Kamkam
Kamkam
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

جدول منم که حل شدنی نیست

این پست نه محتوایی داره که به دانشتون اضافه کنه و نه هیچ چیز مفید دیگه ای، فقط برای آروم شدن دریای طوفانیه احساساتمه که بعید میدونم بعد از این نوشته هم آروم بشه.

دور و برم آدم زیاد هست ولی احساس تنهایی میکنم. اینطوری بگم، مثل اینه که تو یه جمع نشسته باشی و همه با یه زبون مشترک حرف بزنن ولی تو با یه زبون دیگه حرف بزنی و از حرف های هم هیچی متوجه نشید. درسته اونا میخوان صحبت هات رو گوش کنن و بهت کمک کنن، ولی چون زبونتون یکی نیست هر چقدر هم که تعدادشون زیاد باشه، کمکی نمیتونن بهت بکنن و همچنان تنها میمونی. چهارشنبه هفتهٔ پیش که رفته بودم مدرسه این حس رو بعد از چندین ماه تجربه کردم (چون مدت ها میگذشت از آخرین باری که تو یه جمع شلوغ بودم). تو حیاط با بچه ها راه میرفتیم و صحبت میکردیم: راجع به پرسش کلاسیِ زنگ آخر، بازی گاد آف وار، دخترا، دبیر ادبیات و... اما انگار من باهاشون بیگانه بودم. بعضی وقت ها (همیشه) اونقدر احساس تنهایی میکنم که میخوام یکی بغلم کنه و فقط گریه کنم. به نوعی از لحاظ روحی فلج میشم. الان که دارم میگم «اونقدر احساس تنهایی میکنم که میخوام یکی بغلم کنه و فقط گریه کنم» یاد آدمایی میفتم که تو خارج یه مقوا برمیدارن میرن تو خیابون ها و روْش با ماژیک مینویسن «من به بغل کردن نیاز دارم» و عابران پیاده هم میان بغلشون میکنن. خیلی دوست دارم جای اونایی باشم که مردم بغلشون میکنن.

نمیخوام الکی نق بزنم (با اینکه میدونم همچین کاری رو دارم میکنم) و گلایه کنم از این وضعیت، نه! فقط میخوام سفرهٔ دلم رو تا بیشتر از این سنگین نشده وا کنم.

صدای خستمو میشنوی که تو ماورای حسه/چون که دیگه داریم میرسیم به آخرای قصه
ناتمامو نصفه زیر قطره های باران/قدم زدمو رسیدم به لحظه های پایان
تو رهسپار آغاز بدون یه دونه غم/تو دوباره ما شدی ولی بدون من
توی این بی عدالتی مخفی شب/آخرین حرفامو میزنم بلکه تخلیه شم
«یاس»

یه مدت از یکی خوشم میومد و دوستش داشتم (عمداً از کلمهٔ «عشق» استفاده نمیکنم چون خیلی قبولش ندارم). وقتی پیام می داد، پیامشو دیر سین میکردم و تو اون مدتی که پیامشو نمیدیدم داخل خیالاتم غرق می شدم و خودمو با اون تو یه قاب تصور میکردم. واقعاً لذتبخش بود، ترکیب چیزی فراتر از شادی و هیجان. اما حیف که رو ابر نمیشه راه رفت...

این روزا همهٔ کارای عادی برام سخت شده. زندگیم بلاتکلیفه. هدف مشخصی برای آینده ندارم. صبح ها با کلی فحش به زنگ گوشی بیدار میشم و وقتی میبینم هنوز وقت دارم دوباره میگیرم میخوابم. بقیهٔ روز هم کارایی که دیروز انجام دادم رو انجام میدم. با این وجود دیروز با امروز چه فرقی داره؟ تنها امیدی که میتونم داشته باشم به آینده هست که از الان میدونم اتفاق خاصی قرار نیست بیفته. البته از اونجایی که آینده خودش میاد تو حال (امروز)، پس دیگه با اطمینان میشه گفت که اتفاق خاصی در آینده قرار نیست بیفته.



خب، ساعت ۱:۲۰ نصفه شبه. بعد از ظهر یکم چرت زدم. الان خیلی خوابم نمیاد. ولی از سر ناچاری مجبورم برم رو تخت دراز بکشم. ممنون که تا اینجا خوندی.

هههههههههههه

شو خوش :/







تنهایی
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید