بویِ ماهِ مهر؟!


امروز اول مهر است!
به روزهای گذشته نگاه می‌کنم، به شور و اشتیاقی که از باز شدن مدارس، خریدن کتاب‌ها و از پیش خواندنشان داشتم.
امروز آن خوشحالی را باور نمی‌کنم. چون می‌دانم تنها چیزی که باعث می‌شد به آن زندانِ دختران علاقه‌مند باشم، اشتیاقم به یاد گرفتن بود!
دوستان زیادی نداشتم اما همان یکی‌دو نفر و حتی دیدن گروه‌های مختلفی از بچه‌ها می‌تواند دلیل دوم این علاقه‌مندی باشد اما سومی که فکر می‌کنم از همه مهم‌تر است، انگیزه‌ی رقابت کردن و شور و شوقی است که از پس آن در خیلی‌ها به وجود می‌آمد.
نه تنها ما که گاهی می‌دیدم مادران و پدران هم به این هیجان و احساس رقابت احتیاج داشتند.‌
ما دائماً می‌خواستیم در همه چیز از هم سبقت بگیریم.
شاید این غریزه‌ی رقابت ما را تا الان زنده نگه داشته است!
بویِ ماهِ مهر؟!
حالا از دور، و از پس گذشتن از سال‌ها، سیاهی‌ها و زشتی های مدرسه را بهتر می‌بینم.
آن موقع فکر می‌کردم قانون، قانون است. دخترها نباید کلیپس بزنند، دخترها نباید به سبیل‌شان دست بزنند، دخترها نباید جوراب رنگی بپوشند، قد مانتو نباید تغییر کند حتی اگر تا مچ پای کسی برسد، آوردن آینه در مدرسه ممنوع است، ناخن‌ها باید از بیخ گرفته شوند حتی اگر کمی سفیدی ناخن مشخص باشد باید از صف بیرون کشیده شوید و... همه‌ی این‌ها قانون بود! من و خیلی‌ از دخترها فکر می‌کردیم همه موظفیم به این قوانین احترام بگذاریم. اما هیچ‌کس به ما یاد نداده بود که همه‌ی قوانین احترام‌گذاشتنی نیستند. از خودمان نپرسیده بودیم این قانون‌ها از کجا می‌آیند؟ بستن موی بلندمان با کلیپس که کلافه‌مان می‌کرد، به چه کسی صدمه می‌زد؟!
دبیرستانی که شدیم قوانین جایگاه خودشان را نزد اکثر ما از دست دادند و دیگر برایمان قابل احترام نبودند، اجباری بودند که موظف بودیم از آن‌ها تخطی نکنیم تا مجبور نباشیم با زنانی گفتگو کنیم که کارشان تحقیر است.
همه‌ی دخترها ساکت‌ بودند و فقط عده‌ای جسورانه پا روی قوانین مدرسه می‌گذاشتند و درنهایت هم عذر می‌خواستند و تعهد می‌دادند که دیگر تکرار نشود.
اما هیچ‌کس نگفت که چرا باید معذرت‌خواهی کنم.
همه می‌دانستیم قوانین مسخره‌اند حتی تعداد زیادی از معلم‌هایمان هم، اما کسی صدایش در نمی‌آمد چون همه‌ی مدارس دخترانه همین بودند و این یکسان بودن شرایط برای همه، برای درست بودنش کافی بود و برای اعتراض نکردن به آن!
دخترها یواشکی لوازم آرایش‌شان را پنهان، کلیپس‌هایشان را جاساز و بیرون رفتنی کار خودشان را می‌کردند.
اما مدیر و معاون پا را فراگذاشته بودند، حریم بیرون را هم از آنِ قلمرو خود کرده بودند. مثل جاسوس‌ها کشیک می‌کشیدند تا مچ نافرمان‌ها را بگیرند.
نهایت اعتراض دخترها این بود که مقنعه‌هایشان کم‌کم عقب می‌رفت. ناظم داد می‌زد: خانمم مقنعت!
جلو می‌کشیدند و دو قدم پیش‌تر دوباره عقب!
دخترها روزها در جدالی مسخره با زنانی بودند از جنس خودشان!
یک بار که آخرین‌نفر بودم و داشتم برای زنگ تفریح می‌آمدم بیرون، ناظم مثل خفاش شب با لبخند احمقانه‌ای داخل آمد و نزدیک شد: خانم جعفری، شما از جاساز بچه‌ها خبر داری؟!
