"من و بچه‌های کلاس پشتتیم"

از لحاظ روحی خیلی داغون‌ترم. می‌دونم این حرف‌ها تکراری شده؛ همونقدر که برای شما تکراری شده، برای من بیشتر. زیاد می‌خوابم جدیداً. خوابم نمیاد، فقط می‌خوام از بیدار موندن و انجام دادن کارهام فرار کنم. بیدار موندن چیزی جز عذاب کشیدن نیست برای من. الان هرچقدر هم کسی محکم بغلم کنه با خودمم و دلتنگی‌هام. از خودم بدم میاد. دو سه سال پیش که تازه شروع کرده بودم به نوشتم چیزی رو جز نوشتن بالاتر نمی‌دونستم. الان هم شاید همینجوری باشه، ولی دیگه خیلی واسم مهم نیست بنویسم یا نه. خیلی ایده داشتم؛ الان هم دارم، ولی خب حال کار اضافی ندارم. همینجوریش قسطی زندگی می‌کنم، چه برسه به اینکه بنویسم. لازمه نوشتنْ زندگی کردنه. مُرده‌ها فقط دلیل نوشتنِ زنده‌هان.

هنوز بعضی وقت‌ها وسط کلاس‌ها برگه درمیارم چرت و پرت‌هام رو می‌نویسم.

می‌دونی، خیلی ضایع‌ست ادبیات رو با نمر‌ه‌ی ۱۸.۵ نفر اول پایه بشی، ولی فیزیک و حسابانت زیر ۱۵ باشه. نمی‌دونم چی داره اشتباه جلو می‌ره. عین چاهیه که گرفته و هی دستمال داره می‌ره تو سوراخ. اونقدر که با فنر و این داستان‌ها هم درست نشه. (معلومه چاه دستشویی‌مون تازه گرفته؟)

صداقت برام سخته. به‌خصوص وقتی که نمی‌دونم چه تصویری ازم تو ذهنتون دارید. من خودم تصویری ندارم.

ما رو شب‌ها می‌بینی، چون که ستاره‌ایم لاشی

شک، فدایی و قاف

این رو زیاد می‌گم تو کلاس.

کناره‌ی پل هوایی نزدیک مدرسه‌ی نهمم، روش یه شماره بود که بچه‌ها می‌گفتن مال یه فاحشهه‌ست. گویا خیلی مسن هم بود. چه بدونم، شاید مال اینا بود که پایان‌نامه می‌نویسن.

دوشنبه، ۱۵ آبان

عصبانی‌ام. انقدر می‌خوام مواد بکشم که وقتی رو پشت دستم تیغ می‌کشم از رگ‌هام خشخاش‌های نیکوتین بپاچه بیرون. شبی که خدا منو خلق کرد مثل اینکه یکمی بد بوده کوکش. اگه فاز بد می‌دم ببخشید. فکر کنم قبلاً گفته بودم رو سنگ قبرم یه چند کلمه‌ی امیدوارانه بنویسن (شعره یادمه هنوز)، ولی نمی‌دونم. نمی‌خوام چیزی بنویسن. همه چیز معلومه.

کی‌ها دل‌های رنگی دارن
اما واسه بقیه مثل ته‌سیگارن؟

دیوونه ۲، رضا پیشرو

من واسه خودم مثل ته‌سیگارم. خوشم نمیاد حرف‌های کلیشه‌ای بزنم. نمی‌دونم. آدم‌های کمی نیستن که باعث شدن بند نافم به این دنیا وصل باشه. من بعضی وقت‌ها خیلی افسرده‌م؛ خیلی ناامیدم. عجیبه.

