فلسفه ای از باران!

صدایی از بیرون به گوشم رسید، صدای آشنایی بود و مرا تحریک کرد که بروم و از پنجره بیرون را نگاهی بیندازم، با کنجکاوی بلند شدم تر چه که بیشتر به پنجره نزدیک می شدم صدا آشناتر و آشناتر میشد، بلاخره فهمیدم آن صدای آشنا صدای چه بوده، باران! باران می بارید و همه جا را خیس کرده بود، برگ های درختان گویی شلاق می خورند و مدام با فرمان و ضربهٔ باران شکنجه می شدند، آیا تشبیه درستی است؟ نمی دانم گویی هم درد بود و هم درمان، در عین حال که درد می کشید آنچه نیاز داشت به او می رسید. صدای باران همچون پس زمینه ای در میان افکارم غرق شده بود، صدای ضربه های باران به زمین و ساختمان ها برایم آرام بخش و تسکین دهنده بود. هر کس علایقی دارد در وجود برخی صدا ها همون آرام بخش ها عمل می کند و برای برخی دیگر این صدا ها عادی و طبیعی جلوه می کند. به هر حال اما برای من بسیار دلنشین بود، ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم همان طور در افکار خود پرسه می زدم، در کنار پنجره ایستاده بود و آن صدا همچون موسیقی در گوش و ذهن من پیچیده میشد، نمی دانم چه مدت بود که آنجا بودم اما گذر زمان را حس نمی کردم گویی زمان توقف کرده، چه وقت های بسیاری که با خود می گفتم کاش فقط کاش مدتی دنیا از چرخه خود باز بایستند! آن وقت ها احساس می کردم نمی توانم با سرعت زندگی پیش بروم آن وقت ها حس می کنم ضعیف هستم، اما همه آنها گذشت مثل همیشه! همیشه تمام می شود همیشه می گذرد اما جای همهٔ آنها همچون زخمی باقی می ماند، روزی دوباره و دوباره یادآوری می شود و بیشتر از قبل درد آن حس می شود. آرام آرام ... احساس کردم آسمان هم خسته شد، شاید با خود اندیشید که گریستن فایده ای ندارد هیچ کس توجه ای نمی کند دنیا به روال خود می چرخد، کسی نمی تواند او را آرام کند مگر خود او، اول و آخر خودمان می مانیم تنها تنها ... آنجاست که به ارزش وجود خود پی می بریم. طبیعت سرشار از درس هایی است که هر لحظه به ما می آموزد اما امان از روزی که همه چیز برایمان تکراری شده باشد، چه خطری زمانی که برای کسی تکراری می شوی! کاش همه ما انسان ها مبتلا به فراموشی بودیم تا هر چیز همانند روز اول برایمان شیرین و دلچسپ باشد شاید آن روز دیگر کسی دلخور نبود شاید آن روز ارزش یکدیگر را بیشتر می دانستیم.

آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد ( نیچه )
آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد ( نیچه )