مشتاق در خلق محتوا ✍️
خاطرهای دور از الگوی زندگیم
چند روز پیش که مهمون داشتیم و هر کدومشون سعی میکرد با پریز خراب کنار تختم، گوشیش رو شارژ کنه، به فکرم افتاد روی یه کاغذ بنویسم «خراب است» و بچسبونم به پریز تا شاید دست از سرش بردارن. البته که تا این کار رو انجام بدم، انقد شارژر با فشار تو پریز فرو شده بود که پریز با متعلقاتش از دیوار جدا شد و دیگه نیازی به هیچ نوشتهای نداشت.
این داستان منو یاد آقا امیریِ خدابیامرز انداخت. عمه میگفت وقتی با ابزار ناقصش به جون شیر دستشویی افتاد اما نتونست درستش کنه، یه برگه چسبوند رو شیر و نوشت «شیر خراب است» و خیال خودش و همه رو راحت کرد!
این روزا من خیلی یاد آقا امیری میافتم. به خاطر همین تصمیم گرفتم اینجا دربارهش بنویسم که یاد کسی که یه دورانی بهترین الگوی زندگیم بود، تا هستم باهام باشه.
آقا امیری کی بود؟
آقا امیری شوهرِ آخرین عمهی من بود. یه آقای موقر، باهوش و خستگیناپذیر که همیشه چیزی برای گفتن داشت. وقتی حرف میزد سرشار از شوق و ذوق زندگی بود. همیشه میخندید و من تو تموم این مدت حتی یه بار اخمشو ندیدم، حتی وقتی روزای آخر لاجون و خسته رو تخت افتاده بود.
وقتی دبیرستان بودم، آقا امیری بهم فیزیک درس میداد و با اینکه گاهی یه سری مسائل یادش نمیاومد، کلی وقت میذاشت تا مسئله رو بفهمه و یادِ من بده. وقتایی که با بقیه حرف میزد من ازش درس زندگی میگرفتم، چون همیشه خوبِ همه رو میخواست و بیحاشیه دنبال موفقیت و زندگی خودش بود.
یادمه یه شب سرزده اومده بودن خونهمون. عمه باردار بود. ما یه سفرهی کوچیک وسط هال انداخته بودیم و غذای ناقابلمونو بهشون تعارف کردیم. نمیدونم راست یا دروغشو اما عمه گفته بود که شام خوردن، ولی آقا امیری اومد و کنار ما نشست و درحالیکه بیشتر حرف میزد و کمتر میخورد ما رو همراهی کرد. آقا امیری معتقد بود جواب مثبت به تعارف میزبان، احترام به اونه و نباید ردش کرد.
هر چی بیشتر سعی میکنم خاطرات آقا امیری رو به یاد بیارم، بغضی عمیقتر تو گلوم میشینه. کاش آدمای خوب برای همیشه کنارمون بمونن!
داستان آقا امیری کجا تموم شد؟
آقا امیری اواسط 40 سالگیش سرطان گرفت. روزای آخر خیلی تند میگذشت. بابا هر کار از دستش برمیاومد انجام داد. بیشتر روزا و شبا اونجا بود و وقتی میاومد خونه تو خودش بود. یه روزی که از خونهی عمه برگشته بود، مامان چایی رو گذاشت جلوش، وقتی خواست بخوره یهو گریهش گرفت. سرش رو گرفت بین دو تا دستاش و شونههاش تکون خورد و صدای هق هقی که سعی داشت پنهونش کنه، بلند و بلندتر شد!
بابا که گریه میکنه یه چیزی از آدم کم میشه، یه چیزی درون آدم میشکنه و یه چیزی آدمو میترسونه. بابا گفت دیگه تمومه و رفت! من ولی باور نکردم، به خودم قبولوندم بابا همیشه نیمهی خالی لیوان رو میبینه و سعی کردم امیدوار بمونم. اما تهش همین امید منو از پا درآورد!
بابا هر روز اونجا بود، من نه! میترسیدم ببینمش. وقتی بعد از ماهها به دیدنش رفتم، هیچ شباهتی بین آقا امیری همیشگی و اون کسی که اونجا رو تخت افتاده بود پیدا نکردم. آقا امیری بیناییش رو از دست داد و به طور وحشتناکی وزن کم کرده بود. سلام کردم. صدام رو با رضا اشتباه گرفت و گفت: آقا رضا چطوری؟ و من مُردم. مامان اشکش رو با گوشهی روسری پاک کرد، بعدش با صدای خندون گفت: مائدهس.
آقا امیری خندید و گفت: فیزیکت رو خوندی؟ و من حتی نتونستم جواب بدم. دلم میخواست برم یه جا و فقط گریه کنم. آقا امیری دوباره خندید و گفت سوال داری از من بپرس!
چرا میخندید؟ آدم باهوشی مثل اون میدونست روزای آخره و شاید یه ساعت دیگه بمیره، چطوری میخندید؟ وقتی حتی نتونست من رو از رضا تشخیص بده و وقتی حتی نمیتونست کارای شخصیش رو انجام بده، چطوری میخندید؟ وقتی سرطان شکستش داده بود و چند وقت دیگه هیچ خبری از اون همه شوق و ذوق نبود، به چی میخندید؟
اون آخرین ملاقات من با آقا امیری بود. دیگه اونجا نرفتم تا خبر از دست دادنش رو شنیدم. نمیدونم کجا بودم و چطوری خبر بهم رسید ولی میدونم اسفند سال 89 بود و با اوایل ورود من به دانشگاه یکی شده بود.
آخرین تصویری که از آقا امیری یادمه، اینه که کنار در تکیه داده بودم و به بابا نگاه میکردم که خمیده زیر تابوت آقا امیری «لا اله الا الله» میگه.
و اما امروز...
امروز بعد از چندین سال رفتم و سری به آقا امیری زدم. باهاش حرف زدم و بهش گفتم چقد پشیمونم که به حرفش گوش ندادم. بهش گفتم که چقد تو زندگی اشتباه کردم و اگه بود احتمالاً ازم ناامید میشد. آقا امیری مثل همیشه صبور و آروم به حرفام گوش داد. دلم براش تنگ شده بود و وقتی تصویرش رو سنگ قبر دیدم از خودم خجالت کشیدم که چرا انقد دیر بهش سر زدم.
من نمیدونم اون تو زندگی بقیه چطوری بود، اما همیشه نقطهی روشنی تو خاطرات بچگی من بود و هست. اون کسیه که از هیچی، به جایی که دوست داشت رسید. از یه روستای دورافتاده به دانشگاه تهران رفت و تونست توی عمر کمی که از خدا گرفت به جاهای خوبی برسه. برای ما اون یه آدم دوست داشتنی بود که هر کاری که از دستش میاومد برای همه انجام میداد.
نمیدونم اونجایی که هستی چه خبره آقا امیری! ولی مطمئنم اگه راهی برای پیشرفت و موفقیت باشه تو اول از همه اون راهو پیدا میکنی. و میخوام بدونی که مرگ، پایان راه ما نیست تا وقتی که کسی هست که مدام ما رو به یاد میآره.
در آخر میخوام یادی کنم از دیالوگی دوستداشتنی تو فیلم جزیرهی شاتر که میگه:
ما را به خاطر بیارید
چون ما هم زندگی کردیم
عشق ورزیدیم و خندیدیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سومین برادر
مطلبی دیگر از این انتشارات
از دید یک جفت چشم سبز
مطلبی دیگر از این انتشارات
الفبای مندرآوردی، راهی برای نجات دفتر خاطراتم