امروز زنگ ورزش بازی اول ما بودیم. یه‌ تریلی جلوم بود (کنار خط طولی وسط زمین) یه کشویی بهش لایی زدم، بعدی رو رد کردم، سمت تیر موافق یه شوت زدم گل شد. خوشحالی دیبالا رو رفتم. هفته پیش خوشحالی سیگار کشیدن رفتم (ادای سیگار کشیدن درآوردم، بعد طوری که انگار سیگار دستمه انداختمش زمین، نوک پام رو بالا آوردم رو سیگار کشیدم که مثلاً خاموشش کنم) و معلم ورزشمون گفت: "کی خوشحالی کرد؟" بعد کسی حرف نزد. من و بچه‌های تیم خودمون هم می‌گفتیم: "کی گل زد؟" بعد یکی بهش گفت من بودم. صدام زد رفتم، گفتم:

ـــ بله استاد؟
ـــ تو خوشحالی گل کردی؟
ـــ بله
ـــ [یه دست به خط ریشش که ریش نداشت کشید گفت:] ریش‌هات رو با موزر بزن دراومده.

خیلی باحال بود. انتظار داشتم مثلاً بگه بدآموزی داره و اینا. خنده‌م گرفته بود.

هفته پیش یه گل زیرطاق ناموسی هم زدم. خیلی سنگین و بالا زدم. خودم انتظار نداشتم گل شه؛ یکم وایستادم دیدم تور تکون خورده و کسی تکون نمی‌خوره فهمیدم گله. این هفته فقط همون گلی که گفتم رو زدم، ولی خیلی خوب بازی کردم. نسبت به هفته‌های پیش یه چیز فضایی می‌دوییدم. چندتا موقعیت خوب هم داشتم که جایی زدم که دروازه‌بان بود. فکر می‌کنم که وقتی خوشحالی گل می‌کنم، دلم میاد بمیرم و دیگه خوشحالی گل نکنم؟ دیدم نه. ولی کل زندگی که فوتبال نیست. فوتبال زیرمجموعه‌ی زندگیه.

چهارشنبه، ۱۷ آبان

دیروز سالگرد تولد آلبر کامو بود. کسی که هم سیگار می‌کشید، هم می‌رقصید، ولی معنای زندگی رو ازت می‌گیره. که بزرگترین لطف رو در حق انسان می‌کنه با این کارش. وقتی فقدان یه چیزی رو حس کنی، بیشتر سعی می‌کنی بدست بیاریش: زندگی.

راجع به آلبر کامو زیاد تو دفترم نوشتم. وایستادم همه‌ش جمع شه یه چندتا نوشته بذارم اینجا.

عکس پایین برای کلاس نهمه (دو سه سال پیش). نقاشی روی شیشه‌.

پشتش هم کتاب شیمیه
پشتش هم کتاب شیمیه

آندره موروا درباره آلبر کامو می‌گه:

نه مسیحی بود، نه مارکسیست و نه هیچ چیز دیگر؛ «آلبر کامو» بود، فرزند خورشید و فقر و مرگ.
آیا روشنفکر بود؟ آری، اگر روشنفکر کسی باشد که خود را قسمت می‌کند، از زندگی لذت می‌برد و زندگی کردن خود را می‌نگرد، روشنفکر بود.
هنرمند بود؟ قطعاً، هرچند که خودش در آن شک دارد. در بیست و سه سالگی دستخوش این احساس صریح است که «دیگر در هنر کاری برای انجام دادن نیست. فقط عمل می‌ماند و اجرا»
در یادداشت‌هایش مصرعی از گوته را می‌نویسد: «عمل همه چیز است؛ اما شهرت و افتخار هیچ نیست.»

خط اولش برای من جالب‌تره. چقدر هم دقیقه: فرزند خورشید و فقر و مرگ.

هنوز اون جمله‌ش یادمه که می‌گه: "من دل‌مشغولی‌های مسیحی دارم، اما سرشتم پاگانی است."

یکشنبه، ۲۱ آبان

امروز یازده سال از منتشر شدن "عدل" فدایی می‌گذره. سال پیش وقتی مدرسه برای کلاس‌های نکته و تست تا پنج نگه‌مون می‌داشت، طرف‌های شیش که می‌رسیدم خونه، می‌رفتم تو ساندکلود آلبوم رو گوش می‌دادم. با لیریک دنبال می‌کردم و آرایه‌هاش رو بررسی (کلمه‌ی مغرورانه‌ای، ولی دیگه چیزی پیدا نکردم) می‌کردم.

اولین‌بار هم که با این آلبوم آشنا شدم، سال پیش موقعی بود که داشتیم از روستامون برمی‌گشتیم و مامان بابام رفتن گوشت بگیرن و منم چون حوصله‌م سر رفته بود رفتم تو فایل مینیجر گوشیم. قبلاً تنظیمات تلگرامم طوری بود که هر ویدئو و عکسی که میومد رو دانلود می‌کرد. یه کلیپ پیدا کردم که آخر "سرزمین مادری" رو تحلیل می‌کرد. اونجا که می‌گه: "وطن فقط یه حسه، یه اسمه تو قصه..." تا آخرش که همه‌ی حرف‌هاش رو به‌هم چسبوند شد "الله" وسط پرچم ایران.

این آلبوم وقتی برای فروش رفت، پولی که واریز می‌کردید (۱۰ تومن) مستقیماً تو حساب موسسه محک می‌رفت.

فدایی تو اینتروی "زندگی" خطاب به مهدیار می‌گه: "این بیته عینهو خودته‌ها؛ اصلاً مشخص نیست آقائه، جانیه، سه چهارمه، چهار چهارمه، یا چی..."

کاور آلبوم
کاور آلبوم
زندگی رو خوب بکن، زندگی لاشیه

زندگی، فدایی
قصدم ارشاد نیست، حقیقت میزبان توئه

سرزمین مادری، فدایی

(این تیکه‌ی بالا رو تو یه نوشته‌م که اسمش بود "افکار ناجی" نوشته بودم. اسمش هم از یکی از آهنگ‌های فدایی برداشتم: "ناجی". اون متنم رو پاک کردم؛ آخرین جمله‌ش هم یه واج‌آرایی داشت، خودم خیلی باهاش حال کردم نسبت به بقیه جاهاش.)

باور کن نمی‌دونم کافر سنگ می‌شه
یا دل مثل واژن خالی باشه تنگ می‌شه

نمی‌دونم، فدایی
اینجا جمعه تهش یکشنبه‌ست قربونت بشم

چی شنیدی‌ها؟، فدایی و هیچکس
اجتماع انجسام جمعی از رعیته واسه بردگی
حق که هیچ، حتی خدات هم دستت نیست
خودت رو پس بگیر

جعبه جادویی، فدایی
ولی بـــــــــــــــــــــــــــَبویـــــــــــــــــی مثل آژیر پلیس

۸۰، فدایی و قاف

دوشبه، ۲۲ آبان

روز سنگین و سختی بود. بخیر گذشت. دو زنگ فیزیک داشتیم و معلممون کسایی که فیزیک زیر بیست درصد زدن رو آورد پای تخته که تکلیف اجباری رو بهشون بگه که من جزوشون بودم. فقط پنج نفر بالای بیست زده بود. بعد من یه‌جا یهو عصبانی شدم و در کمال ادب گفتم: "احتمالاً شما تو درس دادن ضعف داشتید که بچه‌های این کلاس و کلاس بغلی کلاً ۹ نفر بالای بیست زدن.". بعد یهو معلمه قاطی کرد و عقب عقب هلم داد گفت برم بیرون و مدیر مدرسه رو بیارم. منم رفتم بیرون که برم اتاق مشاورمون که حداقل ۲۰ دقیقه اونجا باشم بعد بیاد با معلممون حرف بزنه راهم بده تو کلاس. منم از شانس بدم وقتی داشتم می‌رفتم اتاق مشاوره‌مون، یکی از ناظم‌هامون تو راهرو بود و صدای معلمه رو شنیده بود. گفت برم تو دفتر. پاهام می‌لرزید و داشتم فکر می‌کردم چی می‌شه. دم دفتر وایستادم که اون دو نفری که با هم مشکل داشتن کارشون تموم شه و نوبت من شه. تو بازه‌ای که اون دو نفر داشتن حرف می‌زدن، یکی از بچه‌های کلاس که گوشی‌ها رو میاره و به اصطلاح بهش می‌گن "مبصر" (ولی بامرام‌تر و مشتی‌تر از این حرف‌هاست) اومد دفتر، دم گوشم گفت: "من و بچه‌های کلاس همه پشتتیم". خیلی حالم خوب شد وقتی اینو گفت. (تو کلاس هم تو بازه‌ای که بیرون بودم مثل اینکه بچه‌ها قرار گذاشته بودن برن دفتر مشاوره‌مون به این معلمه اعتراض کنن.)

موقعی که صحبت اون دو نفر تموم شد نوبت من رسید. من تا حالا نه دیر کردم برای رسیدن به مدرسه، نه از کلاس بیرون افتادم. اسمم رو که گفتم و پرونده‌م رو باز کرد دید خالیه، یه خنده‌ی مضحک کرد و گفت: "مبارک باشه". ناظم‌هامون دونفرن. اینی که گفت "مبارک باشه" به شدت آدم نچسبیه و همه بچه‌ها ازش بدشون میاد. اون یکی خیلی بهتره و واقعاً هوامون رو داره (با اینکه برای من فکر نکنم اینطوری بود). اونی که تو راهرو بود از دفتر رفت بیرون و منم گریه کردم. از ناظممون خواستم بشینم رو صندلی که حالم بهتر شه بعد تعریف کنم. تا خواستم تعریف کنم دیدم دفتر انضباط رو برداشت رفت بیرون و گفت چند دقیقه دیگه میاد که من حالم بهتر شده باشه و تعریف کنم. وقتی رفت فهمیدم می‌خواد بره از معلممون بپرسه داستان چی بوده، واسه همین چون فکر می‌کردم معلممون چیز بدتری می‌خواد بگه بهش گفتم: "می‌تونم توضیح بدم الان؟" که فهمید می‌خوام چیکار کنم و قبول نکرد. وقتی برگشت گفت نمی‌خواد حرفی بزنم و فقط مثل اینکه بی‌احترامی کردم به معلم (که اصلاً اینطوری نبوده، صرفاً انتقاد کردم؛ ولی چون اگه بیشتر حرف می‌زدم امکان داشت اوضاع باز خراب شه چیزی نگفتم). بعد گفت وارد جزئیات نمی‌شه که برام بد نشه و معلممون گفته بیام تو کلاس. تو فاصله‌ای که تو راه کلاس بودیم گفت بی‌احترامی به معلم حکمش حبسه که با بچه‌ها هر وقت اینو می‌گیم می‌خندیم.

وقتی رسیدم خونه، گروه کلاس از این پُر شده بود که چقدر جرئت دارم ("جرئت" که نمی‌گیم، ولی خب (?)).

سه‌شنبه، ۲۳ آبان

قرار بود جمعه‌ی هفته‌ی پیش بعد از آزمون جامع با بچه‌ها بریم زمین که نشد؛ بعد گفتیم امروز بریم. بعد مدرسه رفتیم و دلتون نخواد، ولی تو هوای آلوده فوتبال خیلی می‌چسبه. بد بازی نکردم. ولی خب موقعیت زیاد خراب کردم. یه‌جا عصبانی شدم، کفش‌هام رو درآوردم و با پای چپ گل زدم، خوشحالی بعد از گل رو اینطوری رفتم که پای چپم رو آوردم بالا با انگشتم نشون دادمش. بیشتر تمرکزم رو این بود که بدون کفش گل زدم، چون توپه واقعاً سفت بود. بعد هم رفتیم فست‌فودی غذا خوردیم که سفارش من ثبت نشد. وقتی فهمیدیم که دیدیم یکی از بچه‌ها غذا جلوش نیست. من نمی‌دونستم غذای اونه، واسه همین سه‌چهارتا تیکه خورده بودم. باز خوبه بیشتر نخورده بودم.

پا شدم برم دستشویی. برگشتم دیدم پسره نیست. از ایناست که بدنسازی جدی کار می‌کنه و عضله داره؛ از بچه‌ها پرسیدم کجاست، گفتن پیتزا رو مثل بربری لقمه کرد خورد رفت (?).

خوش گذشت.