«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
عکسداستانک (۲۸: دیدی آخرش نامرئی شدیم!) ♧
یادداشت پیشین:
ای کاش کمتر نامرئی شده بودیم!
دختر بچه: داداشی! یادته همیشه موقع بازی میگفتی ای کاش میتونستیم نامرئی بشیم؟!
پسر بچه: آره یادمه! تو هم همیشه میگفتی که ما هیچوقت نمیتونیم نامرئی بشیم!
دختر بچه: اشتباهی میگفتم!
پسر بچه: از کجا فهمیدی آبجی؟
دختر بچه: فکر کنم همهمون نامرئی شده باشیم! چون دارن هممونو میکشن ولی هیچکس نمیتونه ببینه! قشنگ معلومه که نامرئی شدیم! نه؟!
پسر بچه: راست میگیا! اگر نامرئی نشده نبودیم، حتماً تا الان اومده بودن نجاتمون داده بودن!
دختر بچه: داداشی ای کاش هیچ وقت آرزو نکرده بودی که نامرئی بشیم!
پسر بچه: به خدا دیگه آرزو نمیکنم! خدایا اشتباه کردم! خدایا یه کاری کن دوباره ما رو ببینن!
دختر بچه: راستی داداشی اگر نامرئی شدیم پس چه جوری اسرائیلی میتونن ما رو بکشن؟
پسر بچه: اگر میدیدنمون که این قدر بمب روی سرمون نمیریختن.
دختر بچه: فکر کنم راست میگی! نمیبیننمون وگرنه دلشون برامون میسوخت!
پسر بچه: نه! اگرم میدیدنمون هیچوقت دلشون برامون نمیسوخت!
دختر بچه: چرا دلشون نمیسوخت؟
پسر بچه: برای این که اونا از ما خوششون میاد. میخوان هممونو بکشن!
دختر بچه: چرا خوششون نمیاد؟
پسر بچه: مامان و بابا وقتی زنده بودند همیشه میگفتن اینا میخوان شهرمون رو ازمون بگیرن. چون بهشون ندادیم، از ما بدشون میاد!
دختر بچه: پس میخوان بکشنمون تا شهرمون رو ازمون بگیرن؟
پسر بچه: آره!
دختر بچه: پس برای همین دارند با بمب میزننمون؟
پسر بچه: حتماً! بعدشم چون نمیتونن ببیننمون یه عالمه بمب میریزن که خیالشون راحت بشه که ما کشته شدیم تا بعدش بیان شهرمون رو بگیرن!
دختر بچه: ولی ای کاش کمتر نامرئی شده بودیم. اگر یه کم میدیدنمون بهتر بود!
پسر بچه: چرا بهتر بود؟
دختر بچه: شاید مردم از جاهای دیگه میومدن نجاتمون میدادن.
پسر بچه: آره! اینقدر نامرئی شدیم که دیگه هیچکس نمیتونه ببینتمون!
دختر بچه: حتی وقتی کشته میشیم هم نمیبیننمون!
پسر بچه: فکر کنم. چون عمو احمد، عمو خالد، عمو محمود، بابا، مامان، همه همسایههامون، همه دوستامون رو کشتند ولی هیچکس ندید!
دختر بچه: داداشی! یعنی عروسکامونم نامرئی شدند؟
پسر بچه: نمیدونم. شاید!
دختر بچه: عروسکام کشته میشن؟!
پسر بچه: عروسکت کجاست؟
دختر بچه: اونو نجات ندادن. همون زیر خاکا مونده.
پسر بچه: خُب اگر بیارنش بیرون میفهمیم که کشته شده یا نه!
دختر بچه: خدا کنه زنده باشه. من خیلی تنهام. به جز تو و عروسکم دیگه کسی رو ندارم.
پسر بچه: گریه نکن آبجی! اگر گریه کنی منم گریه میکنما!
عکسداستانک پیشین:
حُسن ختام: از کتاب «چمدان پرنده» نوشتۀ «هانس کریستین آندرسن»
هربار که بچه کوچکی میمیرد، فرشتهای به زمین میآید. بچه را در آغوش میگیرد، بالهای بزرگ و سفیدش را پهن میکند و پر میکشد به همه جاهایی که آن بچه کوچک دوستشان داشت. بعد فرشته یک عالم گل میچیند و گلها را برای خدا میبرد. خدا گلها را میگیرد و آنهایی که بیشتر دوست دارد، میبوسد. آن گلها زبان باز میکنند و به همراه بقیه عالم، شکر خدا را به جا میآورند.
این قصه را فرشتهای گفت که داشت بچهای را که مرده بود، به آسمان میبرد. بچه به قصه فرشته گوش کرده بود و به جاهایی که آن بچه بازی کرده بود، سر زدند و از باغهای پر از گل رد شدند. فرشته پرسید: کدومش رو ببریم و در بهشت بکاریم؟
آن نزدیک یک بوته بلند گل سرخ بود که ساقهاش را شکسته بودند و غنچههای نیمه بازش پژمرده شده بود. بچه گفت: گل بیچاره... این رو ببریم تا در بهشت دوباره سبز بشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت سوم:زخم!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت چهارم:چرا می خندم؟!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت هفدهم:بشقاب زنده!)(18+)