اولش ترسیدم که از کدام جاساز حرف می‌زند.
گفت: اینکه کلیپس‌ها رو کجا قایم می‌کنن؟
باورم نمی‌شد که یک کلیپس انقدر جدی شده باشد. گفتم: نه و اگه می‌دونستم چرا باید به شما می‌گفتم؟!
پوششِ من، پوششِ مطلوب ناظم بود. توقع نداشت از من چنین چیزی بشنود. شاید چون فکر می‌کرد پوشش انتخابی من از برای خاطر او و دیگران بوده است.
عصبانی و چین‌انداخته به پیشانی بیرون رفت!
چند ساعت قبل دیده بودم که بچه‌ها کلیپس‌ها را در سقف جاساز کردند. مثل اینکه روز بازرسی بود!
آن روز حس نفرت انگیزی در من ایجاد شد. چرا او به خود اجازه داده بود که چنین چیزی را از من بخواهد؟!
بماند که چند روز بعد جاساز بچه‌ها لو رفت و صاحبان کلیپس شروع کردند به گرفتن یقه‌ی بچه‌ها. که یکی‌شان من بودم.
کار به جایی کشید که وقت‌و‌بی‌وقت شبیخون می‌زدند و کیف بچه‌ها را هم ردیف می‌کردند و می‌گشتند.
سال آخر دبیرستان هر چندروز یک‌بار صبح‌ها در بدو ورود باید کیف‌هایمان را در پله‌های راهرو رها می‌کردیم برای بازرسی. حتی گاهی بی‌اجازه در زنگ‌تفریح‌ها کیف‌های یک پایه را از کلاس‌ها بیرون می‌کردند تا بگردنشان.
تا اینکه یک روز که همه زیرلب غرغر می‌کردند، من کیفم را با زیپ باز و ولو شده روی کیف‌های دیگر وسط راه‌پله دیدم. دلم می‌خواست حساب ناظم را برسم. صورتم داغ شده بود و عصبانی به بچه‌ها می‌گفتم چرا هیچ‌کس هیچی بهشون نمی‌گه.
هر کس بی‌تفاوت کیفش را برمی‌داشت و بالا می‌رفت و نهایت لبی کج می‌کرد و زیرلب می‌غرید: بی‌شعورن دیگه، چیکار کنیم.
کیفم را برداشتم، چادرم نبود. جامدادی‌ام نبود!
و دیگر صبری هم نبود تا یقه‌ی ناظم را نگیرم.
عصبانی به دفتر رفتم و کیف را بالا گرفتم و سرش داد کشیدم: چرا باید کیف‌ها رو بگردید؟ چرا وسایل من گم شده؟
برای اولین بار لرزش را در دست‌های ناظم دیدم. هول کرده بود و نمی‌توانست مثل همیشه سریع و باقاطعیت جواب بدهد.
نگذاشتم لب باز کند. ادامه دادم: باید سریع پیدا بشن. وگرنه من سر کلاس نمیرم. باید همه جا رو بگردید.
رنگ از صورتش پریده بود. پاتند کرد و از جلوی من گذشت و آرام گفت: بین این همه کیف، چرا کیف تو آخه .. (چون چندبار دیگر هم سرِ این گیردادن‌های احمقانه‌شان اعتراض کرده بودم و می‌دانست بسیار پیگیرم...)
سه بار کل پله‌ها را دواندمش، عرق به صورتش نشسته بود و حرف‌های پشت‌سر هم من هم عصبی و شرمنده‌اش کرده بود. جامدادی بین چند کیف در راه‌پله پیدا شد. اما چادر در اتاق مدیر و معاون سردرآورده بود، خیلی شیک آویزانش کرده بودند به جارختی!
بعد از آن روز دیگر به دستور ناظم کیف‌ها بازرسی نشد.
مدرسه‌های ما جای توهین و تحقیر بود نه جای علم‌اندوزی. ما مثل طوطیانی بودیم که فقط درس‌های بیهوده را تکرار می‌کردیم.
در محیطی از خشم و اضطراب و تشویش تمام روزنه‌های فراگیری دانش بسته می‌شوند و به جای آن احساس حسد، نفرت و.. جا باز می‌کنند.
#مریم_جعفری_تفرشی