«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت هشتم
سی و شش: همهمههای درهم و برهمِ زخمهای بیمرهم!
عنوان این یادداشت ابتدا، «همهمههای درهم و برهمِ زخمهای بیمرهم!» بود ولی دیدم از یکسو خیلی حالت پُفنالهای دارد و چون نزدیک عید فطر هستیم خوبیت ندارد و از سوی دیگر این نامگذاری به دلیل حالاتی است که در این روزهای خاص بر روح و روان دستانداز مسلط است. این شد که دیدم این یادداشت یکجورهایی میتواند در ادامهی سلسله یادداشتهای تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!* باشد که از آخرین شمارهی آن، بیش از شش سال میگذرد. حالا چون آن سلسله یادداشتها تهمایههای طنز داشتند، خیر سرم ماندهام که چگونه به این یادداشت نیز تهمایههایی از طنز بدهم. منتقد درونم دارد میگوید: «آخر الدنگ تو در حالت طبیعیاش نمیتوانی طنز بنویسی در حالت غیرطبیعیاش که چه عرض کنم!» و راست هم میگوید. پس خیلی هم روی طنزبودن این یادداشت حساب باز نکنید.
- علّت این نامگذاری را میتوانید در شمارهی اول این سلسله یادداشتها، بخوانید. البته در بیوی انتشارات هم یک چیزهایی پیدا میشود!
سی و هفت: یا ایهاالمسلمون بسته شده قلبتون!
جمعه رفتیم راهپیمایی روز قدس و برخلاف راهپیماییهای مشابه سالهای قبل، کمی جمعیت در کرج رویت کردیم. ولی همچنان کسانی که شعار ساخته بودند و کسانی که میکروفن در دست داشتند به شدّت ناشی بودند. بهترین شعارشان دیگر این بود: «یا ایهاالمسلمون بسته شده قلبتون!» جالب بود که هر چیزی هم که میگفتند، مردم تکرار میکردند. باور کنید اگر فحش هم میدادند، مردم خوب و نازنین تکرار میکردند!
یاد یکی از آن داستانهای صحنهدار(!)ی افتادم که مادربزرگم (همان ارباب حلقهها!) تعریف میکرد:
در روزی طوفانی و بادخیز، دستهی عزاداری امام حسین علیهالسلام راه میافتد و جمعیت هر چیزی که مداح میگوید را تکرار میکنند. تا اینکه مداح میبیند یکی از خانمهایی که بر روی بام یکی از خانهها نشسته و دارد دستهی عزاداری را تماشا میکند، چادرش بر اثر وزش شدید باد کنار میرود و معلوم میشود که پوشش وی از منطقهی سوقالجیشی(!) دچار مشکل شدیدی است. مداح برای اینکه خانم خودش را جمع کرده و چادرش را دوباره هر جوری است جمعوجور کند اینگونه فریاد میزند: «باد اومد و باد اومد!» مردم هم با اشک و آه و ناله داد میزنند: «باد اومد و باد اومد» مداح ادامه میدهد که: «سر حوته* دراومد!» و مردم دوباره با گریه و مویه میگویند: «سر حوته دراومد!»
*«حوته» به معنی «ماهی» است. حالا من به شبهه افتادهام که نکند مادربزرگم میگفته «بوته» و من «حوته» شنیدهام! شما با هر کدام که بیشتر حال میکنید، همان را در نظر بگیرید.
سی و هشت: چگونه بدون درد و خونریزی سقط کنیم؟!
یادداشت حامله شو! را یادتان است؟! اگر یادتان نیست هم مهم نیست. سقراط خطاب به دنبالکنندگانش میگفت: «مادرم، فاینارته، ماما بود و فرزندان آتن را به دنیا میآورد. من نیز پیشهی مامایی را از مادرم به ارث بردهام و در پی زایاندن مردمان هستم!» این را گفتم که بگویم مثلاً من هم بلد هستم از این فیلسوف و آن فیلسوف نقل قول کنم و خودم را گنده جلوه دهم! همچنان که پیش از این نیز بارها و بارها، این غلط را کردهام و احتمالاً در آینده نیز بکنم! بگذریم... !
مدتی است که سعی میکنم کمتر حامله شوم و مردم را نیز کمتر حامله کنم و یا به قول سقراط بزایانم. چون همینجوریاش هم ملّت روزی چندبار زیر بار مشکلات و دردهای خودشان میزایند. برای همین دارم یاد میگیرم که به محض حاملگی، بدون درد و خونریزی، سقط کنم. یعنی اینکه به محض اینکه حامله میشدم و میخواستم بیایم اینجا و یا در سایت شخصیام، ملّت را حامله کنم، با خودم بگویم: «تخرفتهی خوار! حالا بگذار آن زخمهای ناشی حاملگیهای دفعات قبل خوب بشود، بعدش بیا و دوباره شروع کن!»
*تخرفته: اصطلاحی یزدی است. به معنی کسی که او را مردهشور روی تخت برده تا شستوشویش دهد!
سی و نه: اگر الان بود اجازه پخش یک فریم هم نمیدادیم!
آقای منتظرالمهدی که سن و سال زیادی ندارد ولی از وقتی بنده به خاطر دارم سردار هستند! در مورد چهرهای که سریال «هفتسر اژدها» از پلیسها نشان داده، اعتراض کرده است و اضافات، ببخشید افاضات فرمودهاند که: «این سریال در زمان کنونی ساخته نشده؛ اگر حالا بود اجازه حتی یک فریم نمیدادیم.»
