من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
غرورت
تمام شعرهایم، کلمه به کلمه، حروف به حروف، تو را دوست دارند...
شاید یک روزی در یک کافهای، بر روی یک صندلی کنار پنجره روبه خیابان نشسته ای؛یک کتاب شعر به دست گرفته ای و میخوانی، در آن حال با خواندن اولین مصرع شعر به یادم می افتی، علاقه ات به خواندن بقیه شعرچند برابر میشود؛ شعر ها رفته رفته مثل شمع روشن میشوند و دل تو مثل اشک شمع میریزد.
به یاد ایامی می افتی که با من گذشت، تو خودت آنقدر محو خواندن شعر شده ای که نمیدانی نصف کتاب تمام شده است؛ تو هم هی عینک ات را بالا و پایین میکنی و اشک هایت را با دست، کُتی که من برایت خریده بودم پاک میکنی، دلت به حال آن دختری که این کتاب را نوشته است میسوزد، هی آن پسری را که تنهایش گذاشت را نفرین میکنی...
یکدفعه به خودت میای و میبینی که آخرین صفحه کتاب را ورق زدی، کتاب را آهسته روی قلب ات میگذاری و به فکر فرو میروی...
با خودت میگویی: چقدر این زندگی برایم آشناست، تند تند ورق میزنی که نام شاعر را پیدا کنی...
یکدفعه چشم ات روی نام من زوم میکند؛ دستی به ریش های سفید است میکشی و زار زار به حال این شاعر میگریی.
آری!رفتنت از تو شعر ساخت، از من شاعر،
حالا اگر دلتنگ ام شده ای، روبه روی آینه بایست و ایستاده برای غرورت کف بزن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حقیقت این است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه که نباید بهترین بود، عزیزِ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولی شجاعانه ست ^^