ناخدا جِلال | بررسی ناخدا جِلال و مفاهیم عمیقش.

شاید مقدمه:

زیاد سورنا گوش نمی کنم؛ ولی اینکه در سبک خاص خودش عالیه غیرقابل انکاره. طرفداری یا مخالفت نمی کنم؛ صرفا متن و داستانِ آهنگ رو تحلیل می کنم. به دلایلی آهنگ ناخدا جِلال و گریز از مرکز از آهنگ های آلبوم گوزن خیلی به دلم نشستن، اما ناخدا جِلال از همه بیشتر. اگر به آهنگ های علی سورنا علاقه‌مندین که چه بهتر؛ اگر علاقه ای ندارین یا کلا واکنش خاصی بهش ندارین هم باز هم خوشتون میاد؛ تا حد امکان سعی می کنم متنم کوتاه و رَوُون باشه.

علی سورنا این آهنگو حدودا دو سال پیش در آلبوم گوزن منتشر کرده، بهترین منبع برای متن آهنگ هم متنیه که خودش در ساندکلودش گذاشته ولی این متن و این یکی متن در ویرگول هم به من کمک کردن تا موقع نوشتنش به دید باز تری رسیده باشم.

شروع داستان در بازار ماهی فروش هاست و شلوغی بازار:

تو راسته ی بازار ماهی فروشا
غروب شلوغ بندر
ازدحام، داد و ستد
عربده های بلند یه شهر
مرطوب، شرجی
غرقِ عرق، مردان یه سرزمین پر از رعشه و جنگ
تو عرصه ی تنگ از همدیگه

یه نفر تور صید جمعی پهن کرده تو دریا و یه عده باهاش همراه شدن. سورنا اینجا میگه:

«یه تور صید جمعی
با اتصال مردن
گره های فردی
از افتخار، محکم
و شکار و طعمه ان
گره های شل تر»

که داره با گفتن «اتصالِ مردن»، تور و استفاده کردنش رو به مرگ مرتبط می کنه؛ داره هشدار از خطری میده که رو به وقوعه. «گره های فردی» رو هم من، تشبیه فرد به گره در نظر می گیرم؛ اینطوری مفهوم عبارت «گره های شل تر، شکار و طعمه ن» واضح میشه، یعنی افراد ضعیف تر به سادگی از بین میرن.

سورنا قبل از وقوع اتفاق، مارو از وجود یک قدرت برتر که عامل ایجاد خطر و ناامنیه آگاه می کنه:

«تو راسته ی بازار ماهی فروشا که صیاد و شکار هر دو یه لقمه ان»

کی قراره شکار و شکارچی [یا صید و شکار]، هردو رو یک لقمه کنه؟ اینجا یه اتفاق قراره رخ بده؛ یهو یه نفر وارد صحنه میشه: «ناخدا جِلال»

ناخدا جِلال، موزیک ویدیوی غیررسمی
ناخدا جِلال، موزیک ویدیوی غیررسمی
ناخدا جلال
رئیس بزرگ بازار
ترس ماهی گیرا
دستاش همیشه بوده یه اخطار
عصبانی، پر فریاد
عصبانی بود و عزادار
سیاه بود از زخم
داد زد: "بیا تو اسد"

شخصیتی که تور رو پهن کرده اسمش «اسد» بود. ناخدا اون تهدیدی بود که راوی از قبل سعی داشت ما رو از بودنش آگاه کنه. ناخدا جِلال از کلبه ش که کنار ساحله میاد بیرون؛ دیده اون بیرون چه خبره؛ عصبانیه و ناراحت، احتمالا دستش هم یه سلاح سرد مثل قمه یا خنجر گرفته: «دستاش همیشه بوده یه اخطار»

اسد رو صدا می زنه: «بیا تو اسد»
اسد رو صدا می زنه: «بیا تو اسد»
"به تو نگفته بودم که مرزاتو بپا؟"
"ول کردی که چی چاهتو داری دریا رو چه کار؟"
"گفتم بگیر قلابو بکش دستاتو کنار از تور"
"یادته گفتم بگیر دستاتو کنار و الّا میذارم دستاتو کنار"

ناخدا جلال رو میاره به تهدید. در داستان ما ناخدا جلال نقش یک دیکتاتور رو داره؛ دیکتاتوری که سعی داره علاوه بر مردمش، بر دریا هم حکومت کنه. شاید دریا رو لازم نداشته باشه؛ ولی مردمش رو به هر طریقی از رفتن به دریا منع می کنه. اینجا اسد رو مجبور کرده بوده که از یک چاه ماهی بگیره. تهدیدش کرده بوده که اگه دوباره وارد این ماجرا بشه و پاش رو روی خط قرمز های دیکتاتور [ناخدا جِلال] بذاره، دست هاش قطع میشه. ناخدا اول تهدید رو یاد آوری می کنه، قطع کردن دست. بعد سعی می کنه عقاید اسد رو به بازی بگیره تا شاید دوباره رام و مطیعش کنه؛ یک دیکتاتور به هیچ وجه تحمل سرپیچی از دستوراتش رو نداره.

