« نفرت انگیز »

هنوز هم گاهی دلتنگت می شوم ،به یاد آن روزهایی که باهم سرخوش بودیم و از عمرمان حساب نمیشد می‌افتم.
اما نباید به تو فکر کنم نباید برای آن روزها اشک بریزم نباید به یاد بیاورم خاطرات مان را، همانطور که تو عین خیالت نیست ......
اما، امان از این شرایط زندگی و چیز هایی که من را یاد تو می اندازد. وسط کار های روز مره ام یکهو دلتنگی به سراغم می آید قلبم تیر میکشد ،پر از نفرت می‌شود ،اشک در چشمانم حلقه می‌بندد خاطرات مان از جلوی چشمانم می‌گذرند، آرام و بی سروصدا می‌شوم، به نقطه ای خیره میشوم و هرچه سعی میکنم حواسم را پرت کنم نمی‌شود، یاد آن حرف هایت یا بهتره بگویم دروغ هایت می‌افتم و به این فکر میکنم که چقدر ساده لوح بودم که آن ها را باور می‌کردم دلم برای خودم می‌سوزد که آن طور با قلبم رفتار شد .
یعنی همه ی آن خاطره ها ،همه ی آن کارها، همه ی آن حرف زدن ها ، همه ی آن برنامه ریختن ها، همه آن عکس ها ، قدم زدن ها بلند بلند خندیدن ها برای تو هیچی نبودند یعنی تو اصلا با من خاطره ای نداشته ای که حالا اصلا بخواهی فراموششان بکنی یا نکنی ؟! انگار هیچوقت هیچ چیزی بین ما نبوده است.
یاد حرف هایت که می افتم دیگر نمی‌توانم به آدم ها اعتماد کنم چون فکر میکنم آن ها هم دروغی بیش نمی‌گویند .
شرایط که تغییر کند یا آدم جدیدی وارد زندگی شان بشود همه ی حرف هایشان را فراموش می‌کنند و تبدیل به آدمی می‌شوند که باورت نمیشود یک روزی با چنین آدمی بوده ای .


رها رادمهر _