هیچ تر از هیچ تر از هیچ!
بعضی آدم ها...!
من؟
من دوستش داشتم!
همه داشتند.. استثنا نداشت!
هرکسی که او را میشناخت، دوستش داشت!
انگار یک راست از وسطِ قصهها آمده بود!
؛مهربان، سر به زیر، قد بلند، چهارشانه، درسخوان، مودب، به موقعش جسور، به موقعش آرام ..
اصلا همه ی خوبیهای دنیا انگار خلاصه شده بود در او!
خاطرخواه زیاد داشت؛
من هم یکیش!..
توی دانشگاه که راه میرفت نگاهِ همه به او بود؛
من هم یکیش!
همه میدانستند که جامع الحسنات است، که ورزشکار است، که هنرمند است، که از اینجا تا خانه ی خدا جذاب است؛
من هم یکیش!
من؟
من از آنها بودم که همیشه سرش توی کتاب است و یک پایش توی نشریههاست و یک پایش توی فلان کلاس و بیسار همایش علمی و این بیمارستان و آن کارآموزی و شبِ شعر و چنین و چنان!
زندگانیم روی برنامه نبود زیاد، همه چیزم "دِلی" بود
از آن هایی نبودم که حرفِ کسی برایم بُرو داشته باشد
"هرچه پیش آید خوش آید" طور روزِگار میگذراندم برای خودم!
جذابیت خاصی نداشتم. یک آدم معمولی بودم. مثل خیلی از آدمهای معمولیِ دیگر!
زیاد سرِ خودم ول معطل نبودم! میدانستم با آن مقنعه ی همیشه ی خدا کج و لباس های خاک و خُلی، نمیشود لوند بود و دلبری کرد و دل بُرد!
اما شد!
زد و شاهزاده ی سوار بر اسبِ سفیدِ قصه ی ما، از بین همه ی آنهایی که لوند بودند و دلبری کردن میدانستند و مقنعهشان همیشه ی خدا تا بیخ گوششان کج نبود و خاک و خُلی نبودند، عاشقِ من شد!
عاشقِ چه چیزِ من؟! نمیدانستم ..
خودش میگفت دیوانه ی سادگیم شده است، همین که معمولیام، بی آلایشم، ساده ام، پاکم، خوبم، همین که مثل هیچ کسِ دیگری نیستم! ...
وَ چه از این بهتر؟ چه از این بالاتر؟
هیچ!
روزهای اول را؛
یادش بخیر!
؛ همهچیز خوب بود، راضی بودم، خوشبخت بودم، دیوانه بودم، عاشق بودم، کور بودم، کور بودم، کور بودم ..
اما کم کم اوضاع فرق کرد؛ کم کم همهچیز عوض شد ..
از دور، همه چیز بر وفقِ مراد بود
از نزدیک اما، داستان یک جورِ دیگر بود!
به هم نمیآمدیم ...
او اهل سوال و جواب کردن بود، اهل حساب پس گرفتن، اهل محاکمه کردن، قضاوت کردن، حکم دادن، مجازات کردن ...
من نبودم؛
من بودم و جرئتِ آزمون و خطا!
امر و نهی کردن توی خونش بود؛ چنین بخند، چنان گریه کن، چنین باش، چنان نباش! ..
نمیشد؛
من حساب و کتاب کردن بلد نبودم!
میخواست مثلِ خودش بشوم، بی نقص، جذاب، خواستنی، اهلِ هنر، اهلِ معاشرت ..
نمیتوانستم؛
من همین بودم، همین آدم معمولیِ همیشگی ..
به خودمان که آمدیم، در ورایِ بگو مگوها و اختلافاتِ بی پایانِ همیشگی و جر و بحثهای بی پایان، تمام شده بودیم برای هم!
دیگر نه میانمان احساسی بود، و نه احترامی...
دیر فهمیدیم؛ اما فرق داشتیم
زمین تا آسمان!
به هم نمیآمدیم، حتی یک ذره ...
آواز دُهُل بودیم و از دور شنیدنمان برای هم خوش بود!
خوب بود، بد نبودم، اما نه برای هم، اما نه کنارِ هم...
هرچه بود گذشت؛
بعدترها یکی را پیدا کردم که شبیهِ خودم باشد؛ ساده، معمولی، بی حساب و کتاب عاشق، بی حد و مرز دیوانه، با خنده ها و گریههای بی پروایِ از تهِ دل و لباس های خاکی و کج و کوله!'
او هم لابد یکی را پیدا کرده بود که مثل خودش همهچیز تمام و بی عیب و نقص باشد ...
مهم نیست!؛
در نهایت اما فهمیدم " گاهی وقت ها،
رویای بعضی چیزها
از واقعیتشان زیباتر است!"
مثل او
که خواستنش
دلچسبتر از داشتنش بود!
فهمیدم بعضی آدمها...
فقط از فاصله ی دور خوبند؛
از فاصله ی خیلی خیلی دور!? .
- طاهره باذری هریس؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی شعر
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای نسیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
رفتن....