اسد جواب میده:
اسد جواب میده:
"جِلال، خِلافم نگو"
"غِلافم نکن"
"اون چاه کوچیکه"
"خواستم باشم کِفافم نبود"
"تازه چطور؟"
"به ما حرام به تو واجبه کی"
"دریا سند گرفته اصلا"
"کی شیش دانگش رو داده به تو؟"

اسد سعی داره تو روی ناخدا بایسته؛ می خواد با دیکتاتور سرشاخ بشه، از محدودیت خسته‌ست و اعتراض داره. به جلال میگه اون چاه برای ماهی گیری من کافی نیست، یه دلیل منطقی. بعد رو میاره به حمله و میگه «چطور دریا برای ما حرام و برای تو واجبه؟ اصلا چطور خودت رو مالک دریا می دونی؟»

"اسد"
"این دریا ناموسته"
"کوری از نور فانوسته"
"کوری هنوز به والله"
"هنوز زبونت جاسوسته"
"کور می کنید صحرا رو از رسیدن به ساحل فردا"
"میوه ی کوسه است سوغاتتون"
"اگه بگیرید، درخت دریا رو"

ناخدا اینجا به هرچیزی متوصل میشه؛ سعی میکنه دریا رو مقدس سازی کنه: «این دریا ناموسته»؛ بعد هم سعی داره به اسد القاء کنه که «چیز هایی وجود داره که تو ازشون ناآگاهی». بعد هم سعی داره اسد رو از خطرات بترسونه؛ یک دشمن فرضی که باعث بشه خودش جایگاه محافظ مقدس پیدا کنه. بهش میگه: «با کارهاتون آینده رو به خطر میندازین؛ اگه دستتون هم به درختِ دریا برسه تنها میوه ای که ازش گیرتون میاد کوسه‌ست»

تا اینجا داستان بین دو شخصیت ناخدا جِلال و اسد در جریان بود؛ حالا راوی در نقش خالق وارد میشه. راوی میگه:

اسد بی تاب و قرار دید واسه ادامه هیچ راهی نداره
خفه شو راوی، کی بی تاب و قراره؟
خفه شو راوی، کی بی تاب و قراره؟
(اسد:) "تو خفه شو راوی کی بی تاب و قراره؟"
"این قصه بین ما و جلاله"

اسد بعد از اینکه به راوی حمله ی لفظی می کنه روش رو برمیگردونه سمت ناخدا جِلال:

"جِلال دریا تو غروب فقره"
"همه خوندن سرود غرق"
"چطور بگم به مردم دروغه برگ؟"
"بگم به دریا دروغ سَد؟"
"یه قلاب دادی دست ما"
"میگی از چاه بگیرید غذا؟"
"باز کن این بن بست لا مذهب را رو"
"ما یاد می گیریم شنا رو"
"می کشیم همه کوسه ها رو"
"سیاه کردی روز ما رو جِلال"

اسد سعی داره جِلال رو قانع کنه که تغییر بهترین چاره‌ست. اسد میگه که دیگه از تحت سلطه ی دیکتاتور بودن خسته شده. به جِلال میگه که دیگه فهمیده همه ی اینا دروغه؛ از جلال درخواست می کنه که این محدودیت هارو برداره. با اغراقِ «می کشیم همه کوسه ها رو» به اسد بفهمونه که مشکل اصلی ما تویی نه دریا. با این حال ما از اولِ داستان میدونیم اسد یک گره ی شُله؛ یک شخصیت ضعیف که حتی اگه صیاد هم باشه باز هم طعمه میشه، یک لقمه میشه.

"اسد!"
"نمی بینی آماجِِ حمله ی کوسه رو؟"
"پاداش، بدیم به دندونای تیز؟"
"ساحل رو بدیم به تاراج؟"
"تو چه می دونی که پهن کردی؟"
"تورت رو همه رو هم که خبر کردی"
"اون راوی کی بود که قطع کردی بحث رو"
"یه لحظه با کی صحبت کردی اسد؟"

ناخدا جِلال هنوز به حرف های قبلیش ادامه میده و سعی داره اسد رو از کوسه ها بترسونه؛ دشمن فرضی رو برای سرکوب اسد و افرادی مثل اسد استفاده می کنه. جِلال الان تازه به وجود راوی پی می بره.

