزی را ؟

اینکه این مردم حقیقتا هیچی حالیشان نیست ، آنها با آن مغزهای کوچک – با سلولهای خاکستری که هیچ وقت طعم استخدام را نمی‌چشند – فکر می‌کنند مرگ هم امتداد زندگی مادی آنهاست و بعد از مرگ با همان خزعبلاتی که در این دنیا برای خودشان تراشیده اند قضاوت خواهند شد .

آآآآه ای مردم نادان ! – مثل هملت گفتم کمی جو داده باشم - هنوز هم نمی‌دانم چرا فکر می‌کنند بعد از مرگ مهم است که کجا دفن شوند " زیر سایه ی درخت توت ؟ ... خوب برای آن باید چند برابر بپردازی ، مثلا پنج سال از حقوق زمان زندگی‌ات خوب است . تو باید پنج سال از جوانی ‌ات را صرف تهیه‌ی قبر برای خودت بکنی "

خوب یا بد همین است که هست ، سرمایه گذاری در قبرستان راه خوبی است ، مشتری هم که همیشه هست.

راستی تا یادم نرفته ، ارباب می‌گفت اگر کسی سرمایه ی اندکی هم داشته باشد می‌تواند فقط چند قبر را بخرد و وقتی اینجا رونق گرفت بفروشد ، می‌بینی ؟ لازم نیست کل قبرستان را یکجا بخرد . خوب خدا را شکر! انگار قبرستان هم دارد سر و سامان می‌گیرد و بزودی رونقی تازه خواهد داشت . خوشبخت من که از سالها پیش در این سرمایه گذاری‌ها شریک بوده‌ام ، ارباب گفت اینجا شلوغ خواهد شد و کسانی برای دیدن قبر عزیزانشان می آیند.آنها که می‌آیند حتما می‌خواهند مطمئن شوند که وی مرده است و یا اصلا باورشان نمی‌شود که آدم‌هایی مثل آنها هم می‌میرند ؛ " چه عجیب ، بزار ببینم یکی که دقیقا شبیه من بوده مرده ! باورم نمی‌شود ، تا خودم آن قبر لعنتی را نبینم باور نمی‌شود " –

ارباب گفت اینجا بمانم و به آنها ، یخ بفروشم .

می بینی ؟! ارباب بزرگ تا کجا را دیده است !

ارباب می‌گوید " دید بلند مدت اولین شرط سرمایه‌گذاری "

ولی من می‌گویم این اولین شرط آنست که انسان نباشی .

دیدن ؟ دیدن برای عظمت آسمان‌هاست ، برای دیدن رقص تکه ابری سفید وکوچک در آسمانی پر از نور آفتاب ، حیف است آدم این چشم ها را خرج چیزی غیر از تو بکند 

این کار فقط از مغناطیس برمی آید، یا کار توست یا خورشید

روح عزیزم ،داری میایی سر راه کتاب کمک های اولیه بخر