I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
کوزهای دیدم لبریز سؤال
طوری می نشینم که هیچ کس را جز خودم نبینم. طوری که به هیچ کس اهمیت ندهم جز سرنوشتم. طوری که بقیه از پشت سرم چیزهایی که می خوانم را ببینند و کنجکاو شوند ولی من هیچ وقت کنجکاو نشوم که آنها به چه چیزی علاقه دارند. چشمانم فقط یارای دیدن دبیر را دارد. گوشهایم اما به صدا و لحن تمام بچهها آشناست.
دبیر ریاضی؛ فرد موردعلاقهام که از کل چیزهای مربوط به او، فقط از "خود ریاضی" دل خوشی ندارم.
حدودا بیست و هفت ساله است. صورت گردی دارد که چالهای گونهاش آن را جالبتر می کنند. گاهی که خیلی یکسره مسئلهای را توضیح می دهد نفسش می گیرد و صدای نفسگیری اش را می شنوم. مثل نوازندۀ یک ساز بادی که برای نواختن بخش بعدی خودش را آماده می کند. موهایش مشکی است. لباس اسپرت می پوشد. دارد دکترایش را می گیرد. کل وجودش "پویا بودن" را برایم فریاد می زند. من را به زندگی امیدوار می کند.
علاقۀ خاصی به فرهنگ ایرانی دارد. از شاهنامه حرف می زند. برای خودش یک "اسم دوم" ایرانی انتخاب کرده که خیلی سخت است؛ ولی به علت ارزشمند بودن ذات کارش، برایم جالب است.
حرف بچهها را می شنود. الان که در موردش حرف می زنم برایم سؤال است: چگونه هم خوب ریاضی درس می دهد، هم حرف می شنود، هم خاطره می گوید و هم درس زندگی می دهد؟ خودش می داند دارد چه کار سختی را انجام می دهد؟ بعید می دانم. ریلکس و سبکبال با کتانیهای سفید و شلوار دمپایش پا در کلاس می گذارد و همان طور سبکبال بیرون می رود. بدون اینکه بداند چقدر شخصیت جالبی دارد.
گمگشته در کلاسمان بسیار داریم. یکسریها می دانند چه می خواهند و سمتش می روند (بسیار معدود)، یکسریها می دانند چه می خواهند اما خانوادهشان ترجیح می دهند که سمتش نروند و خودمانیم دیگر، من می گویم "ترجیح"، شما بشنوید: «چی؟ طراحی لباس؟ عمرا. چی؟ آرایشگر بشی؟ نه. یه رشتۀ دیگه برو، کنارش اینا رو می تونی ادامه بدی.» تنها کاری که دبیرها می توانند بکنند، فهمیدن بچه هاست. بفهمند که به اندازۀ کافی از خانواده تشر خورده اند؛ نیازی ندارند که همان حرفها را فقط با تن صدای متفاوت بشنوند.
دبیر زیست؛ تازه، جالب، بیشتر مناسب "غرق علم شدن" تا "تلاش برای دیگران را غرق در علم کردن"
همین امسال فارغ التحصیل شده و به این مدرسه آمده. لباس هایش همیشه پالت رنگی شادی دارند. زرد، صورتی، بنفش، آبی؛ کلا رنگهای پاستلی. ریزه و فرز است. یک عینک گرد با فریم نازک می زند. دبیرستان نمونه می خوانده.
یک بار که مثل همیشه داشتیم اوقاتمان را به "فضولی در زندگی دبیرها" می گذراندیم، تعریف کرد که بعد از کنکور بین پرستاری و فرهنگیان مانده بوده؛ به دلایلی (مثل استخاره) تصمیم گرفته که دبیر شود. عشق به زیست از سر و رویش می بارد ولی حس می کنم در کارهای تحقیقاتی خیلی موفق تر می بود. هربار که حرف می زند می توانم گذشتۀ نه چندان دورش را تصور کنم؛ سر میزی نشسته و زیست را می جود. خیلی وقتها از برگه هایمان یا بچه ها عکس می گیرد. دوست دارم خوشبین باشم که آنها را به عنوان "یادگاری" از اولین سال تدریسش می گیرد!