من خالقتونم
من خالقتونم
(راوی:) "من خالقتونم"
(اسد:) "خالق ما؟"
"جلال این دیوانه که پا سفت کرده به قتل ما واسه ادامه ی شعر جدید رو بکش تا که وا بشه دریا"
(راوی:) "یعنی من عاملم؟"
(ناخدا جلال:) "بله خودتی عامل ما"
"میندازیمت توی دریا خودت رو آماده بکن واسه شنا"

اینجا اسد به جِلال میگه که راوی رو از بین ببر؛ تا خودش در امان بمونه؛ چون میدونه که شاعر قصد داره برای ادامه ی شعرش اسد رو بکشه. با این حال راوی قدرتی در داستان نداره، ناخدا جِلال راوی رو پرت می کنه توی دریا تا بمیره. اینجا ما یک راوی داریم که قدرتِ خداگونه نداره.

کاور آهنگ: راوی در حال غرق شدن
کاور آهنگ: راوی در حال غرق شدن
دست و پا می زنم تو این دریای بی ساحل
نمی دونم کجامو ساحل از کدوم راهه؟
نگه می دارم، باز چشمای بی جونمو
من تو این دریای بزرگ، شنا نمی دونم
دست و پا می زنم، تو این دریای بی ساحل
نمی دونم کجامو ساحل از کدوم راهه؟
نگه می دارم باز چشمای بی جونمو
من تو این دریای بزرگ، شنا نمی دونم

راوی حتی نمی تونه توی دریایی که خودش خلقش کرده شنا کنه. نمی دونه باید چیکار کنه و ساحل کجاست. سعی می کنه خودشو نجات بده ولی میره زیر آب. نکته ی جالب اینه که دریا هیچ کوسه ای نداره؛ راوی این رو به ما نشون میده.

تاره و تار
تاره و تار
تاره و تار
تصویرا پشت غبار

راوی الان رفته زیر آب و بی‌هوش شده. از وضعیت بقیه داستان خبر نداره.

یه بچه فشار میده سینه امو آب، می زنه بیرون از دهنم
با گیجی و مات
می گم: "تو کی هستی؟"
میگه: "حصار"، بعد میره کنار

یه بچه راوی رو نجات میده؛ راوی اسمش رو ازش می پرسه و بچه میگه «حصار».

پا میشم می بینم زیر چشاش کبوده
یه قلاب توی کیفشه باهاش
میره به سمت مرداب
می پرسم: "اسم تو چی بود؟"
دوباره میگه: "حصار"
حصار
حصار
"من بچه ی اسدم"
"پدرم به جرم فتح دریا"
"دستاش موند توی دست جلاد"
کیفشو وا؛ می کنه میگه: "نگاه کن"
"دستاش هنوزم همرامه"
"تنها دلیل نفس هامه"
«من بچه‌ی اسد ام»
«من بچه‌ی اسد ام»

زیر چشماش کبوده چون گریه کرده. «حصار» بچه ی اسده. این یعنی اسد شکست خورده و تنها چیزی که از اسد باقی مونده حصاره؛ محدودیت ها سرجاشون ان و ناخدا جِلال هنوز حاکمه. حصار به راوی میگه «"پدرم به جرم فتح دریا، دستاش موند توی دست جلاد.» ولی هم من و هم شما به شباهت لفظی جَلال و جَلّاد آگاهیم. در واقع قصد داره بگه ناخدا جِلال یک جلّاده. حصار کیفش رو باز می کنه و دست های اسد رو به راوی نشون میده؛ دست های اسد توی کیفش ان. خودش میگه «تنها دلیل نفس هامه». ما می تونیم برداشت کنیم که حصار هم یک شخص بوده؛ با این حال ما میدونم بعد از قطع شدنِ دست های اسد؛ حصار وارد داستان میشه، در واقع با قطع شدن دست های اسد، حصار خلق میشه. حصار نتیجه ی شکست اسده؛ دست پیدا نکردن به خواسته ش و ادامه پیدا کردن دیکتاتوریِ ناخدا جِلال.

دستِ اسد در دستِ حصار
دستِ اسد در دستِ حصار
پا می شه پاهاشو می ده به راه
میگم: "کجا؟"
میگه: "مرداب"
میرم دنبالش

بچه ی اسد اینجا نقش یک شخصیت مستقل رو داره که در آینده ی بعد از اسد؛ زندگی می کنه. داره میره از «مرداب» ماهی بگیره. این یعنی شرایط بدتر از قبل شده، چون اسد و هم دوره ای هاش از «چاه» ماهی می گرفتن ولی فرزند اسد مجبوره از مرداب ماهی بگیره. راوی میره به دنبالش تا ببینه ادامه ی داستان چی میشه. در آخر کلمه ی مرداب؛ نتیجه ی در قدرت باقی موندن دیکتاتور هایی مثل جِلال رو نشون میده. یعنی شرایط بدتر میشه.



پانویس:

سوالی چیزی اگه هست بپرسید؛ امیدوارم از این اثر لذت برده باشین. لینک موزیک ویدیو غیررسمی.