تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت ششم

بیست و شش:دغدغه های دودی!

دوباره مثل خیلی از روزهای سال،دو روزه که نفس کشیدن در تهران و کرج ،به طرز وحشتناکی،سخت و ملال آور شده است.آنقدر سخت که آدمهای سالم و جوان را بیمار می کند چه برسد به آدمهایی که بیماری قلبی یا تنفسی دارند و بچه های کوچکِ بی گناه.خدایا تا کی و تا کجا می خواهیم تقصیر آلودگی هوا را به گردن یکدیگر بیندازیم و هیچ اقدام درست و درمانی نکنیم.

در این چند روز اخیر دو حرکت از پسر کوچکم که هنوز دو ماه مانده تا چهارسالش تمام شود،دیدم که واقعاً برایم قابل تامل بود.حرکت اول:با لگوهایش یک ماشین درست کرده بود.پُشت این ماشین را با لگوها بیست سانتی بالا آورده بود که معلوم نبود چیه؟ازش پرسیدم:«حسین!این چیه؟»جواب داد:«این دودِشه!».حرکت دوم:مقنعه مشکی مادربزرگش را به برآمدگی پُشت ماشین کوکی اش وصل کرده است.به طوری که وقتی ماشین راه می رود،مقنعه را به دنبال خود می کشد.از او می پرسم:«حسین این مقنعه را چرا به ماشین وصل کردی؟»جواب داد:«این دودِشه!».این هم از دغدغه های دودی یک بچه دهه نودیِ ساکن شهر کرج.

بیست و هفت: المُؤمِنُ...!

صبح جمعه است.پسر بزرگم در حالی که خیس عرق است از خواب بلند می شود و به من می گوید:«بابا! دست بگذار روی پیشانی ام ببین من تب دارم؟»،دستم را می گذارم و بعد از چند ثانیه می گویم:«نه! تب نداری بلند شو برو نان و دو تا خامه بگیر بیا.»به سختی بلند می شود و لباس هایش را می پوشد و می رود نان و خامه می گیرد و می آید.صبحانه را می خوریم.حالش بدتر می شود،این بار به همسرم می گوید: «مامان!دست بگذار روی پیشانی ام ببین من تب دارم؟»همسرم این کار را می کند و می گوید:«سریع حاضر شو برویم دکتر!»،پس از رفتن به مطب دکتر،متوجه می شویم که او به شدّت تب دارد و شانس آورده که تشنج نکرده است.پسرم با تعجب از من می پرسد:«بابا!صبح چه جوری متوجه نشدی که من تب دارم؟» ،جواب دادم اتفاقاً متوجه شدم که تب داری ولی اگر به تو می گفتم تب داری،خودم باید می رفتم نان و خامه را می گرفتم.و بعد این حدیث زیبا را مصادره به مطلوب کردم که می فرماید«اَلْمُؤْمِنُ كَیّس»و او در جوابی دندان شکن گفت:«بابا!اَلْمُؤْمِنُ كَیّس،نه اَلْمُؤْمِنُ بدجنس!».این هم از حاضر جوابی یک بچه دهه هشتادی!

بیست و هشت:مشکلات!

دیشب برادر همسرم فیلم In Time (2011) را با یک دوبله مسخره و بندتنبانی گذاشته است تا دور هم ببینیم.فیلم به جایی می رسد که گویی قرار است بین دو جنس مخالف و نقش اصلی فیلم،یک اتفاق موافقی(!)بیفتد که به سنّ و سال یک پسر نوجوان نمی خورد.به برادر همسرم می گویم:«محمّد!فکر کنم قرار هست یک مشکلاتی پیش بیاید،اگر اینجوری هست خاموشش کن یا بزن برود جلو!»،می خندد و می گوید:«ای بابا،اینقدر سخت نگیر!بالاخره این بچه هم کم کم باید یاد بگیرد که با مشکلات(!) کنار بیاید!»

بیست و نه!:آن بی پدر و مادر!

با یک ادبیات داش مشتی شروع کرد به صحبت کردن از مشکلات و این که باید در برابر مشکلات صبر کرد و از این جور حرفها و در بین حرفهایش مدام از لفظ"آن بی پدر و مادر"استفاده می کرد.می گفت:«آن بی پدر و مادر خودش تضمین کرده که اگر به من بسپارید همه چیز را درست می کنم...آن بی پدر و مادر خودش گفته سراغ هیچکس به جزء خودم نروید... تقصیر خودمان است که آن بی پدر و مادر را رها کردیم و به کس و ناکس رو می زنیم...آن بی پدر و مادر...!».به یکی از دوستانم که او را خوب می شناخت،گفتم:«منظور این بنده خدا از"آن بی پدر و مادر"کیه؟!»،جواب داد:«خدا!»

سی:مسلمان!

صحبت از دروغ گفتن بود.یکی گفت در دین ما،هیچ چیزی به اندازه دروغ مذمت نشده است.دیگری حدیثی از امام حسن عسگری علیه السلام را آورد که می فرماید:«جُعِلتِ الخَبائِثُ فی بَیت وَ جُعِل مِفتاحُهُ الکَذِبَ: تمام پلیدیها در خانه ای قرار داده شده و کلید آن دروغگویی است.» و بالاخره هر کس چیزی گفت تا اینکه صحبت رسید به برادرم.او تعریف کرد زمانی که در یکی از دانشگاه های استان یزد درس می خوانده بین دو نفر دانشجوی زرتشتی دعوا در می گیرد.و او ناخواسته می شنود که یکی از آنها به دیگری می گوید:«مگر مسلمان شده ای که دروغ می گویی؟!»