تُک سبیلهایم فدای عکس ملی
چندهفتهای است که کارت ملیام گموگور شده. رفته بودم داروخانه، دارو بگیرم که بعدش گم شد. با داروخانه تماس گرفتم، گفتند کارت ملی ندیدهاند.
دیروز یک کار بانکی مهم داشتم، هرچه اصرار کردم کارمند بانک ملت قبول نکرد با شناسنامه، کارت پایان خدمت یا گواهینامه احراز هویتم کند. گفت: «فقط و فقط کارت ملی.» بعد سرش را جلوتر آورد و خیلی شمرده گفت: «ما که نمیتونیم خلاف قانون عمل کنیم، میتونیم؟»
اگر جوابش را میدادم، بد میشد. ممکن بود دست به یقه بشویم. چندسال پیش، این روش را تجربه کرده بودم. بعد از اینکه با کارمند بانک مسکن شهر ری مشاجره کردم، رییس بانک که بیشتر شبیه به «محمدعلی کِلِی» بود تا ریاست محترم بانک، دادزنان از پشت میزش بیرون آمد و جلوی تمام مشتریها یک چک سنگین خواباند زیر گوشم. فرم برداشت وجه را که پُر کرده بودم پرت کردم زمین و از بانک زدم بیرون. رفتم آنطرف خیابان، داخل ماشینم نشستم و سرم را گذاشتم روی فرمان. کسی چندبار زد به شیشه. سر بلند کردم دیدم محمدعلی کِلی کت و شلوارپوش است. شیشه را پایین کشیدم. گفت: «تو رو جان عزیزت گزارش نده.»
فرمی که انداخته بودم کف بانک دستش بود. گفت: «امضا بزن برات پول بگیرم.»
هیچی نگفتم. فقط زیر فرم امضا زدم. محمدعلی کلیِ بانک مسکن شعبهی میدان نماز شهر ری رفت و چنددقیقه بعد با چنددسته پول نقد برگشت. پولها را گذاشت روی داشبورد و گفت: «چرا یکیبهدو کردی برادر من؟ کارمند من فقط پایبند قانون بود.»
باز هم حرف نزدم. فقط دستم را دراز کردم و دست دادیم. وسط بلوار که رسید بلند گفت: «اصلاً ایندفعه کار داشتی مستقیم بیا پیش خودم.»
دیروز بهتر دیدم سکوت کنم و از بانک ملت هم بزنم بیرون.
هفتهی پیش برای درخواست کارت ملی المثنی رفته بودم دفتر پلیس به اضافهی ده، گفتند باید بروی دفتر پیشخوان. رفتم دفتر پیشخوان، گفتند باید بروی یک دفتر پیشخوان منتخب. رفتم یک دفتر پیشخوان منتخب. خانم محترمی که پیش باجه نشسته بود گفت: «سایت درخواست المثنی کارت ملی تا اطلاع ثانوی قطع شده.»
گفتم: «به نظر شما کی وصل میشه؟»
گفت: «شاید یه ساعت دیگه، شاید یه هفتهی دیگه.»
گفتم: «شما میفرمایید من چیکار کنم؟»
گفت: «شناسنامهات رو بذار اینجا، یه شماره تماس هم بهم بده که بهت زنگ بزنم.»
شناسنامهام را سفت چسبیدم و گفتم: «نه خانم، این هم گم میشه. شمارهم رو بنویسید.»
شماره را نوشت و گفت: «به محض اینکه سایت باز بشه تماس میگیرم.»
که یک هفته گذشت و از تماس خبری نشد، تا دیروز که دوباره کارم گیر بانک افتاد و کارمندانی که به هیچ قیمت حاضر نبودند از قانون تخطی کنند.
امروز صبح اولوقت رفتم به همان پیشخوان منتخب. خانم محترم پشت باجه گفت سایت باز شده. شناسنامه را که از سوراخ زیر شیشه رد کردم، نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «تو که سبیل داری!»
گفتم: «جدید نیست. قبلاً هم داشتم.»
گفت: «اگه با این سبیل عکس بگیرم، عکست تایید نمیشه و مجبوری دوباره برگردی.»
گفتم: «اگه سبیلم رو بزنم که عکس روی کارت ملی، عکس واقعی من نمیشه.»
گفت: «همه رو نیاز نیست بزنی. فقط باید جوری بزنی که لب بالایی معلوم باشه.»
دیدم چارهای نیست و بحث هم اگر بکنم ممکن است یک محمدعلی کِلی هم در دفتر پیشخوان باشد. برگشتم به خانه. معصومه از صدای باز شدن در از ترس بیدار شد، گفت: «چی شده؟»
داخل کشوی دراور از لوازم آرایشش قیچی کوچک را بیرون کشیدم و گفتم: «باید سبیلم رو بزنم.»
دیدم دارد با تعجب نگاهم میکند. شاید فکر کرده بود اولصبحی خُل شدهام. بعد دوباره خوابش برد. جلوی آینهی حمام آنقدر تُک سبیلم را زدم که لب بالایی معلوم بشود. بعد گفتم کمی بیشتر هم بزنم که با قاطعیت احراز بشوم و دوبارهکاری نشود. باز قیچی کردم. دقیق نگاه کردم به آینه. لبهایم درست شبیه به کون مرغ شده بود. آمدم درون آسانسور و جوری که لب بالایی معلوم باشد عکس گرفتم و گفتم: «بیخیال. تُک سبیلهایم فدای عکس ملی.»
اسماعیل سالاری
بیست و هفتم آبانماه هزار و چهارصد و دو
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست دارم جانها بوی زندگی دهند
مطلبی دیگر از این انتشارات
افکار و احساسات شب اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزمره نویسی | از صبحِ تستِ صدا، تا شبِ همون روز.