تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت هفتم

سی و یک:دل رحم!

از دل رحمی کسی می گفت که من به خوبی از جرم و جنایت ها و خیانت هایش خبر داشتم.از او پرسیدم: «از کجا فهمیدی که این بنده خدا دل رحمه؟»،گفت:«یه بار دو تا مگس که داشتن جفتگیری می کردن رو می خواستم بکشم،نذاشت!»پرسیدم:«فقط برای همین؟!»گفت:«نه!یه بارم می خواستم دو تا سوسک که داشتن غذا می خوردن رو بکشم،نذاشت!»

سی و دو:قوی باید و معنوی!

شما حتماً داروین را بهتر از من می شناسید.همان کسی که ما را از نسل میمون خواند و نظریه داد که ما میمون بوده ایم و تکامل یافته ایم.مدتی پیش مطلبی از سیّد جمال الدین اسدآبادی خواندم.در آن مطلب او خیلی ساده نظریه داروین را زیر سوال برده بود.نقل به مضمونش این بود که ما مسلمانها بیش از هزار سال است که فرزندان پسر خود را ختنه می کنیم،پس چرا پسران ما اکنون ختنه کرده به دنیا نمی آیند و تکامل پیدا نمی کنند؟!یاد این شعر زیبای مولانا افتادم:«دلایل قوی باید و معنوی؛نه رگهای گردن به حجّت قوی.»

سی و سه:هضم!

برادر همسرم از یزد آمده است کرج تا سری به ما بزند.اسم یک نوع پودر که ترکیبی بود از مالت و چند تا کوفت و زهرمار دیگر را می آورد و می گوید:«ببین این پودر رو می تونی توی اینترنت برام پیدا کنی؟توی یزد هر قوطیش رو می خرم چهل و پنج هزارتومان،حتماً اینجا ارزونتره»،از او می پرسم:«روی قوطی این پودر شماره تلفنی،آدرسی،چیزی وجود نداره که بتونیم سریعتر پیداش کنیم؟»،جواب داد:«نه!فقط اسمش فلانه» هر چه او را نصیحت کردم که پودری که سازنده اش آدرس و شماره تلفن خودش را روی قوطی اش ننوشته، مصرفش خطرناک است،به خرجش نمی رود که نمی رود.مجبور می شوم کلّی توی اینترنت وبگردی کنم. بالاخره تصویری از قوطی با نام و بی نشان آن پودر را پیدا می کنم و او با گوشی همراهش از آن تصویر، عکسی می گیرد و می گوید:«حالا بریم بیرون ببینیم می تونیم پیدا کنیم،چند تا ازش بخرم.»به هر مغازه ای که رفتیم و پرسیدیم جواب سربالا شنیدیم.خسته شدم.گفتم:«حالا این پودر کوفتی به چه درد می خوره؟!» جواب داد:«هر چی می خوای بخور،روش فقط یه قاشق از این پودر بخور،مثه آب خوردن هضم می شه!»به او می گویم:«خوب مرد حسابی کمتر بخور که بتونی بدون این لامصب هضم کنی!»،می گوید:«نمی تونم!»

سی و چهار:جمعه!

دو سالی است که جمعه ها را به سختی سر می کنم.جمعه بود که پدرم زنگ زد و با لکنت زبان مرا فراخواند. نفهمیدم چه جوری خودم را به خانه پدرم رساندم.وقتی در را باز کرد و داخل رفتم دیدم پدرم زیر بغل مادرم را گرفته و زار زار گریه می کند.علّت گریه اش این بود که مادرم به علت سرگیجه زمین خورده بود و چون پوکی استخوان داشت،لگنش خورد شده بود و او نمی توانست حتی او را روی زمین بگذارد و من هنوز هم نمی دانم او چه جوری توانسته بود به من زنگ بزند و یا در مرا باز کرد.این اتفاق در حالی افتاد که مادرم تقریباً تنها کسی بود که از پدر بزرگ بیمارم مراقبت می کرد و با این اتفاق پدرم مانده بود که باید با پدر بیمارش که رو به قبله خوابیده بود چه کند.از آن اتفاق دو سالی می گذرد و مادرم لنگان لنگان و به کمک عصا قادر به راه رفتن است.دلم خون می شود وقتی می بینم مادری که به ما راه رفتن آموخت،حالا نمی تواند به درستی راه برود.پدربزرگم از حالت احتضار خارج شد و در کمال ناباوری خوب شد و به شهرستان برگشت و بعد از مدتی فوت کرد.امّا مسئله ای که از آن روز برای من بوجود آمد این است که دیگر من بعد از آن جمعه،نتوانستم حتی یک جمعه را با آرامش سر کنم.صدای عقربه های ساعت در این روز خاص،روی مغزم رژه می روند.چندین و چند واقعه خوب در روز جمعه برای من اتفاق افتاده اند ولی من نمی توانم جمعه ها را به یاد آنها،شاد باشم و فقط آن واقعه ناگوار در روز جمعه اتفاق افتاد و همان کافی بود تا من دیگر نتوانم جمعه ها را به راحتی پشت سر بگذارم.

سی و پنج:عیدز!

بی سواد هستم ولی نه اینقدر که ایدز را عیدز بنویسم.کلمه«عیدز»ساخته حقیر است و از ترکیب دو کلمه «عید»و«ایدز»خلق شده است.این کج سلیقگی همین جوری بوجود نیامده است.اجازه بدهید و کمی دندان روی جگرتان بگذارید تا شرح دهم.از چند روز مانده به عید تا چند روز بعد از عید همه چیز با ایّام عادی فرق می کند.نمی دانم تا حالا در ایّام عید به پزشک متخصص نیاز پیدا کرده اید؟به یک برقکار یا لوله کش ساختمان احتیاج پیدا کرده اید؟به تعمیرکار خودرو نیاز داشته اید؟برای خرید مایحتاج خود بیرون رفته اید؟از من به شما نصیحت:«تفاوت قیمت،کیفیت و کمیّت کالاها و خدمات(البته اگر کسی باشد و خدماتی ارائه بدهد!)از چند روز قبل از عید تا چند روز بعد از عید را از همین الان پیش بینی کنید و خودتان را هر چه زودتر در برابر بیماری مهلک«عیدز»واکسینه کنید.