یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
این منِ پُرهَیاهو
ُحالا که کسی نیست، زاویهی گردنم را با موزاییکهای پیادهرو مُماس میکنم. نقشهای گُلبرجستهی آنها را میخوانم و معنا میکنم رازِ انگشتان اوستای موزاییککار را که با دستهای زمخت خود، سربهسر نگاهِ امثال منِ پُرهَیاهو گذاشته...
تو آن ترانهای هستی که دلم میخواست شاعرش باشم. حال که دفتری سفید روبرویم باز است و واژههایی که از هر دَری وارد خطوط آن میشوند و احساسم را به بازی میگیرند و میروند و آخرش من میمانم و ذهنی که نمیتواند نیازِ احساساتِ ارضانشدهام را معنا کند. آنجاست که قهوه و سیگار از راه میرسند...
گاهی اوقات که زورم به عصبانیت نمیرسد، میخندم و او که باید، میفهمد و من که این را میبینم، باز میخندم و میخندم و میخندم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
و آنگاه که نفرت در وجودمان ریشه بدواند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسفه ای از باران!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تارهای صوتی