دبیر فیزیک؛ ماورایی، پریوار، فیزیک برای روحیه اش زیادی خشک است.
سناش برعکس بقیه، نسبتا بالاست. همین امسال آمد. (حس می کنم مدرسه به مناسبت حضور من، امسال کل کادر را نو نوار کرده) چشمانش از آن چشمانی است که برق دارد. دقت کرده ام بفهمم چرا بعضیها چنین چشم هایی دارند؟ مثل لایهای از آب اضافه است که در چشمان جمع می شود! نمی توانم خوب دلیلش را تشخیص دهم ولی چشمانش بیش از حد استاندارد از میان مژههایش می درخشند. تیپهای خیلی "خانمانه" می زند. مانتوهای سارافونی می پوشد که سرآستین و نوار کنار دکمههایشان نوار دوزی شده. نمی دانم چگونه می تواند موقع گفتن تعریف پدیدۀ فوتو الکتریک هم لبخند بزند، از آن لبخندهای فرشتهوار.
روز اولی که آمد گفت: «اول هرجلسه چیزی مثل شکرگزاری داریم، من می گویم و شما پشت سر من تکرار کنید.» البته مثل هر طرح زیبایی دیگری، بعد از چند ماه مشخص می شود که "مدرسه جای این کارها نیست". نه اینکه کسی بهش بگویدها، نه. فقط خودش به این نتیجه رسید که وقت گیر است و ما زیاد از درس عقب افتاده ایم. شاید به جای شکرگزاری از چیزهایی که داریم، باید به فکر مسائل دیگری باشیم، مثلا گرفتن دیپلم.
متن شکرگزاری کامل یادم نیست. آنقدر که یادم است می نویسم. هرنقطه به معنای مکثی است که برای تکرار کردن آن عبارت توسط ما لحاظ می کرد: «خدای مهربان من. برای شادمانی. شادکامی. روابط عالی. محبت و موهبت. و عشق پایدارم. تو را سپاس می گویم. ما شکرگزار هستیم. ما سپاسگزار هستیم. هر انسانی. حلقه ایست طلایی. در زنجیر خیر و صلاح ما. دل ما. دلی است. شاد. بیباک. و مهرآمیز. امروز. روز. خوشاقبالی. حیرت انگیز ماست.»
موقعی که این جملات را می خواند درون چشمهایمان نگاه می کرد و لبخند می زد و من از خودم می پرسیدم: «چگونه چشمهای یک نفر انقدر برق می زنند؟»
دوست داشتم به جای اینکه بهم پدیدۀ دوپلر درس بدهد، یک تک پا من را خانهاش دعوت کند، بهم کیک هویج و چای دارچینی تعارف کند (احتمالا کل خانه اش حالت چوبی داشته باشد. گرمای شومینه، همراه با بوی سیب و دارچین) و برایم از جهانی که به آن باور دارد بگوید؛ حس می کنم جهان جالبی است.
همگیمان به تدریسش اعتراض داشتیم. از ما دلخور شد. شاید به خاطر همین دیگر شکرگزاری را نخواند.
دبیر هویت و مدیریت خانواده؛ صبور، جالب، منعطف.
یک مقنعه دارد که تصور من از رنگها با "خلوص بالا" را شکل می دهد. سبز است. زیادی سبز است. ولی مانتوهایش خنثی هستند. مانتوی اداری و شلوار مشکی (البته در زمستان تیپهای جذابی میزد)
خیلی راحت خودش را با بچهها وقف داده. مثل دیوار کاذب ساختمان، خودش را با هرگونه زمین لرزۀ احتمالی وقف می دهد. شاید کمی تلوتلو بخورد ولی به هیچ عنوان آوار نمی شود و آسیب نمی زند.