چون دیدم فرمودهی ایشان جنبهی طنز خوبی دارد و امکان دارد به نمک این یادداشت بینمک بیفزاید، آن را در اینجا آوردم. آخر مرد حسابی! یکجوری حرف میزنی انگار که تمام پلیسها، نیروهای نظامی و انتظامی کشور، قدیس آگوستین تشریف دارند. اگر اینجوری بود که دیگر به سازمان قضایی نیروهای مسلح و این همه دادسرای نظامی و فلان و بهمان، هیچ نیازی نداشتیم. داشتیم؟!
*حالا من نمیخواهم بگویم سریال هفتسر اژدها، یک سریال همهچیز تمام است و مو لای درزش نمیرود. خیر، خیلی هم (مخصوصاً از لحاظ انتخاب بازیگرها و ناشیبودن برخی از آنها) به این سریال نقد وارد است. ولی همین که برای اولینبار یک سری از حرفها _ هرچند خیلی دیر! _ در آن زده شد، جای شکرش هم باقی است. نیست؟
چهل: وقتی بچهفیلسوف میگوید اینور سال تغییر کرده است!
بچهفیلسوف که پانزده روزهی کامل گرفته است و بخشهایی از چند برنامهی «زندگی پس از زندگی» را مشاهده کرده است، تصمیم گرفته است که در سال جدید آدم بهتری شود. منظورش از اینکه آدم بهتری شود این است که کمتر سربه سر این و آن بگذارد و با آنها شوخی کند و دست از حرفزدنهای مدام در کلاس درس بردارد و معلمش را کمتر به ستوه بیاورد.
بچهفیلسوف در همان روز اول کلاس درس که بعد از بیست و چهار روز (یک هفته قبل از سال و هفده روز در سال جدید) تعطیلی شروع شده است، اولین خاطرهاش را ثبت میکند. او که بیملاحظه صحبت میکند، از سوی معلم توبیخ میشود که از این پس، اول دستش را بالا ببرد و بعد که اجازه دریافت کرد، صحبت کند. بلافاصله پس از این دستور معلم، بچهفیلسوف دستش را بالا میبرد. و معلم میپرسد: «چیه حسین؟ بگو حرفتو!» و او هم در جواب میگوید: «کاری نداشتم. فقط میخواستم امتحان کنم ببینم اگر دستم را بالا بگیرم، شما جوابم را میدهید یا نه!» معلّم هم دست از جدیّت بر میدارد و به ناچار از خنده رودهبُر میشود. شاید بندهی خدا داشته از آن خندههای عصبیاش را بروز میداده است.
دیروز هم که روز دوم مدرسه بوده است، بچهفیلسوف به همراه "بردیا" هممحلّی و همکلاسیاش به خانه میآید و خطاب به اعضای خانواده، ادعا میکند که اینور سال خیلی تغییر کرده است. بردیا هم دفتر مشق حسین را از کیف مدرسهاش در میآورد، ورق میزند و صفحهای را نشان میدهد و خطاب به ما که اعضای خانوادهی حسین باشیم، میگوید: «ببینید حسین چقدر تغییر کرده است!» بله هنوز یک روز از دستور معلم مبنی بر بالا بردن دست، اجازه گرفتن و آزمایش عملی بچهفیلسوف نگذشته است، او دوباره در کلاس بدون اجازه صحبت کرده است و معلم هم گفته است در تمام خطوط یک صفحه از دفتر مشقت بنویس: «من بدون اجازه صحبت نمیکنم!»
مطمئن هستم که باز هم بدون اجازه صحبت خواهد کرد. چون حسین با صحبت کردن، نفس میکشد. خدا به خودش، ما و به تمام معلمهای آیندهاش رحم کند. خیلی تلاش کردیم که این عادت حسین را اصلاح کنیم ولی تا این لحظه همگی شکست خوردهایم. حالا انگار خودمان تمام عادتهای بدمان را اصلاح کردهایم و مانده است اصلاح این عادت او.
عنوان یادداشتهایی که چند روز اخیر در سایت دستانداز منتشر کردم و بخش کوتاهی از هر کدام:
عنوان یادداشت قبلی:
یک گپ حاشیهای کوچولو!
دستانداز فعلاً به هیچوجه قصد ترک ویرگول را ندارد. چند روز پیش هم خواستم یادداشتی منتشر کنم ولی بخش پیشنویسهایم نامرئی شده بود. به علی آقا (همان موسس ویرگول، آقای آجودانیان و یا مستر آجو!) ایمیل زدم و این بخش در حال حاضر درست شده است. البته اینبار بارگذاری عکس، بگیر و نگیر داشت!
حُسن ختام: «خیالپروریهای تفرج گرانز واجو» نوشتهی «ژان ژاک روسو» و ترجمهی «احمد سمیعی گیلانی»
و اینک این من هستم؛ تنها بر روی زمین، نه برادری، نه خویشاوندی، نه دوستی و نه هیچ همراهی جز خود ندارم. مهربانترین و اجتماعیترین انسانها را متفق الرأی تبعید کردند. آنها در نفرت هوشمندانه و ظریفشان، به جستجوی دهشتناکترین شکنجها برای روح حساس من بودند که به ناگه ارتباطشان را با من قطع کردند. آنها را علیرغم میل باطنیشان دوست میداشتم و تنها با نبودشان بود که رخ از محبت من بر میتافتند. اینک، اما تمامی آنها برای من ناشناس، بیگانه و هیچ هستند؛ زیرا که خود آن را خواستهاند. اما حالا من، بریده از آنها و از همه، که هستم؟ این همان چیزیست که برایم باقی مانده تا آن را جستجو کنم و متأسفانه قبل از این کاوش، لازم است تا نگاهی به وضع کنونی خود بیندازم؛ بدان معنا که لاجرم باید از آنها شروع کنم تا به خود برسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ بلغمی!-قسمت نهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت دوّم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت ششم