سر مدیریت خانواده، همین آخرهای سال بود یکی از بچهها گفت: «ببینید خانم، ما که این کتاب رو خوندیم... ولی آخر سر با هرکی خوشمون بیاد ازدواج می کنیم!»
خندید. خودش هم می دانست حرف حقی شنیده است. لبخند قشنگی دارد.
دبیر دینی؛ خشک، بی روح، دارای نوار کاست تکرار شونده.
از کل دبیرهای دینی، دبیر دینی سال هفتم تا نهمم را بیشتر دوست داشتم. مقتدر بود. "دین" یک مدرسه را یک تنه اداره می کرد. هیچ ادعایی هم نداشت. خیلی جدی، همان طور که باید و شاید با درسش رفتار می کرد. حداقلش این بود که صداقت داشت. هیچ وقت با کسی بحث نمی کرد. به مطالب هم زیادی مسلط بود. تحسینش می کردم حتی مواقعی که حرفهایش را قبول نداشتم.
در یک کلام بگویم که دبیر دینی امسال این گونه نیست.
در مورد دو چیز با کسی بحث نمی کنم: دین و سیاست. فقط روابط را از هم می پاشانند (نمی دانم، فعل درستی است؟) بدون اینکه به نتیجه برسند. وقتی کسی یک بحث دینی یا سیاسی را باز می کند، یک هدف بیشتر ندارد. فکر نکنی منظورم خوراندن حرف خودش به طرف مقابل است؛ نه. تنها هدفش این است که با آوردن هرچه بیشتر دلایل، خودش را در اعتقاداتش راسخ کند.
کسی که واقعا به چیزی اعتقاد دارد برای فهماندن آن به دیگری، خیلی تلاش نمی کند. اگر دیدی کسی زیادی دارد برای ارزشهایش دلیل و برهان می آورد، بدان ته دلش خودش هم به آنها خیلی معتقد نیست.
البته بحث افراد پرمغزی که عاقلانه، بالغانه و بیطرفانه به "تحلیل" واقعی ارزشها می پردازند جداست.
دبیر فارسی: باسواد. چشمهای دریایی، حرفهای رویایی
به یادگاری از ادبیات امسال، بخشی از کتاب فارسی که دوست دارم را می نویسم. می دانم خیلی جالب نیست که از بخش "ادبیات جهان" است؛ ولی الان به شدت به دلم نشسته است. از غزلوارههای شکسپیر:
«این گونه است که عشق جاودانی همواره معشوق را جوان می بیند
و نه توجهی به گرد و غبار و جراحات پیری دارد
و نه اهمیتی به چین و شکنهای ناگزیر سالخوردگی می دهد،
بلکه همواره عشق قدیم را موضوع صحیفۀ شعر خود می گرداند
و نخستین احساس عشق را در جایی می جوید که خود در آنجا به دنیا آمده است،
همان جا که شاید اینک دست زمان و صورت ظاهرش، مرده نشانش بدهند.»
البته کباب غاز جمالزاده را با اشتهای بیشتری خوردم و در منوی فارسی دوازدهم، از آنهایی است که هربار سر بزنم و بگویم: همان همیشگی!
من: اینجا "چیزها دیدم بر روی زمین" و ادامهاش و اینها!
هیچ وقت پشیمان نمی شوم. از اینکه امسال به این مدرسه آمدم. از اینکه هنر را درک کردم حتی وقتی مجبور بودم آن را با درسهای تجربی بیامیزم. می بینم، و نفس می کشم؛ می دانم که از خواندن چیزی که دوست دارم خسته نمی شوم و از شنیدن نوایی که حس زندگی می دهد نیز.
افراد متنوعی را دیدم، و شاید واقعا ایمان آوردم که هرکدام از آنها "حلقهای اند طلایی در زنجیر خیر و صلاح من"!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من برای تو دلم تنگ شده،می فهمی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چی شد که دیگه فوتبالی نیستم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بویِ ماهِ مهر؟!